رمان گرداب پارت 77

5
(2)

 

شونه بالا انداختم و لب هام رو جمع کردم:
-نمی دونم..ازش بپرس..

چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت:
-من بپرسم؟..خاک تو اون سرت تو باید واسم استین بالا بزنی…

-من واسه خودم اتفاقی شوهر پیدا کردم..تو جنگ و جدال و جاسوسی و کلفتی…چه توقعی داری…

-بابا طرف اماده اس تو فقط جورش کن..

خیلی داشت اصرار میکرد..با اخم و تعجب نگاهش کردم:
-جدی هستی عسل؟..خوشت میاد ازش؟..

لب هاش رو جمع کرد و چشم های روشن و نازش رو ازم دزدید و شونه بالا انداخت…

اروم خندیدم و هولش دادم تو اتاق و در رو پشت سرمون بستم…

اصلا متوجه نشده بودم عسل از سامان خوشش میاد..یه وقت هایی یه تعریف های کوچکی ازش میکرد اما من پای چیز خاصی نمی گذاشتم….

چقدر درگیر زندگیم بودم که حتی از خواهرم هم غافل شده بودم…

سری به تاسف واسه خودم تکون دادم و نشستم روی صندلی جلوی اینه و گفتم:
-سامان چی عسل..چیزی ازش دیدی؟..ممکنه نظری بهت داشته باشه؟…

-امروز بی خیال شو..یه روز سر فرصت باهم حرف میزنیم..امروز روز مهمیه واسه هممون…

سرم رو تکون دادم و صاف نشستم و عسل هم سشوار رو برداشت و مشغول خشک کردن موهام شد….

ذهنم به حرف های عسل درگیر شده بود..

اگه خودشون بهم نگفته باشن، پس هیچکدوم از گذشته ی همدیگه چیزی نمی دونستن….

باید تو اولین فرصت با عسل حرف می زدم…

***************************************

دستی به دامن لباسم کشیدم و رفتم جلوی اینه…

لبخند نم نمک نشست روی لب هام و با ذوق رفتم جلوتر و دقیق تر به خودم نگاه کردم…

عسل ارایشی مات و بسیار زیبای روی صورتم کار کرده بود که به پوست سفیدم خیلی می اومد…

چشم های سبز عسلیم رو ارایشی کرم قهوه ای کرده بود که همخونی داشت با رنگ خرمایی موهام….

رژ لبی قرمز و مات که لب های درشت و قلوه ایم رو برجسته تر نشون میداد و خیلی به صورتم می اومد..تو اولین نگاه بیشترین توجه رو لب هام جلب میکردن…..

موهام رو که تا وسط کمرم میرسید، سشوار کشیده و حالت داده دورم باز گذاشته بود..جلوش هم فرق کج باز کرده بود و یه طرف رو تو صورتم ریخته بود و یه کلیپس گل خیلی شیک و قرمز رنگی هم طرف دیگه ی موهام زده بود…..

کت و دامن کرم رنگی تنم بود..کت تنگ و اندامی که تا پایین کمرم قدش بود و دامن ست و همرنگش بلند و تنگ تا مچ پام بود….

کفش های پاشنه بلند و سفید جلو باز هم پام کرده بودم که تفاوت قدم با سامیار رو کمی کمتر کنم…

نگاهم رو به عسل دوختم و لبخندم پررنگ شد:
-مرسی خیلی خوب شدم..دقیقا همونجور که می خواستم…

اون هم لبخند زد و سرش رو تکون داد:
-سلیقتو بلدم دیگه..

چرخیدم سمت اینه و درحالی که شال حریر سفیدم رو روی سرم میگذاشتم و مرتبش می کردم گفتم:
-کی باشه بتونم کارهاتو جبران کنم…

با لحن شیطون و تخسی گفت:
-یه برادر شوهرِ شاخ شمشاد داری اونوقت دنبال یه راهی واسه جبران هستی؟..بیشعور….

با خنده چپ چپ نگاهش کردم:
-فکر کنم خیلی خوشت اومده..همه چیزو به اون ربط میدی…

دوباره شونه بالا انداخت و جوابی بهم نداد که خودم ادامه دادم:
-هیچی هم نمیگی که بفهمم چی تو اون سرت میگذره..

-هیچی بابا..بعدا حرف میزنیم..بیا بریم تا صدای شوهر خوش اخلاقتو درنیاوردیم…

اروم زدم سر شونه ش و چشم غره ای بهش رفتم:
-بی ادب..تا حالا مگه دعوات کرده یا چیزی بهت گفته که اینقدر از دستش شکاری…

حق به جانب گفت:
-تورو کم اذیت کرده؟..هنوز یادم نرفته چه کارها باهات کرده…

-اخلاقش همینه..من ازش ناراحت نمیشم چون میدونم تو دلش چیزی نیست و منظوری نداره…

چیزی نگفت و مشغول پوشیدن مانتو و شالش شد…

می دونستم بخاطره اذیت هایی که من شدم و اون حرص و غصه هایی که خورده بودم، ناراحت و دلگیره اما چیزی نمی گفت….

می شناختمش..نمی خواست دخالت کنه اما ناراحتی و نگرانیش رو هم نمی تونست مخفی کنه…

کیف دستی کوچک سفید رنگم رو از روی میز برداشتم و گوشیم رو داخلش گذاشتم…

برای اخرین بار خودم رو تو اینه چک کردم و وقتی از همه چیز مطمئن شدم به عسل نگاه کردم و گفتم:
-بریم؟..

چشم هاش رو باز و بسته کرد و اومد جلو و اروم بغلم کرد…

کنار گوشم لب زد:
-خیلی خوشحالم..امیدوارم هرروز همینطوری چشم هات برق بزنه و شاد باشی…

من هم بغلش کردم و چند دقیقه همینطوری موندیم و قبل از اینکه دوتامون گریه مون بگیره، سریع از هم جدا شدیم….

لبخنده پر بغضی بهش زدم و با اشاره ش دوتایی از اتاق رفتیم بیرون…

زیاد عادت به کفش هایی با این پاشنه ی بلند نداشتم و کمی برام سخت بود راه رفتن…

دستم رو به نرده ی پله ها گرفتم و چون دامنم هم تنگ بود، مجبور بودم اروم و با احتیاط پله هارو پایین برم….

عسل زودتر از کنارم رد شد و رفت پایین…

من هم اروم اروم و با کمک نرده ها رفتم پایین و به پله ی اخر که رسیدم، اروم سرم رو بلند کردم…

با صدای تق تق کفش هام همه متوجه اومدنم شده بود و مادر جون با دیدنم شروع کرد به کل کشیدن و من با خجالت لبخندی بهش زدم….

نگاهم رو چرخوندم و سرم رو با همون لبخند برای سامان هم تکون دادم که جوابم رو با لبخند داد…

برای دیدن کسی که بیشتر از همه اشتیاق داشتم تا عکس العملش رو ببینم، نگاهم رو دور تا دور چرخوندم و بالاخره دیدمش….

کمی عقب تر از همه ایستاده بود و یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود…

از دور هم اون لبخنده کج گوشه ی لبش رو میدیدم…

نگاهم رو اروم روی تنش کشیدم پایین..پیراهن سفید و یک دست کت و شلوار شیک مشکی پوشیده بود که فیت تنش بود و خیلی بهش می اومد….

یه کراوات مشکی هم زده بود و موهاش رو ساده و مرتب بالا زده بود…

با هیجان دوباره تو چشم هاش نگاه کردم و لبخندم رو پررنگ تر کردم و سری براش تکون دادم…

همینطور که یه دستش تو جیب شلوارش بود و لبه ی کتش پشت دستش رفته بود، یک قدم اومد جلو…..

مادرجون و سامان و عسل شروع کردن به دست زدن و من لبخند خجولی زدم…

سامیار به میز وسط مبل ها که رسید مکثی کرد و خم شد و با حرکتش، نگاهِ من هم رفت سمت میز و دیدم سامیار یک دسته گل از روش برداشت….

دسته گل عروسی که خیلی کوچک و از گل های سرخ طبیعی و مخملی درست شده بود…

چشم هام ستاره بارون شده بود و وقتی دوباره قدم برداشت طرفم، از شدت هیجان کیفم رو محکم تو دست هام می فشردم….

تو فاصله ی یک قدمیم که ایستاد دستم رو دراز کردم و دسته گل رو ازش گرفتم و با ذوق لب زدم:
-مرسی..خیلی خوشگله..

دستی به گلبرگ های مخملی و نرم دسته گلم کشیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم…

دقیقا همون مدل دسته گلی بود که همیشه دوست داشتم..خیلی کوچک و بدون هیچ تزئین اضافی….

فقط خوده گل ها بود و یه دسته ی کوتاه و تپل که دورش مروارید های سفید کار شده بود…

می دونستم واسه این دسته گل، عسل به سامیار کمک کرده وگرنه سامیار نمی تونست دقیقا چیزی انتخاب کنه که باب میل من بود….

سامیار سرش رو درجواب تشکرم تکون داد و دوتا دستش رو اورد بالا و دور صورتم قاب گرفت…

پلک هام روی هم افتاد و همزمان لب های سامیار روی پیشونیم نشست و اروم بوسید…

احساس می کردم لبخنده اون لحظه ام زیباترین لبخند دنیاست…

لب های سامیار که از پیشونیم فاصله گرفت، چشم هام رو باز کردم و نگاهم رو بهش دوختم…

چقدر از اینکه داشتیم برای همیشه مال هم میشدیم، خوشحال بودم…

لبخند یک لحظه از روی لب هام پاک نمیشد و پر از شوق بودم…

سامیار نگاهی به بقیه کرد و گفت:
-بریم داره دیر میشه..

من هم سرم رو به تایید حرفش تکون دادم که مادرجون گفت:
-اره مادر بریم..من باید زودتر اونجا باشم، الان مهمون هایی که دعوت کردیم زودتر از خودمون میرسن اونجا….

سامیار رو به سامان کرد و گفت:
-تو مامان و عسل رو ببر..ما هم پشت سرتون میاییم…

سامان ابروهاش رو انداخت بالا و با شیطونی گفت:
-چرا؟..همه باهم بریم دیگه…

سامیار دست هاش رو به کمرش زد و چپ چپ نگاهش کرد:
-کسی از تو نظر خواست؟..گفتم مامان اینارو ببر..بگو چشم و تمام…

خنده ام گرفت از لحنش و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، سامان جفت دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد….

چشمکی زد و با خنده گفت:
-چشم شاه دوماد..چون امروز دومادیته هرچی امر بفرمایی اطاعت میشه…

عسل هم خندید و تایید کرد:
-اره امروز روز شماست..اگه جایی کوتاه اومدیم پررو نشینا..بخاطره این روز خاصه…

مادرجون وسایلی که کنارش تو چندتا پاکت بودن رو برداشت و با عصبانیت گفت:
-وای دیر شد بعدا کل کل کنین..الان من اخر از همه میرسم به محضر..راه بیوفتین ببینم…

عسل و سامان بعد از تاکید به ما واسه زودتر حرکت کردنمون، از خونه رفتن بیرون…

مادرجون هم درحالی که پشت سرشون میرفت گفت:
-زود بیایین..دیر نکنین مجبور بشم هی زنگ بزنم..زشته جلوی مهمونامون..چیزی هم جا نذارین خوب چک کنین….

سامیار با کلافگی سرش رو تکون داد و من گفتم:
-چشم..ما هم الان پشت سرتون میاییم…

مادرجون هم باهامون خداحافظی کرد و رفت..

من موندم و سامیار که دست هاش رو زیر کتش به کمر زده بود و نگاهم می کرد…

لبخند کوچکی، نرم نشست روی لب هام و زمزمه وار گفتم:
-بریم؟..

یک قدم فاصله بینمون رو پر کرد و دست هاش رو گذاشت دو طرف کمرم و سرش رو خم کرد روی صورتم….

برای دیدنش حتی با اون پاشنه ها هم باید سرم رو بالا می گرفتم…

ابروهاش رو انداخت بالا و لب زد:
-عجله داری؟..

حتی بهم فرصت نداد تعجب کنم از حرفش و لب هاش رو با فشار روی لب هام گذاشت…

لبه ی کتش رو با دست ازادم چنگ زدم و چون پشتم خالی بود و به چیزی تکیه نداده بودم، کمرم خم شد به عقب….

خودش هم همراه با حرکت من اومد و من به پشت خم شده بودم و سامیار روی من…

حتی یک ثانیه هم لب هاش رو جدا نکرد..فقط واسه اینکه کمرم درد نگیره یه دستش رو پشت کمرم گذاشت و به بوسیدنم ادامه داد….

محکم تر کتش رو توی چنگم گرفتم و همینطور که لب هاش روی لب هام بود، خنده ام گرفت و خندیدم….

به اندازه ی یک نفس ازم فاصله گرفت و حرف که میزد لب هاش با لب هام تماس پیدا میکرد:
-میخندی؟…

ابروهام رو انداختم بالا و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم…

اون هم یه ابروش رو انداخت بالا و لب زد:
-وقتی نبردمت و دیر شد، ببینم بازم میخندی یا نه..

-نبری؟..اونوقت سر خودت کلا میره..

-عه؟..زبون دراوردی…

تکونی به خودم دادم تا شاید کمرم رو صاف کنه اما انگار همچین قصدی نداشت و می خواست اذیت بکنه….

چشم هام رو بستم و گفتم:
-کمرم شکست سامیار…

دستش رو پشت کمرم محکمتر کرد و با اطمینان گفت:
-حواسم بهت هست..

دوباره لبخند نشست روی لب هام و با شیطونی گفتم:
-همیشه حواست هست؟..

-همیشه..

بعد از این نجواش، بلافاصله دوباره لب هاش رو گذاشت روی لب هام و فشاری به دستش اورد و با یه حرکت کمرم رو صاف کرد….

دست هام رو با همون دسته گل و کیفم که تو یک دستم بودن، بردم دور گردنش و حلقه کردم…

با لذت همراهیش می کردم و جواب بوسه هاش رو میدادم…

نمی دونم چقدر گذشت که بالاخره ازم فاصله گرفت و نفس زنان پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند….

نفسش رو تو صورتم فوت کرد و چشم هاش رو بست که گفتم:
-بریم سامیار دیر میشه…

سرش رو تکون داد و دست هاش رو دوباره بالا اورد و دو طرف صورتم گذاشت و روی هردو چشمم رو بوسید….

بعد لب هاش رو به پیشونیم چسبوند و یه بوسه ی طولانی هم اونجا زد و گفت:
-بریم..

دست هاش رو از دور صورتم برداشت و یه قدم رفت عقب و نگاهِ من به صورتش خیره موند…

اون روزی که با نقشه ی قبلی پریدم جلوی ماشینش وسط خیابون و با اون عصبانیت پیاده شد و برای اولین بار از اون فاصله دیدمش، هرگز فکر نمی کردم با هم به اینجا برسیم…..

خیلی چیزها تو این راه از دست دادم و خیلی اتفاق های تلخ برام افتاد…

اما سامیار و ازدواج باهاش، تنها اتفاق خوب و شیرینی بود که میون اون همه تلخی برام افتاد…

نمی دونم اگه نشناخته بودمش الان زندگیم چطوری بود اما حال این روزهام رو دوست داشتم و با هیچ چیزی عوضش نمی کردم….

نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو باز و بسته کردم:
-سامیار…

سرش که چرخید طرفم، فاصله بینمون رو پر کردم و تو اغوشش فرو رفتم…

تعجب کرد و بی حرکت موند اما کمی بعد دست هاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
-چی شد؟..خوبی؟..

سرم رو تکون دادم و با بغض لب زدم:
-خیلی دوستت دارم..مرسی که هستی و تنهام نگذاشتی…

سکوت کرد و نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم و بی حرکت موندم…

می خواستم کمی ارامش بگیرم ازش و این ترس و استرسی که چند روز بود داشتم با حضورش از بین بره….

خودش هم متوجه شده بود و بی حرف نوازشم می کرد…

از ترس دیر رسیدنمون، خیلی زود خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:
-بریم خیلی دیر شد…

چونه ام رو گرفت و سرم رو بلند کرد:
-خوبی؟..

“خوبم”ی گفتم و با کیف دستیم رفتم سمت اینه قدی جلوی در تا هم لباسم رو مرتب کنم و هم رژ لبم رو تمدید کنم….

*********************************

با ورودمون به محضر، صدای دست و جیغ کوچک ترها و کل کشیدن بزرگترها بلند شد…

لبخند کمرنگی زدم و دسته گلم رو تو دستم جابجا کردم و از همون جلو به هرکی میرسیدم، سلام و احوال پرسی می کردم….

سامیار هم باهام می اومد و جز سر تکون دادن به معنی سلام دیگه چیزی نمی گفت…

هرچی چشم چرخوندم که شاید عمه ام رو ببینم اما نبود..نیومده بود و استرس و ناراحتیم بیشتر شد..احساس تنهایی می کردم….

با راهنمایی مادرجون رفتیم سمت دوتا صندلی که کنار هم قرار داشتن و یه سفره ی عقد هم جلوشون چیده شده بود….

همون محضری بود که دفعه ی قبل محرمیت خونده بودیم اما با تزئینات مادرجون و عسل، خیلی زیباتر و متفاوت تر از قبل شده بود…..

من و سامیار روی صندلی ها کنار هم نشستیم و نگاهم رو دوباره بین مهمون های مادرجون چرخوندم…

تا جایی که تونسته بود مهمون دعوت کرده بود..همین الان ها بود که صدای سامیار دربیاد…

عسل اومد کنارم ایستاد که اروم بهش اشاره کردم و وقتی خم شد، گفتم:
-عمه ام نیومده؟..

-نه ولی شاید بیاد هنوز وقت هست…

با ناامیدی گفتم:
-نه فکر نکنم بیاد..اون بدون اجازه ی شوهرش اب هم نمی خوره…

-خیلی خب..ناراحت نباش…

سرم رو تکون دادم و با صدا کردن سامیار سرم رو چرخوندم طرفش و نگاهش کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobinaa
Mobinaa
1 سال قبل

نه خیلی از اتفاقا هنوز مونده

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

مطمئنم عمش میاد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

رمان داره تموم میشه؟؟

ghazal
ghazal
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

انگار اخراشه فقط ازدواج عسل یا اگه بنویسه بچه دار شدنشون مونده

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x