ارسلان نامحسوس آب دهانش را قورت داد. نگاهش به مرد مقابلش کش آمد. حرفی نداشت. در اصل انقدر شوکه بود که نمیدانست چه جواب دهد.
منصور بلند شد و لبخند کمرنگی زد: زودتر سر پا شو کارا رو ردیف کن. به اندازه کافی گزک دست رقیب دادی الانم که برای خودت دشمن جدید تراشیدی. باید اوضاع رو سر سامون بدیم.
نگاهی به در اتاق انداخت و آرام تر گفت:
_خواهر دانیار و ول کن بذار بره خودم گوش این پسر و میپیچونم. بلایی سر دختره بیاد دانیار بیچارمون میکنه.
ارسلان بی حوصله سر چرخاند. صورتش و قلبش هنوز مچاله بود! شوخی بود دیگر؟ یاسمین او را رها میکرد و میرفت پی زندگی اش؟!
_به حرفام فکر کن ارسلان. چند وقته معلوم نیست حواست پی کی و چیه… ولی من غافل نمیشم ازت.
صدای کوباندن عصایش به زمین مثل مته داشت مغز ارسلان را سوراخ میکرد. حرفهایش همان بهمنی بود که تمام خوشی چند ساعته اش را زیر آوار کشاند. یاسمین اگر میرفت، بقیه ی این زندگی سگی چه میشد؟
صدای در اتاق باعث شد به خودش بیاید. دخترک با نگرانی سمتش رفت و دستش را گرفت…
_ارسلان؟
انگار بهش جریان برق قوی وصل شد. یاسمین به وضوح منقبض شدن عضلات تنش را دید. ترسید و خواست دستی به صورتش بکشد که ارسلان سرش را عقب برد.
_نکن یاسمین. دست و پام لنگه تو هم بهم نزدیک بشی و دلبری کنی فقط...
حرف توی دهانش ماسید. یاسمین با تعجب و خجالت خندید!
_اعصابت از دست منصور خان خرده چرا میندازی گردن من؟
_یکم چرت و پرت گفت ولی مهم نیست.
یاسمین کنارش روی تخت نشست. دستش را رها نمیکرد تا اتصال احساساتشان برهم نریزد. گرمای دست های مردانه اش را دوست داشت…
_دکتر گفت فردا صبح مرخصی.
_دم شایان گرم. خلاص میشم!
_دکتر شایان که ناراضی بود میگفت تو رو باید ببندن به تخت تا حداقل یه ماه تنت سالم بمونه.
ارسلان لبخند محوی زد: شایان شکر ناخالص خورد.
_نگرانته دیگه. مثل من… میترسم خوب شی بلای بدتری سرت بیاد.
ارسلان نیشخند زد: نمیدونم چرا امروز همه نگران منن. چه خوشبختم!
یاسمین با تعجب نامش را صدا زد. ارسلان کلافه نفسش را بیرون فوت کرد…
_خیلی خستم یاسمین. الان حرفامو جدی نگیر!
یاسمین تکانی خورد: خب باشه من میرم تو استراحت کن.
ارسلان بی قرار دستش را گرفت و نگهش داشت:
_کجا میری؟
یاسمین ابرو درهم کشید و به حرکات عجیبش نگاه کرد:
_کجا باید برم؟ همین بیرون میشینم که تو راحت بخوابی.
چشم های ارسلان با بی تابی توی صورتش چرخ زد. پتویش را کنار زد و به آغوشش اشاره کرد.
_تو هم اینجا بخواب.
یاسمین نزدیک بود شاخ دربیاورد: چیکار کنم؟
ارسلان به سینه اش کوبید:
_سرتو بذار اینجا و بخواب. اون سایدم بیار بالا که نیفتی!
_اینجوری اذیت میشی ارسلان. درد نداری مگه؟
_نه ندارم. خوب خوبم الان! هیچی نمیشه.
یاسمین با تردید به تخت کوچک نگاه کرد: آخه…
بی تابی که از پیچش نفس های سخت ارسلان بالا رفت، طاقت از کف داد و تن او را سمت خودش کشید و سرش را به سینه گرفت. درد بدی قفسه ی سینه اش را لرزاند اما به روی خودش نیاورد. به جایش اکسیژن را فدای عطر تن او کرد و تا توانست توی موهایش نفس کشید.
یاسمین شوکه شده صدایش را شنید:
_عصبیم کردی. نمیدونی وقتی یه چیز میگم باید گوش کنی؟
_حس میکنم حالت خوب نیست ارسلان. چیشده؟
دست های ارسلان دور تنش سفت شد: هیچی!
هیچی یعنی بمان با زبان بی زبانی و غرور و ترس و دلهره… هیچی یعنی همین آغوش که ترس از دست دادنش جانش را میگرفت. هیچی همین آرامش نسبی و منحصر به فردش بود!
_خب باشه ازت نمی پرسم.
ارسلان نفس عمیقی کشید:
_اگه کسی مزاحممون بشه این اتاق و رو سرش خراب میکنم.
یاسمین ضربه ای آرام بهش زد: دیوونه نشو ارسلان. یهو یه نفر میاد فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم. تو که حیا سرت نمیشه ، فکر من باش!
ارسلان خندید و دخترک با آرامش لبخند زد! اغوش گرم او شبیه قدم زدن روی شن های داغ کویر بود…!
“””””””””
یاسمین یقه ی لباسش را صاف کرد و لبخند کمرنگی زد. اخم های ارسلان حتی با دیدن چهره ی او هم باز نشد. از وقتی شنیده بود که باید با ویلچر بیرون برود یک کلمه هم حرف نزده و شده بود برج زهرمار…
دخترک ولی با صبر حوصله کمک کرد تا لباس هایش را بپوشد و لبخند از لبش پاک نشد. گرچه خودش هم ناراحت بود!
_داری مرخص میشی نمیخوای اخم هاتو باز کنی؟
ارسلان بی حوصله سرش را چرخاند و کتش را برداشت و خودش پوشید. کتف و کمرش هنوز درد میکرد. بقایای آن گلوله ها به همین سادگی پاک نمیشد!
یاسمین منتظر جوابش بود که دو انگشتش را روی پیشانی او گذاشت و بین ابروهایش فاصله انداخت.
_ببین قراره بریم خونه دوباره کلی باهم دعوا کنیم. خوشحال باش…
_دست از سرم بردار یاسمین.
_برنمیدارم. مگه چیشده که انقدر بغ کردی؟ امروز اولین و اخرین روزیه که روی ویلچر میشینی دیگه. ندیدی دکتر گفت از فردا باید چند قدم راه بری؟
ارسلان کلافه شده و اگر راه داشت او را عقب هل میداد اما با نفس های عمیق، خشمش را سرکوب کرد.
یاسمین دلخور از سکوت او، کنارش روی تخت نشست و چیزی نگفت. متین و محمد داشتند کارهای ترخیص را انجام میدادند… دکتر شایان هم بهش اطمینان داده بود که حال ارسلان خوب است و فقط باید با تمرینات تلاش کند تا راه برود و پانسمان زخم هایش مرتب عوض شود. حتی بهش یاد داد که چطور پانسمان عوض کند و در آخر هم برایش آرزوی موفقیت کرده و گفته بود که برای سر و کله زدن با ارسلان باید صبر ایوب داشته باشد!
_چیشد؟ از امید واهی دادن به من خسته شدی که ساکتی؟
یاسمین با تعجب نگاهش کرد:
_امید واهی چیه؟ دکتر گفت مشکلی نداری ارسلان. به قول دکتر شایان مگه اولین باره که تیر میخوری که انقدر عصبی و بی حوصله ایی؟
_نه ولی اولین دفعه ست که نمیتونم راه برم.
_خب اینم یه مدت کوتاهه دیگه! حالا اتفاقی نمیفته اگه نتونی بالا و پایین بپری!
با طولانی شدن نگاه او روی چهره اش سر به زیر شد:
_حداقل خیال من راحته که اتفاقی برات نمیفته.
ارسلان با مکث نفس عمیقی کشید و سر چرخاند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.