زن چپ چپ نگاهش کرد: چطور؟
_منو دید نه بهم گیر داد نه متلک انداخت. عجیب بود!
_ببین خودت کرم داریا یاسمین.
_ولی مطمئنم یه چیزیش بود…
ماهرخ دستش را به نرده گرفت و ایستاد. به چشمهای کنجکاو او خیره شد: آره بود. توصیه میکنم اصلا پاپیچش نشی! حداقل امروز یاسمین…
دخترک بیخیال شانه هایش را بالا کشید و غر زد: یه جوری رفتار میکنی انگار من این بلا هارو سر ارسلان آوردم. دیشب ندیدی چیشد؟ تا صبح از ترس پلک نزدم ماهرخ. دیو دو سرِ نامتعادل…
ماهرخ رک و راست گفت: انقدر غر نزن. از وقتی تو اومدی کلی واسش دردسر درست کردن.
زبان دخترک با حیرت بسته شد. صدا و نفس هایش سنگین شد: وا… به من چه؟!
ماهرخ جوابش را نداد. پایین رفت و نگاه فرهاد با شنیدن صدای قدم هایشان سریع چرخید.
_چیشد خاله؟
_گفت بری بالا… کارت داره.
فرهاد مردد سری تکان داد و سمت پله ها رفت که همان لحظه یاسمین بی حواس پایین آمد و پیشانی اش محکم به کتف سفت او خورد.
هر دو با تعجب عقب کشیدند. یاسمین آخی گفت و دست روی پیشانی اش گذاشت. حواسش پرت بود و دلش آشوب… توجهی به فرهاد نکرد و خواست از کنارش رد شود که فرهاد بی هوا آستین لباسش را کشید.
ابروهای دخترک بالا پرید: چی شده؟!
فرهاد نفس عمیقی کشید و غرور را از لا به لای حرفهایش کنار زد: فکر کنم به تشکر بهت بدهکارم.
یاسمین خندید: نیستی! اون دیو اگه میخواست بکشتت به حرف من گوش نمیکرد.
ماهرخ تشر زد: برو بالا فرهاد این زبون دراز و حرف نیار.
یاسمین بلند خندید. فرهاد با تعجب نگاهش کرد.
_خیلی دختر پر دل و جراتی هستی.
_اگه پر دل و جرات بودم تا الان صدبار از اینجا فرار میکردم.
فرهاد ابروه جمع کرد و ماهرخ محکم روی دستش کوبید و بازوی او را گرفت.
_بیا اینجا چش سفید. بار آخرت باشه اینو میگیا. برو بالا فرهاد! آقا منتظرته…
او میان بهت و حیرت از پله ها بالا رفت و یاسمین عصبی به ماهرخ گفت: تو هر روز به من میگی فرار کن اونوقت الان…
_دختره ی بی عقل جلوی فرهاد میگی میخوام فرار کنم؟ دیوونه شدی؟! بیا بشین اعصابم و خرد نکنا.
یاسمین بغ کرد: خب حالا بیا منو بزن. مثل آقاتون خشن شدی؟
ماهرخ خنده اش را خورد و پشت گاز ایستاد.
****
_به جز تو کی از این ماجرا خبردار شد؟
فرهاد دستش را به گلویش بند کرد. از ترس نمیتوانست سر بلند کند.
_آقا…
_مثل بچه های آدم جواب منو بده. مگه دارم سلاخیت میکنم؟
فرهاد با استرس نگاهش کرد: امروز صبح دوربینارو فعال کردم. فقط متین بود و…
ارسلان کلافه صدایش را بالا برد: دیشب سه نصف شب این اتفاق افتاد هیچکی هم جز ما اینجا نبود. منصور از کجا فهمیده؟ جز تو و متین کی میدونست؟ قطعا یاسمین و ماهرخ بهش نرسوندن.
ابروهای فرهاد از شدت حیرت توی هم رفت. تحت فشار بود اما فکرش هم درگیر شد.
_چه توضیحی داری؟
فرهاد با مکث گردنش را صاف کرد: ما بپا نداریم آقا. نمیدونم یعنی…
_یعنی چی؟ پس منصور از کجا خبر دار شده؟
فرهاد تکانی خورد: دیشب یه ماشین جلوی در پارک بود. من فقط یه لحظه رفتم کابل و چک کنم و…
دو هزاری شان افتاد. منصور عمارت را زیر نظر گرفته بود.
ارسلان پشت پنجره ایستاد: من از این خراب شده میرم بیرون شماها خاله بازی میکنید؟
فرهاد خجالت زده پشت گردنش را فشرد. ارسلان نفس عمیقی کشید.
_حواستون باشه عکس العملی نشون ندین. خودم حلش میکنم.
نگاه یاسمین به ماهرخ بود که با دقت میوه پوست میکند و داخل یک ظرف بزرگ میچید. لب هایش را داخل دهانش کشید و کنجکاو سرش را جلوتر برد.
زن لبخند زد: بپرس تا فضولی نترکیدی.
یاسمین لب برچید: اینارو واسه کی اینقدر خوشگل تزیین میکنی ماهی؟
ماهرخ دست هایش را شست و کاسه ی چهار مغز را هم کنار میوه ها گذاشت.
_واسه آقاست. تو هم مثل گربه ها زل نزن به من. خب پوست بکن واسه خودت…
یاسمین ابروهایش را تا ته بالا کشید: آقاتون بچه چهارساله ست که اینقدر براش سنگ تموم گذاشتی؟ خودش نمیتونه میوه پوست بگیره؟
_یاسمین…
_لابد با چنگال تو دهنشم میذاری.
ماهرخ خواست با دسته ی چاقو روی دست او بکوبد که دخترک سریع دستش را عقب کشید و خندید.
_خب حالا…
ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد. با وسواس وسایل را کنار هم چید و چک کرد که کم و کسری نداشته باشد.
_میگم این همه میوه و تنقلات واسه چیه؟ داره واسه کنکور میخونه که تقویتش میکنی؟
_بخدا میام میزنمت.
شلیک خنده ی او میان زنگ موبایل ماهرخ گم شد. حواس او که جمع تماسش شد، یاسمین دست پیش برد تا به محتویات سینی ناخنک بزند که با ضربه ی نسبتا محکمی روی دستش، آخی گفت و عقب رفت.
ماهرخ با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشید. یاسمین با اخم و دلخور نگاهش کرد… یک لحظه حس کرد چهره ی زن پر شد از استرس و نگرانی. نمیفهمید با چه کسی حرف میزند اما هرچه بود راجب متین بود!
ماهرخ “وایی” گفت و با دستی لرزان تماس را قطع کرد. خواست با عجله از آشپزخانه بیرون برود که نگاهش به سینی و دخترک افتاد که هاج و واج مقابلش ایستاده بود.
_چیشده؟
ماهرخ درمانده گفت: الهی قربونت برم یاسمین یکاری برام میکنی؟
_خب چیشده؟ چرا انقدر بهم ریختی؟
_این دوتا نره خر نمیدونم چه غلطی میکردن که متین از روی سکو افتاده پایین. من برم ببینم چه گلی به سرم بگیرم. فقط تو…
نگاه یاسمین پر از سئوال شده بود: من چی؟!
ماهرخ مردد شد. مطمئن نبود کارش درست است یا نه اما نگرانی اش برای متین دست و پایش را بسته بود. نفسی گرفت و سینی را دست دخترک داد…
_ببین یه بار ازت چیزی میخوام رومو زمین ننداز. باشه؟
_خب چیه؟ بگو دیگه…
_این و ببر واسه آقا. داره ورزش میکنه، همیشه همین ساعت باید اینارو براش ببرم.
_چی؟
یاسمین میان حیرت و اخم سینی را روی میز گذاشت و دستش را در هوا تکان داد: من غلط بکنم واسه اون بَبر عصبانی کاری بکنم. به من چه اصلا؟! اونم با این دست چلاقم… اونم یه روز میوه نخوره نمیمیره.
_مگه این سینی چقدر وزن داره؟ یه لحظه ببر همونجا بذار سریع برگرد. اون معده اش حساسه ضعف میکنه.
_به دَرَک…
چهره ی ماهرخ جمع شد: واقعا که یاسمین. خیلی بی درک و بی چشم و رویی… سالن همین طبقه ی پایینه. پله هاش یکم زیاده وگرنه خود گردن شکسته ام میرفتم. میبینی که وضعمو…
یاسمین نفس عمیقی کشید و نگاهش به چشم های لرزان و بی قرار او طولانی شد. بعد از آن اتفاق، چند روزی بود که جلوی چشم های او آفتابی نمیشد. یاد نگاه های عجیب او که میفتاد تنش میلرزید.
ماهرخ دست روی پیشانی اش گذاشت: میبری یا خودم ببرم؟ تکلیفمو مشخـ…
با صدای زنگ موبایلش جمله اش نیمه تمام ماند.
یاسمین نفهمید او چه شنید که تا این حد دستپاچه شد. انگار بلکل ارسلان را از یاد برد و بی توجه به او از آشپزخانه بیرون رفت. نگاه دخترک ماند به سینی و قلبش دوباره به تپش افتاد… دلش نمیخواست با او روبرو شود اما میترسید ارسلان دق و دلی اش را سر زن بیچاره خالی کند. ماهرخ این مدت، کم در حقش محبت نکرده بود!
لب گزید و سینی را با دست سالمش به آغوش کشید.
حتی نمیدانست از کدام سمت باید برود! میان سالن ایستاد و نگاهش را با دقت چرخاند. فقط یک درِ نسبتا عریض در ضلع شرقی سالن تعبیه شده بود. با احتیاط قدم برداشت تا سینی از دستش نیفتد. به سختی دستگیره در را با آرنجش پایین کشید و پایش را روی پله گذاشت. نگاهش به پلکان مارپیچی و نیمه تاریک طولانی شد.
_بیچاره اون پیرزن چطوری هر روز از این پله ها بالا و پایین میره…
دلش داشت از جا کنده میشد. آرام و با دقت قدم برداشت تا میان راه سکندری نخورد. این عمارت و حفره هایش، بیشتر شبیه خانه ارواح بود تا یک ویلا! صاحبش هم یک دیو بود با خدمه ایی تسخیر شده…خودش از تصور ذهنی اش ترسید.
از آخرین پله که گذشت، در کوچک مقابلش را باز کرد و در عرض چند ثانیه نگاهش مات و مبهوت فضای مقابلش ماند. یک سالن ورزشی مجهز مقابلش بود با تمام امکانات… پلک هم نمیزد. صدای آهنگی بی کلام و تند در فضا پیچیده بود…
سر چرخاند تا ارسلان را پیدا کند. قدم هایش را با استرس جلو کشید و نگاهش بین دستگاه ها چرخید! یک میز گرد چوبی و با دو صندلی در قسمت انتهایی قرار داشت… جلوتر رفت و سینی را روی آن گذاشت. با شنیدن صدای فریاد او، با ترس سر چرخاند و کیسه بوکس مقابلش را دید که تکان وحشتناکی خورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زیباست
اه
جای حساس تموم شد😬😬
از اینکه این رمانم میخواد مثله رمان دلارای که زیر هر پارت بگن کم بود متنفرم…
بخدا که کم بود هیچی نشد که آخه
سلام فاطمه جون لطفا نمیشه یک پارت بزاری؟
اره خدایی حیفهه رمان به این خوبی واقعا هیچ اتفاقی نیوفتاد 🤕خدایی هیچ کدوم و مثل البای سکوت خوب نمی زاشتی یه جاهایی از اون خسته میشدم با خودم میگفتم اه چرا تموم نمیشه😪😪😪
اره الفبای سکووت عاالیی بود😍
رمان قشنگییه خیلی خوبه😍😍😍😍 دست نویسنده طلا