رمان گرداب پارت 90

4.5
(2)

 

 

نشستم روی مبل پشت سرم و چند جرعه اب از لیوان تو دستم خوردم…

 

نفسم رو نگه می داشتم بلکه این حالت تند و به شماره افتاده ش ارومتر بشه…

 

دوباره چند قلوپ از اب خوردم و بعد لیوان رو گذاشتم روی میز و چند برگ دستمال کاغذی از جعبه ای که روی عسلی کنارم بود، کشیدم بیرون و اشک هام رو پاک کردم…..

 

صورتم خیسِ خیس بود و احساس می کردم تمام بدنم سست شده و دلم زیر و رو میشد…

 

صدای پوف بلنده سامیار رو شنیدم و کمی بعد حضورش رو کنارم حس کردم…

 

کنارم روی مبل دو نفره نشست و لیوان اب رو دوباره از روی میز برداشت و اون یکی دستش رو هم گذاشت روی کمرم….

 

تکونی به خودم دادم و سعی کردم پسش بزنم اما جونی برای این کار نداشتم…

 

متوجه شد و درحالی که دستش رو روی کمرم بالا و پایین میکرد اروم گفت:

-اروم باش..خوبی؟..چی شد یهو؟..

 

لیوان رو گرفت جلوی لب هام و از اونجایی که بهش احتیاج داشتم، دستش رو رد نکردم و دوباره چند جرعه خوردم….

 

بی اختیار و با ضعف سرم رو به شونه ش تکیه دادم و چشم هام رو بستم…

 

حالم داشت بد میشد..اب تو دهنم جمع میشد و نمی تونستم جلوی لرزش بدنم و هق هقم رو بگیرم….

 

لیوان رو گذاشت روی میز و با همون دستش کشید روی صورتم و موهایی که به پیشونی عرق کرده ام چسبیده بود رو کنار زد و با حرص و لحنی نگران گفت:

-هق هق نکن اینجوری..

 

تا جمله ش تموم شد، بی اختیار دوباره هقی زدم و با دستم چنگ زدم به پیراهنش…

 

 

نفسم رو به سختی بالا کشیدم و بریده بریده گفتم:

-حا..حالم..داره..بهم..میخوره..

 

-چی؟..

 

نتونستم جواب بدم و با همون حال بدم از جا پریدم و دویدم سمت سرویس بهداشتی…

 

سامیار که پشت سرم دویده بود، زودتر رسید و در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد که من بتونم برم داخل….

 

خم شدم روی روشویی و عق می زدم و با دست هام سنگ روشویی رو می فشردم…

 

هرچی رو که از صبح خورده بودم داشتم بالا میاوردم و حس می کردم دارم از حال میرم…

 

پاهام میلرزید و اشک از چشم هام جاری بود..

 

سامیار هم پشتم ایستاده بود و موهام رو با یک دستش از دور صورتم جمع کرده بود…

 

با اون یکی دستش هم داشت شونه ام رو میمالید و نمی دونستم چرا داره همچین کاری میکنه چون هیچ تاثیری تو حال من داشت….

 

کمی که ارومتر شدم شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم اما چون هنوز احساس تهوع داشتم از جام تکون نخوردم….

 

سرم رو اوردم بالا و از تو اینه بالای روشویی به چشم های رنگ خونم نگاه کردم…

 

رنگ صورتم بدجور پریده بود و لب هام می لرزید..

 

سامیار از تو اینه نگاهم کرد و گفت:

-بهتری؟..

 

سرم رو تکون دادم و دوباره دست و صورتم رو اب زدم و بعد با حوله خشک کردم…

 

با کمک سامیار که دور کمرم رو گرفته بود، اومدم بیرون و مستقیم رفتیم سمت اتاق خوابمون…

 

لبه ی تخت نشستم و با بی حالی دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم…

 

 

سامیار هم کنارم نشست و دستش رو روی بازوم کشید و گفت:

-چیزی خوردی مسموم شده باشی؟..

 

چشم هام بسته بود و بدون اینکه بازشون کنم، پوزخنده کوچکی زدم و گفتم:

-بخاطره این مزاحم تو شکممِ..

 

پوفی کرد و جوابم رو نداد اما هنوز همونجا نشسته بود…

 

کمی که گذشت و دیدم چیزی نمیگه، لای چشم هام رو اروم باز کردم و نگاهش کردم…

 

لبه ی تخت نشسته بود و ارنج دست هاش رو به زانوهاش تکیه داده و با انگشت هاش محکم تو موهاش چنگ زده بود….

 

می دونستم حال اون هم الان خوب نیست..برای من با اینکه قبول کرده بودم هم سخت بود، دیگه اون که جای خود داشت و اصلا نمی تونست حتی قبول بکنه…..

 

از طرفی نمی تونستم کارش رو بپذیرم و از طرفی دلم براش میسوخت…

 

سرِ پر دردم رو به تاسف تکون دادم و اروم صداش کردم:

-سامیار..

 

سریع چرخید طرفم و با هول گفت:

-چیه..خوبی؟..دوباره حالت بهم میخوره؟..

 

-نه خوبم..میگم تو که کار داشتی برو به کارت برس..الکی اینجا نشستی چیکار…

 

سرش رو تکون داد و با مکث اومد روی تخت و کنارم دراز کشید:

-تو بخواب بعد میرم..

 

نگاهم رو به صورتش دوختم که اون هم داشت نگاهم میکرد…

 

زیر نگاهه خیره و پر نفوذش، چشم هام رو بستم و سرم رو کمی پایین بردم که انگشت هاش اومد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد….

 

 

قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم، لب های داغش رو پیشونیم نشست و با مکث بوسید…

 

دلم ریخت و وقتی لب هاش رو جدا کرد، بی اختیار چشم هام رو باز کردم و تو چشم هاش خیره شدم….

 

پیشونیش رو به پیشونیم زد و انگشت هاش رو نوازش وار روی گردنم کشید و پچ زد:

-بهتری؟..

 

چشم هام رو به نشونه ی تایید بستم و با مکث باز کردم..

 

سرش رو تکون داد و “خوبه” ای گفت و دوباره بوسه ی سریعی به پیشونیم زد و بعد یک دستش رو از زیر گردنم رد کرد و اون یکی دستش رو انداخت روم و محکم کشیدم تو بغلش…..

 

لبخنده تلخی روی لب هام نشست و خودم رو تو بغلش جمع کردم و سرم رو به سینه ش چسبوندم…

 

با همون دستش که از روم رد کرده بود، کمرم رو نوازش می کرد و لب هاش رو هم روی موهام گذاشته بود و گاهی بوسه ی ریزی میزد….

 

نمی دونم چقدر تو این حال بودیم که سامیار کمی ازم فاصله گرفت و من هم بی اختیار چشم هام رو باز کردم….

 

نگاهم کرد و اروم گفت:

-بخواب چیزی نیست..

 

-کجا میری؟..

 

-جایی نمیرم..همینجام..چیزی میخوری برات بیارم؟…

 

سرم رو به نشونه ی “نه” تکون دادم و دوباره سرم رو به سینه ش چسبوندم…

 

هم دردم بود و هم درمانم..حتی از دردی که خودش بهم میداد هم به خودش پناه میاوردم…

 

نمیدونم خودش میدونست تمام دار و ندار من تو این دنیاست یا نه..اما این رو می دونستم که برای اینکه داشته هام دوتا بشه، هرجور بود این بچه رو نگه می داشتم و به ثمر میرسوندم…..

 

 

 

*******************************************

 

برگه ی ازمایش رو انداخته بود روی داشبورد اما سمت خودش و هرچند لحظه یکبار نگاهش میکرد….

 

انگار می خواست خودش رو عذاب بده که اینجوری گذاشته بود جلوش و خیره میشد بهش…

 

جواب ازمایش مثبت بود..من که مطمئن بودم اما انگار سامیار امید داشت که درست نباشه و من اشتباه کرده باشم….

 

نگاهم رو ازش گرفتم و دست دراز کردم تا برگه ی ازمایش رو بردارم که یهو بلند و با تحکم گفت:

-دست نزن..

 

بی اختیار و سریع، دستم رو کشیدم عقب و با تعجب نگاهش کردم…

 

نیم نگاهی با اخم بهم کرد و با حرص گفت:

-خوشحالی؟..

 

ابروهام رو انداختم بالا و نگاهم رو ازش گرفتم..

 

می دونستم الان دنبال بهونه میگرده که حرصش رو خالی بکنه..نمی خواستم جواب بدم چون حوصله ی بحث و دعوا نداشتم….

 

سرم رو چرخوندم سمت شیشه ی کنارم و به بیرون خیره شدم…

 

وقتی دید جواب نمیدم دوباره با همون لحن گفت:

-با توام..خیلی خوشحالی الان که به ارزوت رسیدی؟..اره دیگه..سامیارم ک.ن لقش که نظرش چیه….

 

لبم رو از حرف بی ادبیش محکم گزیدم..دوباره عصبی شده بود و چفت و بست دهنش در رفته بود….

 

خدایا صبر..

 

چشم هام رو محکم روی هم فشردم و با ملایمت گفتم:

-منم مثل تو غافلگیر شدم سامیار..

 

صدای پوزخندش انقدر بلند بود که بی اختیار چرخیدم و نگاهش کردم…

 

 

با کف دستش فرمون رو چرخوند و پیچوند تو یک خیابون دیگه و گفت:

-از برق چشمات موقع مثبت شدن ازمایش معلوم بود چقدر غافلگیر شدی…

 

حتی اون لحظه تو اوج عصبانیت و حرص هم حواسش به من بوده…

 

لب هام رو بهم فشردم تا جلوی لبخندم رو بگیرم و عصبی ترش نکنم..نمی خواستم بهونه دستش بدم….

 

دستم رو روی مچ دستش که فرمون رو گرفته بود گذاشتم و گفتم:

-یه زن حتی از بارداری ناخواسته هم خوشحال میشه..منم یه زنم و هیچ فرقی با بقیه ندارم..چرا فکر میکنی حق ندارم از مادر شدنم خوشحال باشم….

 

-خوشحال باش..تو خوشحال نباشی کی باشه پس..ولی منو اسکول نکن و هی نگو منم نمی خواستم و منم غافلگیر شدم و منم فلان….

 

با اینکه جواب داشتم براش اما برای اینکه کشش ندم و باز بحث پیش نیاد گفتم:

-باشه عزیزم..

 

یهو چنان با حرص و عصبانیت چرخید طرفم که سریع از ترس چسبیدم به در ماشین و بلافاصله از حرکت خودم خنده ام گرفت و به زور جلوش رو گرفتم…..

 

لب هام رو بهم فشردم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم:

-سامیار ترسیدم..

 

-تو نیم وجب بچه منو مسخره میکنی؟..

 

-نه عزیزم اخه چه مسخره ای..من جواب بدم میگی زبون درازی نکن..جواب ندم، کوتاه بیام میگی مسخره نکن..من به چه ساز تو برقصم اخه عشقم….

 

چپ چپ نگاهم کرد و ارنج دستش رو لبه ی شیشه ی باز ماشین گذاشت:

-عزیزم، عشقم..داری خرم میکنی دیگه..

 

خنده ام گرفت و سرم رو انداختم بالا:

-نه عزیزم دور از جونت..

 

 

 

انگار با گذشت یک ساعت و کوتاه اومدن های من کمی نرم تر شده و از اون جدیت اولش کم شده بود….

 

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

-حرف های دیشبم که یادت نرفته؟..

 

اخم هام رفت تو هم و دوباره سرم رو چرخوندم سمت شیشه و جوابش رو ندادم…

 

-سوگل خانم..

 

دوست نداشتم در اون مورد چیزی بگم و دوباره یادم بیاد چه حرف هایی بهم زده بود…

 

برای همین بی توجه به حرفش و بدون اینکه جواب بدم، لبخند گشادی زدم و برگشتم نگاهش کردم و با لحن مظلومانه ای گفتم:

-سامیار..من..چیز..میخوام..

 

-چی؟..

 

اب دهنم رو قورت دادم و با دستم به بیرون اشاره کردم و با خجالت گفتم:

-میشه برام یکم لواشک بخری..

 

سرم رو انداختم پایین اما از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که کف دستش رو محکم کشید روی پیشونی و بعد موهاش و لب زد:

-یا خدا..

 

لبخندی زدم که نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد:

-فقط ویارتو کم داشتیم..

 

خنده ام گرفت و با صدای بلند خندیدم:

-دست خودم که نیست..اِاِ اینجا یه مغازه بود..رد شدی..

 

نفس عمیقی کشید و سرش رو چپ و راست تکون داد:

-جلوتر هم یه مغازه هست..اونجا میخرم..

 

-مرسی..

 

جوابم رو نداد و کمی بعد جلوی یک سوپرمارکت بزرگ ایستاد و نگاهم کرد:

-خودت نمیایی؟..

 

-نه تو برو من حال ندارم پیاده شم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اخیش دلم خنک شد😂😂دیگه از لاساسینو ک بدتر نیست عاشق بچه اش شد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x