سردرد و نگرانی و هزار و یک درد دیگر روی قلب و جانش حتی نگذاشت برای یک ساعت پلک روی هم بگذارد. کلافه روی تخت نشست و پیشانی دردناکش را با کف دست فشرد. ضعف هنوز توی تنش بود و حس میکرد تمام جانش بالا آمده… فکرش درگیر آن نامه بود و ترس و وحشت یک لحظه امانش نمیداد تا با آرامش نفس بکشد و پلک ببندد.
ماهرخ هر یک ساعت بهش سر میزد و دمای بدنش را چک میکرد. اما کسی از قلب پر دردش خبر نداشت… هیچکس از آن نامه و محتوای وحشتناکش چیزی نمیدانست تا غصه ی حال و روزش را بخورد.
درد که فقط تب و داغی بدن نبود. درد همان بغض خفته و خفقان آوری بود که با هیچ محرکی بیدار نمیشد! سفت میشد مثل سنگ… تیز میشد مثل خنجر و سر آخر قلب را میشکافت.
پتو را که کنار زد لرز خفیفی به جانش افتاد. موهایش را پشت گوشش زد و بلند شد و سمت در رفت. توی ماشین ارسلان هر چقدر تحریکش کرد تا زبانش باز شود و به حرف بیاید فایده ایی نداشت. سر گذاشت روی شانه ی ماهرخ و تا عمارت چشم بست… نه توان لجبازی کردن داشت نه زبان درازی. معنی رفتار های او را هم نمیفهمید…! سکوت پیشه کرده بود تا شاید گره ی مشکلاتش باز شود. ارسلان کمکش نمیکرد… حداقل نه تا زمانی که برایش منفعت نداشت.
آشفته از پله ها پایین رفت و با دیدن قامت او در آشپزخانه مکث کرد. نمیخواست باهاش روبرو شود.
کنار دیوار ایستاد و گوشش به حرف های آن ها تیز شد.
_براش غذا بردی ماهرخ؟
_سوپ درست کردم ولی گفت اشتها ندارم. بزور خواستم بهش بدم روشو برگردوند و خوابید…
صدای نفس های کلافه ارسلان را شنید و پوزخند زد.
سر تکان داد تا افکار مسخره اش را دور بریزد. ارسلان گفته بود باید زنده نگهش دارد و حالا به طرز خنده داری نگرانش هم شده بود.
ماهرخ با دیدنش توی چارچوب سمتش قدم تند کرد.
_بیدار شدی؟
یاسمین لبخند کم جانی زد: سلام…
تازه نگاهش به ارسلان و چشم های بی حالتش افتاد. پوزخندش جان گرفت. سر چرخاند و ماهرخ دستش را گرفت و روی صندلی نشاند.
_بیا یه چیزی بدم بخوری.
_نمیخوام فقط…
_ضعف میکنی یاسمین. خوبه دوباره بری زیر سرم؟
یاسمین دستش را گرفت و با لبخند گفت: حالم خوبه فقط اومدم ازت آرامبخش بگیرم. اصلا نمیتونم بخوابم.
_همون یدونه کافیه.
یاسمین با حرص سمت ارسلان برگشت: شما تشخیص میدی کافیه یا نه؟
_آره من تشخیص میدم. چون اینا قوی ان و همون یدونه ش کفاف بدن یه دختر بچه رو میده. بیشتر از اون معلوم نیست چی میشه…
لب های دخترک از شدت حرص روی هم فشرده شد. ارسلان به ماهرخ اشاره داد که غذا بیاورد. زن که رفت خم شد سمت دخترک و سر توی صورتش برد.
یاسمین با انزجار عقب کشید. حتی بوی سیگارش را نمیتوانست تحمل کند… ارسلان پلک جمع کرد و عمدا بهش نزدیک تر شد.
_به جای این کوفت و زهرمارا غذا بخور که جون داشتن باشی با من کل کل کنی! باشه خانم کوچولو؟
یاسمین پلک بست و نفس عمیقی کشید. جوابش را نداد و از روی صندلی بلند شد…
_ماهرخ اگه انصاف داری یه قرص برام بیار.
نگاه زن با تعجب سمت چرخید و همزمان دخترک قدم برداشت تا بیرون برود که ارسلان بازویش را کشید.
_با لجبازی به جایی نمیرسی یاسمین.
یاسمین سعی کرد قفل انگشتان او را از دور بازویش باز کند: میدونم. دیگه جونی واسه لجبازی باهات ندارم… منتظر میشم ببینم چه بلایی قراره سرم بیاری!
فک ارسلان و تمام عضلات صورتش منقبض شد. ماهرخ با مکث جلو رفت: برو بالا یاسمین برات یه قرص سبک تر میارم که بتونی بخوابی.
یاسمین لبخند مسخره ایی زد. نگاهش اما هنوز به جعبه ی قرص ها روی میز بود… با درد پلک زد و دست سست شده ی ارسلان را پس زد.
_حالا ولم میکنی جناب داروغه؟
چشم های ارسلان تیره تر شده بود. فکش سفت و نگاهش طوفانی بود. سر جلو برد و از بین دندان هایش غرید: مثل سگ دنبالت راه میام و میپامت. مثل سگ… فقط میخوام ببینم چی تو سرت میگذره دختر کوچولو؟
یاسمین با تعجب سرش را عقب کشید: چیه؟ میترسی نقشه قتلت و ریخته باشم ارسلان خان؟
لحنش آنقدر آرامش داشت که اخم های ارسلان بی اراده بهم پیچید. نمیفهمید در سر دخترک چه میگذرد… حرکات و سکوتش از هر نقشه و برنامه ایی عجیب تر شده بود.
_اون روم و بالا نیار یاسمین. باشه؟!
لبخند یاسمین تلخ تر شد. آرام گفت باشه و نگاه ارسلان به ردیف دندان های سفیدش ماند. چشمهایش پر بود اما برق توی نگاهش تنش را لرزاند. وقتی بازویش را رها کرد چیزی توی وجودش تکان خورد.
دست مشت کرد و چشمش به قدمهای آرام او چسبید!
دستش با تردید روی خشاب های قرص لغزید. نفسش بزور بالا می آمد… میترسید هر لحظه کسی سر برسد و برنامه هایش بهم بریزد. نفس عمیقی کشید و خشاب های قرص را توی لباسش گذاشت. از نیمه شب گذشته بود و تاریکی باغ با چراغ های پایه دار کمی روشن شده بود!
خط به خط آن نامه مثل یک نوار از جلوی چشمانش رد شد تا تنش برای بار هزارم بلرزد. بغض کرد. دو ساعت دیگر هوا روشن میشد و باید تا زمان بیدار شدن ماهرخ کار را تمام میکرد.
دستش میلرزید و نمیتوانست درست لیوان و پارچ را با یک دست نگه دارد.
با درماندگی به دور و برش نگاه کرد تا چاره ایی پیدا کند. جان در تنش نبود… با آن همه قرص و دارو هنوز هم گیج میزد. نمیتوانست روی چیزی تمرکز کند. فقط ترس و وحشت باعث میشد هر لحظه تصویر آن نامه در ذهنش نقش ببندد و به تنها راه نجاتش فکر کند. راه نجاتی که مسیرش از مرگ میگذشت. مسیری که تهش یا بینهایت بود و یا در یک نفس تمام میشد!
_چرا شبا نمیخوابی؟
نزدیک بود لیوان از دستش بیفتد که دست او زیر ساعدش آمد و مانع از لرزش و سقوط لیوان شد.
نگاه دخترک با تعجب به چشمان او قفل شد: چرا همیشه مچمو میگیری؟
گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد. لبخند زد و جاذبه ی عجیب چشمهایش توی مردمک های لرزان یاسمین شناور شد. حتی نتوانست پلک بزند. سیاهی نافذ چشمان او توی تاریکی شده بود قفل محکمی تا مردمک هایش را ثابت نگه دارد.
ارسلان لبخند پررنگ تری زد و لیوان را از دست او گرفت.
_نباید نصف شب تو خونه پرسه بزنی. هیچکس جز من و تو اینجا نیست و وقتی تو اوج سکوت از پله ها بالا و پایین میدویی حواس من پرت میشه.
یاسمین نفس پر دردی کشید و دوباره پارچ را برداشت.
_دزد که نیستم. آدمم تشنه ام میشه مجبورم بیام پایین. بعدشم خونه انقدر تاریکه میترسم بخاطر همین میدوم که زود برسم و توهم نزنم.
ارسلان در سکوت نگاهش کرد. یاسمین خواست برود که با صدای آرام او پاهایش از حرکت ایستاد.
_میخوام باهات حرف بزنم!
دخترک گیج سمتش چرخید و ارسلان بدون نگاه به او صندلی را عقب کشید و نشست.
به صندلی مقابلش اشاره کرد: بشین… حرفام مهمه!
یاسمین با تردید سر خم کرد: این موقع شب من…
_بشین یاسمین حرفام به نفع خودته.
دخترک آهی کشید و پارچ را سر جای قبل گذاشت.
صندلی را با فاصله ی نسبتا زیادی عقب کشید و نشست. هنوز ضعف و درد کمی توی تنش جولان میداد.
نفس روی سینه اش سنگین بود که ارسلان با دو انگشت روی میز زد تا حواس او جمع شود.
_ساده حرف میزنم که راحت متوجه بشی!
یاسمین با مکثی نسبتا طولانی سر تکان داد: باشه.
_میدونی از وقتی پا گذاشتی اینجا همه ی زندگیم و مختل کردی.
ابروهای یاسمین بالا پرید. خندید اما با بالا رفتن دست او و جدیتش زبان بست و سعی کرد فقط شنونده باشد.
_نمیدونم عقلت تا الان رسیده یا نه اما با توجه به اینکه دختر ارجمندی وجودت واسه خیلیا مهمه. مثل احمد و شاهرخ یا…
_یا تو!
ابروهای ارسلان درهم پیچید: من هیچ ربطی به این ماجراها ندارم.
لحنش محکم بود اما پوزخند دخترک روی اعصابش رفت.
_وجود تو تا الان جز دردسر هیچی برام نداشته. از این به بعدشم مرده یا زنده ات هیچ سود و زیانی برام نداره.
چشم های دخترک کدر شد اما در سکوت سر پایین انداخت و تند نفس کشید تا بغضش نترکد.
ارسلان ریز به ریز حرکاتش را پایید: به من گفتن به هر قیمتی شده نگهت دارم حتی نمیدونم بعدش قراره چی بشه. فقط ازت مراقبت میکنم تا…
_چرا اینارو بهم میگی؟
ارسلان پلک جمع کرد. خودش هم معنی حس و حال و حرفهایش را نمیفهمید.
_ میخوام هشیارت کنم که بدونی دور و برت چه خبره. مثلا اینکه شاهرخ عاشق چشم و ابروت نشده یا احمد بیخودی دنبالت نیست.
انگار چیزی از ته دل یاسمین کنده شد و نگاهش سمت ارسلان برگشت که دید او مستقیم زل زده بهش.
الان شنیدن این حرفها چه فرقی برایش داشت وقتی از چند ساعت بعدش بی خبر بود! هدف ارسلان چه بود؟!
وقتی سکوت او طولانی شد، بغضش را قورت داد و گفت: خب؟ تموم شد؟ من خیلی هشیار شدم.
_اگه هر کاری که میگم و بکنی منم کمکت میکنم یاسمین.
دخترک بدون لحظه ایی مکث به خنده افتاد. کسی ته دلش را چنگ میزد و مغزش درد میکرد… تمام جانش پر بود از زخم حرفهایی که حتی اشک هم نمیتوانست مرهمش باشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاسمین ت خودکشی کن من پشتتم😂
هیی😞
میخواد خودکشی کنه🥲هیجانی تر میشهه چون اگه ام بکنه نمی میره ک پ همون بهتره بکنه تا ارسلان به خودش بیاد