من خودم هم نمی دونستم چی میخوام..هم خجالت می کشیدم، هم خوشم می اومد…
وارد سالن که شدم، بلند سلام کردم و سر همه به سمتم برگشت…
جواب سلامم رو دادن و البرز ابرویی بالا انداخت و گفت:
-کجایی تو؟!..
-دستشویی بودم..چرا اینقدر دیر کردین؟..
دنیز روی مبل دو نفره ای که تا چند لحظه قبل من و سورن روش نشسته بودیم، کمی خودش رو کنار کشید و برام جا باز کرد و گفت:
-تو ترافیک گیر کردیم..بیا بشین..
رفتم طرفش و متوجه ی یک گلدون گوشه ی سالن شدم که داخلش یک درختچه، با برگ های پهن و بزرگ بود…
یک جعبه ی شیرینی هم روی میز بود و بچه ها حسابی زحمت کشیده بودن…
کنار دنیز نشستم و گفتم:
-چه گلدون خوشگلی..
بی اختیار به سورن نگاه کردم و با هیجان گفتم:
-برای کنار میزت خیلی خوبه..حتما بذارش اونجا، خوشگل میشه…
سرش رو به تایید تکون داد و مهربون گفت:
-چشم میذارم..
با دیدن نگاهش، توی یک لحظه دوباره خجالت کشیدم و نگاهم رو دزدیدم…
سورن با مکث کوتاهی ادامه داد:
-چرا زحمت کشیدین بچه ها..دستتون درد نکنه..
مشغول تعارف و تشکر کردن شدن و من سرم رو پایین انداختم…
سورن هم حالش بهتر شده بود و حداقل نرمال تر از من رفتار می کرد…
دوست نداشتم بچه ها پی به حالم ببرن و متوجه ی چیزی بشن..هرچند با رفتاری که از من و سورن دیده بودن و کارهایی که برای هم می کردیم و بدتر از همه نگاه هامون، حتما تا حالا تو دلشون شک کرده بودن که این وسط یه چیزی هست……
درحالی که من خودم هنوز مطمئن نبودم حسم واقعا چیه و از این رابطه چی می خوام و حتی نمی دونستم چه اسمی باید روش بذارم….
برای اینکه از این فکر و خیال ها خلاص بشم، از جا بلند شدم و گفتم:
-من برم چایی بیارم..
سورن هم بلند شد و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
-منم شام سفارش میدم همینجا بخوریم..تا چند ساعت دیگه هم در اصلی ساختمان رو میبندن و نمی تونیم زیاد بمونیم….
سورن مشغول شماره گرفتن شد و کیان گفت:
-پس فعلا دیگه چایی نیار پرند..
سرم رو به تایید تکون دادم و دوباره سر جام نشستم…
سورن از هممون پرسید چی می خوریم و مشغول سفارش دادن شد…
دنیز سرش رو اورد زیر گوشم و اروم گفت:
-اتفاقی افتاده؟!..چرا اینقدر تو خودتی؟..
لبم رو گزیدم و من هم اروم گفتم:
-بعدا حرف میزنیم..الان نمیشه..
سرش رو به تایید تکون داد و سورن که گوشی رو قطع کرد، همه مشغول حرف زدن و شوخی کردن و بگو بخند شدیم….
با هم و برای سورن، یک افتتاحیه کوچک که بیشتر شبیه دورهمی بود، راه انداختیم…
هممون سعی کردیم اون شب بهش خوش بگذره و اینجا احساس تنهایی نکنه و بدونه دوست هایی داره که تو خوشی و غمش همراهش باشن….
و واقعا هم شب خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت…
**********************************
جلوی سینک ایستادم و مشغول شستن ظرف های شام شدم…
گوشم هم به حرف های مامان و سورن بود که داخل سالن جلوی تلویزیون نشسته بودن…
سورن طبق معمول این چند شبِ گذشته، داشت با اب و تاب کارهایی که انجام داده بود رو تعریف می کرد…
بعد از چند روز که مطب رو باز کرده بود، امروز بالاخره یدونه مراجعه کننده داشته و همین رو تعریف می کرد….
از ذوقش لبخند روی لبم نشسته بود..
ظرف ها که تموم شد، چایی ساز رو روشن کردم و مشغول جمع و جور کردن اشپزخونه شدم…
داشتم غذای باقیمونده رو داخل یخچال می گذاشتم که سورن صدام کرد:
-پرند کارت تموم نشد؟..بیا دیگه!..
با صدای بلندی که به گوششون برسه گفتم:
-الان میام..دارم چایی میریزم..
سه تا فنجون داخل سینی گذاشتم و چایی داخلشون ریختم و با قندون و کمی شکلات رفتم پیششون….
لبخندی زدم و سینی رو جلوشون گرفتم و با تشکر هرکدوم یک فنجون برداشتن…
فنجون خودمم برداشتم و سینی رو روی میز گذاشتم و روبروشون نشستم…
سورن فنجونش رو روی عسلی کنارش گذاشت و نگاهی بهمون انداخت…
از نگاه مرددش ابروهام بالا رفت و با تعجب گفتم:
-چیزی شده؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه دخترداییم دنیا اومد هنوز از سوگل که قبل اون بود خبری نیست نویسنده یهو نپری بگی ۷ سال بعد بچه سوگل ۷سالش شد که دیگه خیلی مسخره میشه واین یعنی به شعورمخاطب بی اعتنا بودن وخیلی بده خیلی بنظرم