شایان محکم به پیشانی اش کوبید: گروه خونیش o منفیه… هیچکدوم از ما…
یاسمین را برق گرفت: خب منم o منفیم.
چشم های شایان برق زد و دخترک با گریه جلو رفت:
_من میتونم بهش خون بدم؟ میشه؟
شایان دست پشت کمرش گذاشت: با خانم پرستار برو راهنماییت میکنه. فقط سریع کارها و آزمایشات و انجام بدید وقت نداریم.
یاسمین دنبال پرستار رفت و همان لحظه متین آمد. چهره اش سرخ بود. معلوم بود فشار زیادی بهش وارد شده…
_یاسمین کجاست شایان خان؟
شایان میان نگرانی لبخند زد : رفت به ارسلان خون اهدا کنه.
_خون؟ مگه…
_وضع ارسلان وخیمه گفتن اورژانسی به خون احتیاج داره.
متین ابرو بالا پراند و شایان دست روی کتفش گذاشت:
_من نمیدونستم رابطه ی اینا تا این حد جلو رفته که یاسمین انقدر پریشون حال شه.
متین با مکث سر تکان داد: راستش منم تعجب کردم.
شایان روی صندلی نشست: پلیسا چیشدن؟
_زنگ زدیم وکیل بیاد به منصور خان هم خبر دادیم. فقط برن کلانتری، دست از سر ما بردارن بقیش درست میشه.
_چیشد که اینطوری شد متین؟ ارسلان انقدر بی احتیاطی نمیکرد.
متین دست به سرش کشید: رکب خوردیم دکتر. سه چهار نفری رفتیم آمار دربیاریم، گیر افتادیم. من نمیدونم کی پشتش بود ولی سابقه نداشت اینجوری لو بریم اونم وسط یه بیغوله.
_شاید شاهرخ…
_محمد گفت کار دانیاره. دستمون رو شد دیگه هیچی نداریم. سه تا کامیون جنس از دست رفت.
شایان با تاسف نگاهش کرد. متین بی قرار بود:
_نگران یاسمینم چرا تنها فرستادینش؟
_پروسه اش طول میکشه یکم. نگران نباش.
متین آرامتر شد: خودشو کشت تا باهام بیاد. فکر نمیکردم انقدر بی تابی کنه.
شایان لبخند زد: رییست دلش و برده!
متین پلک جمع کرد… باورش نمیشد! کار یاسمینبه کجا رسیده بود؟
_من نگرانشم ولی از حال و روزش همه چی مشخصه. امیدوارم ارسلانم حسش و بفهمه…
بی قراری از تمام حرکاتش چکه میکرد. پاهایش را تند تکان میداد و لبهایش دیگر جایی برای زخم شدن نداشت. بعد از ان روز توی باشگاه ارسلان برای حرف زدن پیشقدم نشده بود و خودش هم تلاشی نکرده بود.
حتی آنقدر کم دیدش که فرصت نشد تا دلتنگی اش را با نگاهش به رخ بکشد… ارسلان در این چند روز بیشتر بیرون بود و اخر شب سایه وار برمیگشت خانه و سراغی ازش نمیگرفت.
متین آبمیوه را سمتش گرفت و کنارش نشست:
_بخور یکم… رنگت پریده.
یاسمین بی حرف آبمیوه را ازش گرفت. خون زیادی ازش گرفته بودند و همین بی حالش کرده بود اما از نگرانی زیر بار سرم زدن نرفت. میترسید عمل ارسلان تمام شود و او نباشد…
_کله شقی یاسمین. میرفتی یه سرم میزدی… فشارت پایینه ببین دستات هم میلرزه.
یاسمین جرعه ای از آبمیوه اش را خورد و کوتاه نگاهش کرد: خوبم متین.
کمرش را به صندلی فلزی چسباند و به در سبز رنگ چشم دوخت:
_بذار بیارنش خیالم راحت شه. عاصی شدم…
متین سرش را با دست هایش گرفت. صدایش میلرزید:
_ارسلان خان محکمه به همین سادگی از پا درنمیاد.
_اما من محکم نیستم. دارم از ترس فرومیپاشم…
متین خیره نگاهش کرد: یاسمین؟
دخترک برگشت و او بی تعارف حرف دلش را زد: فکرشم نمیکردم یه روزی بخاطر اقا به این حال و روز بیفتی!
دخترک جای هر حرفی لبخند زد. تلخ و پر درد… احساساتش چیزی نبود که از کسی پنهان بماند. دیر یا زود همه متوجه میشدند!
متین به همین سادگی رهایش نکرد. خواست دستش را بگیرد که یاسمین پس کشید و انگشتانش را درهم قفل کرد. دلش داشت از ترس نداشتن کسی میترکید که نزدیک بود قاتلش باشد…
_چرا نمیگی دوسش داری و انقدر خودخوری میکنی؟
یاسمین محکم پلک میزد تا غم از چشمانش نچکد.
_گفتنش چه فایده ای داره؟ اربابت و نمیشناسی؟
_میدونم که اربابم نسبت بهت بی تفاوت نیست خانم!
_آره نمیدونم دلیل توجه اش چیه… نمیدونم چرا انقدر مواظبمه. حتی نمیدونم چرا با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه ولی… من با همه ی اینا دوسش دارم.
نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت: روز به روز بدتر میشم که بهتر نمیشم متین. نمیتونم به نبودنش فکر کنم… نبین زبونم تنده و ناراحتش میکنم اینا همش از حرصمه که گاهی حس میکنم اصلا براش وجود ندارم و منو نمیبینه.
متین درمانده شد: یاسمین آقا بخاطر…
یاسمین با تکرار لبخند تلخش حرف او را قطع کرد:
_سعی نکن آرومم کنی متین. قلبم با این حرفا توجیه نمیشه…فقط یکم حس متقابل میخواد تا آروم شه.
قلب متین به درد آمد: عاشق آدم متعادلی نشدی که انتظار داشته باشی باهات با علاقه رفتار کنه یاسی. خودتم خوب میدونی که ممکنه هیچ وقت یه جمله ی قشنگ ازش نشنوی.
_میدونم…
بغض صدایش، تن متین را لرزاند. دخترک هر لحظه نزدیک بود مثل یک بمب ساعتی منفجر شود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تورو جون هرکی دوس داری پارت بعدی رو بزار
منم گروه خونیم oمنفی هس نویسنده جان اگه بخوای میتونم به ارسلان خان خون بدم 😂 جون هرکی دوس داری زود زود پارت بده
اتفاقی واسه ارسلان بیوفته نه تنها یاسمن بلکه یه ملت اینجا دار فانی را وداع میگن … فقط منم ک به دلم افتاده قراره یه اتفاق بدی بیوفته 🙂
اگه فلج شه چی 😱
نمیشه زبونتو گاز بگیر 😡
دیدین گفتممممممم😍😍😍😍
یاسمین خون میده🥺🥺🥺🥺🥺