رمان گریز از تو پارت 1 - رمان دونی

 

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»

پرسه میزنم در این شهر بزرگ
تنها و غریب
با نطفه ایی از دل خاک
میگریزم از عشق
از طوفان
از نگاهت
از قلبت
و من
میشوم تنها تر‌
غنچه ات رشد میکند
در بطنم و
آسمان
به حال دلم میبارد
تاریک تر میشود و
ماه…
به حال غنچه تنهایت
میگرید
زمین طغیان میکند
ریشه عشق خشک میشود
آسمان میغرد
طوفان سهمگین تر میشود
و من
میگریزم از تو…

دست و پایش به شدت میلرزید و قلبش توی دهانش میکوبید. نشسته بود پشت تک درخت انتهایی باغ تا از دید نگهبان ها در امان باشد. نور ها هر لحظه میچرخید و توی چشمش میزد تا هراسش بیشتر شود. از آخرین لحظه ایی که در آن عمارت منحوس گذرانده بود یک ساعت هم نمی‌گذشت و با یاد آوری اش تنش بیشتر از قبل مور مور شد. دست مشت کرد و نگاه نفرت بارش چرخید روی ساختمان درندشتی که میان باغ بود.

با انزجار چشم بست و طولی نکشید که با صدای خاموش شدن چند ماشین به خودش آمد. کف دستش را گذاشت روی تنه درخت و سر کج کرد تا اوضاع را کنترل کند. تعداد نگهبان ها در عرض چند دقیقه بیشتر شده بود و ماشین هایی که هیچکدام را نمی‌شناخت… با تعجب عقب کشید و دستش روی قلبش نشست. با این وضع حتی نمیتوانست خودش را به دروازه اصلی برساند. دوباره پناه گرفت پشت درخت و سرش چسباند به زانوهای لرزانش… دندان هایش از شدت برودت هوا روی هم ساییده می‌شد.

حتی وقت نکرده بود یک دست لباس گرم به تن بزند. گوش هایش با شنیدن صداهای عجیب و غریبی تیز شد و سرش با تعجب بالا آمد. انگار کسی فریاد می‌زد. فاصله اش با عمارت کم نبود اما شدت سر و صدا آنقدر زیاد بود که به گوش او هم برسد.

سوز بیشتری توی جانش بالا زد و با دست هایش بازوهایش را چنگ زد. لبخند تلخی زد و آسمان هم با این عظمت برایش دل نمیسوزاند. به جایش با سخاوت نمک میریخت روی زخم کپک زده اش…

پوفی کشید و با کم شدن سر و صداها دوباره سرش را چرخاند. محافظ ها با عجله داخل عمارت رفتند. حیرت زده خودش را جلوتر کشید و چشمانش با دیدن فضای خالی روبرویش گرد شد. با دقت چشم چرخاند توی باغ و حتی چراغ های گردان هم خاموش شده بودند.

لب هایش محکم میان دندان هایش فشرد و با احتیاط از پشت درخت بیرون جست. رفت توی قسمت تاریک باغ و پاورچین پاورچین قدم برداشت. صدای صحبت چند نفر خورد به گوشش و قلبش ایستاد. همانجا پشت یکی از ماشین ها پنهان شد. چند لحظه بعد با دور شدن صداها نفسش از سینه اش رها شد. میخواست بپیچد توی قسمت سنگفرش شده باغ و تا دروازه اصلی را یک نفس بدود. نور آن قسمت اگرچه زیاد بود اما تعداد محافظ کمتری رفت و امد میکرد. اغلب ماشین ها از آن قسمت میگذشتند و پنهان شدن میان بوته ها برایش راحت تر میشد. نفسی گرفت و همین که کمر صاف کرد چند نفر از عمارت بیرون آمدند و…

همانجا روی زانوهایش نشست و با نزدیک شدن صدای قدم هایشان خون در رگ هایش منجمد شد. صدای جر و بحث مردها کل فضا را پر کرد و نفس او بیشتر در سینه اش گره خورد. درمانده کف دستش را فشرد به سپر عقب ماشین و با صدای تیکی حیرت زده نگاهش چرخید به کاپوت باز شده و…

چاره ایی نمانده بود انگار. تنش میلرزید اما باید هرچه که قرار بود پیش بیاید را در مقابل خلاص شدن از این جهنم فدا میکرد. قبل از اینکه چشم کسی بهش بیفتد پرید داخل صندوق عقب و صدای تیک بسته شدن آن میان صدای محافظ ها گم شد.
*******

_آقا… آقا بخدا…

با مشتی که توی دهانش خورد ، نامتعادل پرت شد روی زمین و دستش را به دهان خونی اش چسباند.
مرد مقابلش با خونسردی نشسته بود روبرویش و تماشایش میکرد. نگاهش تا چشمان سرد او و شعله ی فندکش بالا رفت و محافظی که هر لحظه منتظر دستور او بود.

_چیشد که فکر کردی میتونی منو دور بزنی احمد؟ سرت به تنت زیادی کرده؟

با درد پلک زد: باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست. من این همه به شماها خدمت کردم. مگه چند بار از این اتفاقا افتاده؟

_مگه همیشه قراره دستت رو بشه مرتیکه؟ این همه خدم و حشم در اختیارته. لاپوشونی کردن کار سختی شده یا ما احمقیم؟

_ارسلان خان به جون خودم…

ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد: به سگ جونیت قسم نخور حروم زاده. نشستی پای اون میز هر چی بهت دادن کوفت کردی و یه لحظه به اون مغز خرت نرسید که داری پای چی و امضا میزنی؟

برق تیزی چاقو چشم احمد را زد و وقتی دست و پایش را جمع کرد صدای پوزخند مرد مقابلش را شنید.
ارسلان فندکش را توی دستش چرخاند: من نمیفرستمت تو اون مهمونی ها که مست کنی و چندتا زن دورتو بگیرن و تهشم…

_آقا این چه حرفیه؟ من حواسم جمع بود فقط یه لحظه…

ارسلان کلافه پلک بست و ضربه ی محکم تری اینبار توی شکم احمد فرو آمد. با صدای نعره بلندش کسی محکم به در اتاق کوبید.

_احمد خان حالتون خوبه؟

صدای احمد در نمی آمد. تیزی چاقو چسبیده بود به شاهرگش و مردی که با خونسردی مقابلش سیگار می‌کشید. بادیگارد پاشنه کفش را گذاشت روی سینه او تا زبان باز کند.

_شما… دخالت نکنین.

ارسلان با لبخند سیگاری آتش زد: خودت پیشنهاد بده باهات چیکار کنم؟

چشمان مرد از ترس دو دو میزد. نفسش مانده بود توی سینه اش و با خراشی که زیر گلویش ایجاد شد به التماس افتاد: آقا…‌ التماس میکنم. من اون اسناد و برمیگردونم. به مرگ خودم…

ارسلان خندید و وقتی اسلحه اش را بیرون آورد نفس های احمد به شماره افتاد: آقا من این همه سال واسه شما کار کردم. این همه سگ دو زدم… یه بار مشکل پیش اومده که اونم حل میکنم خودم. من اصلا چیزی امضا نکردم آقا. از مهرم استفاده کردن.

_ اگه اون اسناد تا الان سوخته باشن تو چه جوابی داری به من بدی؟ به غیر جونت که اندازه پشگل ارزش نداره چی داری مرتیکه؟

پاشنه کفش بادیگارد او روی سینه اش بود و نفسی که با جان کندن بالا می امد: من حل..ش میکنـم… آقا به مرگ خودم.

به یکباره راه نفسش باز شد و تا چرخید روی پهلو، پای محکمی پشت کمرش کوبیده شد.
ارسلان سیگار نیمه سوخته اش را پرت کرد توی صورتش و از جا بلند شد. با اشاره اش مرد از احمد دور شد و کناری ایستاد.

نشست روی زانویش و سمت او خم شد. موهای مرد را میان پنجه هایش گرفت و با فریاد او ، از میان دندان هایش غرید:
ببین احمد جون…
کشتنت واسه من پنج دقیقه هم زمان نمیبره. فقط کافیه دستور قطعی بهم برسه تا آستین بالا بزنم برات. من واسه بدمستی آدمی مثل تو اعتبار خودمو خراب نمیکنم. کله گنده تر از جاوید به من جواب پس میدن… تو که آشغال اونام نمیشی. پس خوب گوش کن.

موهایش را محکم تر کشید و‌ بلند تر از قبل غرید:

از دست من نمیتونی قسر در بری احمد جون. خودت میدونی من انقدر مهربونم که کار کسی و بی جواب نذارم. اون اسناد دست من نرسن جنازه ات و تو باغ خونه جاوید دار میزنم.

چاقویش را برداشت و با وجود دست و پا زدن های او خط پررنگی از بالای ابروهایش تا پایین شقیقه اش کشید. نعره احمد از درد هوا رفت اما با دیدن چشم های ارسلان زبانش لال شد. با ترس چشمی گفت و وقتی او موهایش را رها کرد همانجا ولو شد.

_مشکلش چیه متین؟ حل شدنیه؟

پسر‌ با شنیدن صدای او سریع چرخید و صاف ایستاد. سرش پایین بود: لاستیک عقبش خوردگی داره آقا. دیروز بهتون یاداوری کردم فعلا بذاریدش تو پارکینگ.

_لاستیک زاپاس سالمه که برسونتم ویلا؟ امروز نزدیک بود بمونم تو جاده.

_چک کردم، زاپاس سالمه آقا. میخواین عوضش کنم الان؟

ارسلان سوییچ را از او گرفت: وقت ندارم. فردا بچه هارو بفرست ببرنش سرویس.

_چشم. اینجارو چه کنیم ارسلان خان؟

نگاه ارسلان چرخید سمت ساختمان و با چشم هایی ریز شده گفت: زن این مرتیکه همینجا زندگی می‌کنه؟

_رفت و آمد می‌کنه… دو روزه رفته سفر.

ابروهای ارسلان بالا پرید: سفر؟! آمارشو دربیار ببینم کجاست. چند تا از آدماتو با سگ های اینجا جایگزین کن. فقط نذار بو ببره… این لاشخور یه شکری خورده رو نمیکنه! بچه هارو بذار خوب مراقب آدمای جاوید باشن. بعد از رفتن من حتما خودشو میرسونه‌‌.

متین باز هم چشمی گفت و وقتی ارسلان سوار ماشین شد ، در را برایش بست.

_آقا تو جاده به مشکل بر خوردید بگید خدمت برسم. کی تشریف میبرید سالن؟

_خبر میدم بهت. فعلا شیش دنگ حواست اینجا باشه.

متین عقب کشید و ارسلان فرمان را چرخاند. مسیر سنگ فرشی را طی کرد و با تک بوقش در برایش باز شد. ماشین از باغ خارج شد و نفس دخترکی که در صندوق عقب پناه گرفته بود هم از سینه اش رها شد.

انگار با چشم های بسته هم میتوانست خارج شدن از آن عمارت منحوس را حس کند. آنقدر که بی اراده میان اوج آشفتگی لبخندی بزند و ضربان قلبش منظم شود. حالا تنها دردش بیرون آمدن از ماشینی بود که حتی راننده اش را نمی‌شناخت. فقط کافی بود جایی توقف کند تا سریع پایین بپرد و برای همیشه از این آدم ها دور شود.
کوله اش را به سینه اش فشرد و در دل دعا کرد که این ماشین متعلق به آدم های عمارت نباشد و جای متفرقه ایی توقف کند.

پلک هایش با بغض چسبید بهم و بیشتر توی خودش جمع شد. تن سردش کمی گرم شده بود‌ اما این تاریکی مطلق هم آزارش میداد‌.
چشم هایش داشت گرم میشد که ناگهان ماشین با صدای وحشتناک و تکان بدی ایستاد. قلبش ریخت و سرش را بلند کرد اما توی تاریکی مطلق چیزی نمیدید. صدای در ماشین را شنید و بعد قدم هایی که نزدیک تر میشد. محکم لب گزید و با حس شوری خون در دهانش کف دستش را چسباند به لب هایش تا صدایش بیرون نرود. انگار کسی با پا به ماشین ضربه میزد‌… نفسش میان فضای خفه ماشین گرفته بود‌.

چند ثانیه صدا قطع شد و بعد… کاپوت که بالا رفت نگاهش چسبید به دو گوی براق که با دیدن او لحظه ایی کوتاه رنگ تعجب گرفت. حجم بغض و ترس هجوم آورد سمتش و نزدیک بود به گریه بیفتد که مرد خم شد روی صورت او و قبل از اینکه دستش به یقه اش برسد سریع نیم خیز شد و با ترس دستش را پس زد.

_خودم میام پایین.

ارسلان با دقت و خونسردی زل زده بود به دخترک. آرنجش را روی کاپوت تکیه گاه کرد و چانه اش را با انگشتانش را خاراند.

_به نام خدا… میشنوم.

یاسمین با استرس کوله اش را چنگ زد. تا به حال چهره او را ندیده بود و ته دلش خداروشکر کرد که از آدم های ویلا نیست. آب دهانش را قورت داد و نگاهش لحظه ایی برگشت سمت جاده ی سوت و کوری که بزور با چند چراغ کم سو روشن شده بود. تا چشم کار میکرد بیابان بود و… چشم هایش به آنی پر شد و دوباره به مرد ناشناس نگاه کرد.

_من…

با بیچارگی به اطراف نگاه میکرد تا شاید کور سوی امیدی برای فرار پیدا کند. در عرض چند ثانیه همه ی برنامه هایش متلاشی شده بود.
ارسلان هم با دقت خیره شده بود به حرکاتش!
با سکوت طولانی او، قوسی به لب هایش داد و خواست سمتش قدم بردارد که دخترک دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد.

_تو رو خدا باهام کاری نداشته باش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

mahsa jojo
mahsa jojo
2 سال قبل

اووو چ رمان جالب و قشنگیه😂💕

مهشید
مهشید
2 سال قبل

نویسندش کیه

حیران
حیران
2 سال قبل

نویسنده این رمان هم خانم زینب عامل؟

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
2 سال قبل
پاسخ به  حیران

نه الان حذف شده برام ولی قبلا یه پارت معرفی رمان گذاشته بود اسم نویسنده فرق میکرد. الان هر اسمی بگم دروغ گفتم یادم رفته ولی چون سوال خودمم بود مطمئنم که یک فرد دیگه ای هستش.

Rom
Rom
2 سال قبل

اخخ یه جای گزینن خوب برای الفبای سکوت 🥲با اومدم اینجا به هوای الفبای سکوت دیدم نیست تازه بفهمیدم ک دیروز اخریش بودعادت کرده بودم 💔💔💔ولی به نظرم ک قشنگههه این رماننن

ادا
ادا
2 سال قبل

بسیار زیبا بود اما امیدوارم عین دل زده هی اینور اون ور نشه یه روز بزاره یه روز نه یه روز زیاد بزاره و چند تا پارت یه روز نزاره

azal shahmari
azal shahmari
2 سال قبل

پارت اول که عالی بود😀👌

Stin
Stin
2 سال قبل

سیلااااام
به به عجب رمانی🤣
جالب شد و هیجانی😎
آخرش این دوتا باهم ازدواج میکنن😃🤣
اینطور که معلومه یاسمین و ارسلاننن

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Stin
ارام
ارام
2 سال قبل

فک کنم رمان درست حسابی باشه مث الفبای سکوت

زلال
زلال
2 سال قبل

پارت گذاری چه وقتهاییه؟

neda
neda
2 سال قبل
پاسخ به  زلال

فک کنم همون وقت رمان قبلی…تقریبا ساعت 10.

زلال
زلال
2 سال قبل
پاسخ به  neda

پس خوبه فقط رمان دلارای حرص میده ها همشون واگرنه خوبه پارتها

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
2 سال قبل

تا اینجا که خیلی خوب بود. کاش بتونه یه کاری کنه که دیگه برا تموم شدن الفبای سکوت گریه نکنممممم😭😭😭

گز پسته ای
گز پسته ای
2 سال قبل
پاسخ به  Ghazaleh Behzad

ارهههه😢😭

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط گز پسته ای
گز پسته ای
گز پسته ای
2 سال قبل
پاسخ به  Ghazaleh Behzad

ارهههه😭😢

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x