گونه های یاسمین سرخ بود. مثل چشمهایش که
میان موج اشک و بغض میدرخشید.
_حکمت خدا همیشه جوری میچرخه که من از
خودم و زندگیم متنفر بشم.
آسو گونه اش را نوازش کرد.
_نزن این حرف و…
اشک توی حدقه ی چشمهایش جمع شده بود و
صدایش زیر فشار بغضی تیز میلرزید.
_یادته… اون شب بهت گفتم لگد میزنه، تو هم
دستت و گذاشتی رو شکمم و ذوق کردیم دوتایی؟!
یادته آسو؟
رنگ چهره اش لحظه ای کبود میشد و لحظه ای
سرخ… انگار با بغضش برای رهایی میجنگید.
آسو با نگاهی خیس خیره مانده بود به لب هایش!
_حتی نتونستم مراقب یه چیز کوچولو تو شکمم
باشم. انقدر که ضعیف و بدرد نخور و بی کس و
کارم.
صورت آسو از شدت غصه جمع بود که جلو رفت
و جای هر حرفی سر او را به سینه گرفت. تن
یاسمین توی آغوشش مچاله شد. انگار دنبال یک
سر پناه بود تا بارش را زمین بگذارد. دنبال کسی
که معنی بغض هایش را بفهمد. آسو پشتش را
نوازش کرد.
_عمرش به دنیا نبود یاسمین.
_هیچکی هم بخاطرش ناراحت نشد. انگار اصلا
وجود نداشت…
شانه هایش میلرزید. آسو سرش را به سینه فشرد و
روی موهایش را بوسید.
_الهی قربونت برم، من میدونم که دوسش داشتی.
حتی میدیدم که این اواخر باهاش حرف میزنی.
_من ناشکری کردم. انقدر ترسیدم و گریه کردم
که خدا ازم گرفتش…
آسو بی صدا اشک میریخت. نمیتوانست مقابل
اندوه صدای او طاقت بیاورد. انگار کسی داشت
قلبش را پاره پاره میکرد.
#پارت_1156
_خیلی خب… حرف بزن و گریه کن! هیچی و تو
دلت نگه ندار.
یاسمین مکث کرد. نفس هایش عمیق بود و
سنگین..!.
_این سومین بار بود که از مرگ برگشتم. خدا با
زندگی من بازیش گرفته، نه؟!
_جون تو برای ما خیلی مهمه. اگه چیزیت میشد…
با باز شدن در اتاق، جمله اش نیمه کاره رها شد.
یاسمین همانطور در آغوشش بود که سر چرخاند
و با دیدن ارسلان، دست هایش شل شد. اب دهانش
را قورت داد و آرام زیر گوش دخترک گفت که او
آمده و به وضوح لرزیدن تن او را حس کرد.
_نرو آسو…
آسو با تعجب نگاهش کرد. قدم های ارسلان سرش
را دوباره سمت او چرخاند. آرام سلام کرد و
ارسلان با تکان سر خیره شد به تن مچاله ی
یاسمین و صورتش که در سینه ی او پنهان بود.
آسو زبان روی لبش کشید.
_دکتر شایان گفت مرخص شده، من اومدم کمکش
کنم لباس بپوشه.
ارسلان یک قدم جلو رفت. نگاهش ماند به دست
های یاسمین که روی پایش مشت شد و قلبش باز
از ریتم افتاد. نفس عمیقش گویای لرزش گسل های
درونش بود.
_شما برو من خودم کمکش میکنم.
آسو با تردید چشم ازش گرفت و دخترک را صدا
زد. یاسمین واکنش نشان نداد. داشت جان میکند تا
خودش را کنترل کند. آخرین باری که ارسلان را
دید، میان درد شدید و خواب و بیداری بود و جز
بوسه هایش هیچ چیز به یاد نداشت.
_متین و میخوان منتقل کنن، دست دست نکن آسو
خانم از پرواز جا میمونیا…
آسو با نگرانی کتف یاسمین را گرفت و تنش را
عقب برد. با دیدن چهره ی درهمش دستش را
گرفت.
_من باید برم. تو هم زود برگرد تهران که ببینمت،
باشه دختر؟
یاسمین بی حرف سرش را پایین انداخت. آسو تعلل
را جایز ندید و با گفتن خداحافظ از اتاق بیرون
رفت.
باد خنکی که میان باز و بسته شدن در، داخل اتاق
دوید ارسلان را به خودش آورد. جلو رفت، نه
یک قدم. درست مقابل پاهای آویزان او ایستاد و
نفسش رها شد روی موهای یاسمین! مشت های
دخترک جمع تر شد.
_نمیخوای بهم نگاه کنی؟
دقایق خساست میکردند برای گذر از زمان…
میگذشتند اما با جان کندن. انگار بغض دخترک به
ان ها سرایت کرده بود.
یاسمین سر بلند کرد اما اجازه نداد چشمش به او
بیفتد. ارسلان سرش را خم کرد:
_خوبی؟ درد نداری؟
مشت جمع شده ی او باز شد و شروع کرد به
بستن دکمه های مانتویش.
_مشکلی ندارم.
ارسلان اینبار عمیق تر نفسش را بیرون فرستاد.
حس میکرد تمام رگ های قلبش رو به انسداد است
و خون برای گردش به تک تک عضلاتش چنگ
مینداخت.
دیگر چیزی نگفت و شال او را برداشت و تایش
را باز کرد. وقتی خواست آن را روی موهایش
بندازد سر انگشتانش خورد به گونه های او و رد
نگاه دخترک بی اراده کشیده شد سمت
چشمهایش… نگاه جفتشان برای چند ثانیه بی پلک
زدن بهم چسبید. انگار در لحظه رعد و برق زد…
صدای تپش قلبشان رفت سمت آسمان و آتش آن
شب نحس کشیده شد به جانشان. دست های
ارسلان برای به آغوش کشیدن تن او بال بال میزد
که دخترک خودش زودتر شالش را مرتب کرد و
از تخت پایین آمد. دست های ارسلان در هوا ماند
و قلبش باز کنترل ریتم تپش هایش را از یاد برد!
•••••••••••
#پارت_1157
با دیدن مونس روی آن صندلی چوبی با عصای
زیر دستش و نگاهی که غربت گذشته را نداشت،
لبخند بی جانی زد. دست شایان بند بازویش بود که
جلو رفت و صدای زن را شنید.
_جون به سر شدم. چرا دیر کردین؟!
یاسمین سر بالا آورد و دست به میله های آهنی
گرفت که اطراف چند پله منتهی به ایوان را
پوشش میداد. شایان کمکش کرد تا کفشش را
درآورد.
_ببخشید دیگه خاله… ارسلان دور و برمون بود
مثل قبل آزادی نداشتیم اینور اونور بریم.
یاسمین ناخودآگاه سر چرخاند سمت در… ماشین
آن ها پشت سرشان بود اما انگار هنوز نرسیده
بودند.
شایان دست روی کمرش گذاشت و یاسمین آرام از
پله ها بالا رفت. دردی که میان عضلات شکمش
جولان میداد با هیچ مسکنی آرام نمیگرفت. قدم
هایش شل و ول بود که آغوش گرمی به رویش
باز شد.
_میدونی به من چی گذشت دختر؟
لبخند کمرنگ یاسمین، اخم هایش را درهم برد.
چشمهایش آبستن خروارها بغض و درد بود و
هنرش زاییدن برق دلتنگی!
_ببخشید اگه نگران شدید.
مونس لبخند مهربانی زد و روی موهایش را
بوسید. گره ی دست هایش دور تن بی جان یاسمین
محکم شد. انگار که قلبش را به قلب او بند زد تا
احساس غربت نکند. دخترک صدای آرام و
محکمش را زیر گوشش شنید:
_اگه خواستی گریه کن و به زمین و زمان چنگ
بزن اما بخاطر سرنوشتی که اختیارش دست تو
نیست، خودت و بالای چوبه دار نبر…
تن یاسمین لرزید. مونس دست روی موهایش
کشید…
_مقصر این اتفاق تو نبودی، هر چقدر در توانت
بود برای محافظت از اون بچه، مایه گذاشتی.
بقیش تقدیر خداست که هیچکس نمیتونه مقابلش
وایسته.
یاسمین دهان باز کرد برای گفتن حرفی اما در
سکوت فقط لب بهم فشرد و با لبخند سر تکان داد.
_اون بچه نعمت خدا بود، تو هم خوب ازش
مراقبت کردی. من خودم شاهدم… اما به این فکر
کن که شاید خدا نخواست اون طفل معصوم فردا
روزی پا بذاره جا پای تو و شوهرت!
لبخند یاسمین خشک شد. تپش قلبش اول بالا رفت
و بعد یکهو فروکش کرد. انگار تمام لحظات
سختی که گذرانده بود پیش چشمانش زنده شد.
سکوت کش دار و نگاه خیسش مونس را به خودش
آورد و نگاهی به شایان انداخت که بی تکلیف
پایین پله ها ایستاده و این پا و آن پا میکرد.
#پارت_1158
_تو چرا نمیای بالا؟
شایان با اضطراب دستی به موهای جو گندمی و
یکدستش کشید. یاسمین قدمی عقب رفت و جای او
گفت:
_ارسلان داره میاد اینجا.
صورت زن باز شد. نگاهش گیر کرد به چشمان
مضطرب شایان که او سریع گفت:
_بالاخره که چی خاله؟
_خاله و حناق! خودت بریدی و دوختی؟
یاسمین از درد بی طاقت شد و همانجا توی ایوان
کنار پشتی دیواری های قرمز نشست. شایان
مستأصل نگاهی به در حیاط انداخت که باز مانده
بود و دوباره سمت پله ها برگشت.
_من چیزی نبریدم که حالا بخوام بدوزم. همش با
خودتون بوده! حالا هم اتفاقی نیفتاده. اگه انقدر
بیزار و ناراحتین بازم سکوت میکنیم. تا ته دنیا…
چیزی توی چشمهای تیره ی زن شکست و
مردمک هایش لغزید. یاسمین که صدایش زد،
چشم از شایان گرفت.
_برو داخل، با این وضعیتت تو سرما نشین.
_مونس خانم بخدا ارسلان آدم بدی نیست.
زن با عصا به داخل اشاره زد.
_برو داخل… حساب تو با اون پسر فرق داره.
این شایانم معلومه مخش تاب برداشته که میخواد
قبر سی سال پیش و نبش کنه.
بعد با همان صورت برافروخته برگشت سمت او
که از همیشه درمانده تر بود.
_تو احمق شدی پسر؟ میخوای چی بهش بگی؟
اگه دنبال فیلم هندی هستی اینجا جاش نیست.
شایان با چشم هایی گشاد تماشایش کرد.
_انصاف و مروتت کجا رفته خاله؟
_سی سال پیش خاکش کردم. همراه همون پسر
ناخلف خدا نشناسم.
_ارسلان بابک نیست. حق داره بدونه… حقشه،
حق!
یاسمین خواست میان حرفشان بپرد که یک لحظه
نگاهش افتاد به در باز حیاط و ماشینی مشکی که
مقابلش پارک بود. جفت پلک هایش پرید و باز هم
خواست لب باز کند که صدای مونس بالا رفت.
_تو دیگه داری شورش و درمیاری شایان. روز
اول قرار ما این نبود. میخوای آرامش من و بهم
بزنی؟
#پارت_1159
جفت دست های او به علامت تسلیم بالا رفت.
یاسمین با قلبی بی قرار سر کج کرد و چشمهای
درشتش ماند به قامت بلندی که سایه اش افتاده بود
روی موزاییک های حیاط…
_باشه خاله. نگران نباش…ارسلان که اومد زنش
و ببره من بازم لال میمونم و نمیگم که اینجا خونه
ی مادربزرگته… حتی دم مرگمم نمیگم که
مادربزرگت همه ی این سال ها زنده بود و حتی
نخواست ریخت شماها رو ببینه.
یاسمین داشت جان میکند. ده بار زبان باز کرد اما
هر بار با صدای هوار آن ها، خفه شد و نشست
سر جایش.
_من مادربزرگ بچه های بابک نیستم. اینو تو
گوشت فرو کن!
پلک های شایان تیک گرفته و مغزش داشت منفجر
میشد. پلک هایش با مکث بسته شد و برگشت
سمت در حیاط که با صدای ضعیف یاسمین
پاهایش به زمین چسبید. رد نگاهش کشیده شد به
پیچ و خم سایه ای بلند که سست بود و ناپایدار…
شبیه درختی که کسی با تبر به تنه اش کوبیده و
داشت خم میشد!
چشمهایش با وحشت بالا رفت و با دیدن ماشین
مشکی ارسلان، قلبش تا پشت حلقش بالا آمد. چرا
صدای توقف ماشین را نشنیده بود؟! جرات نکرد
تکان بخورد. جرات نمیکرد حرفی بزند…
حتی نمیدانست چطور باید جواب این سالها را پس
دهد. عجیب تر از همه مردمک های لرزان مونس
بود که از روی آن سایه ی بلند تکان نمیخورد.
انگار جانش را گذاشته بودند لای منگنه و تنها
توانش خلاصه شد در چنگ زدن عصایش…
یاسمین از درد و اضطراب فقط دندان هایش را
روی هم فشار میداد.
شایان مات و مبهوت یک پایش را جلو گذاشت که
سایه تکانی خورد. آسمان هم غرشی کرد و باد
تندی وزید. در آبی رنگ حیاط تا ته باز شد. شایان
سرجایش وا رفت و قامت ارسلان پیش چشمشان
نشست.
محمد حیران پشت سرش ایستاده بود و نگاه به
خون نشسته ی او به زنی که درد از خط به خط
صورتش چکه میکرد. چشمانش میان بغض سخت
بود و رد چین و چروکهای زمانه را هیچ انعطافی
باز نمیکرد. یک روسری گل دار به سر داشت و
موهای خاکستری اش علامتی از گذر اقرار آمیز
زمان بود.
#پارت_1160
قدم هایش جلو رفت. پا گذاشت روی موزاییک
های قدیمی حیاط و نگاهش غریب تر از همیشه،
عجیب تر از تمام این سال ها گیر کرد به چشمان
زنی که چهره اش باز بود. اخم نداشت. شاید هم
دنبال کسی میگشت. دنبال یک نشانه یا مهری جا
مانده از سی و اندی سال قبل!
نگاه خیره شان یک دم از هم جدا نمیشد که مونس
بالاخره پلک زد و قطره اشک نازکش را میان
پایین کشیدن سرش پنهان کرد. دستش روی
عصایش بود. مثل همیشه… انگار انتظارش به سر
رسیده بود!
شایان با قلبی ناسور عقب رفت و روی یکی از پله
ها نشست. شاید بیست ثانیه طول کشید. ارسلان
یک قدم جلوتر رفت… پلک بست. توی دلش تا ده
شمرد و وقتی چشم باز کرد، چشمهایش تیره ترین
طیف رنگ های جهان را داشت با خطوطی درهم
تنیده که هیچکس نمیتوانست گره اش را باز کند.
شایان صدایش زد. نگاه او از روی زن کشیده شد
سمت دخترک که با چشمانی خیس خیره اش بود.
شایان باز هم صدایش زد. بار اول آرام، بار دوم با
بغض و بار سوم ارسلان اجازه نداد هجای “س”
از گلوی او خارج شود. همانجا مقابلش ایستاد و به
دخترک نگاه کرد.
_وسایلاتو جمع کن بریم.
کنار پلک هایش مدام چین میخورد و عضلات
صورتش جمع میشد. قلبش هنوز با غربت
میجنگید. تمام جانش افتاده بود توی یک تله که
مدام دست و پایش را سمت این خانه میکشید اما
باز حسی غریب چند قدم میکشاندش عقب!
یاسمین هنوز توی بُهت بود که ارسلان دوباره
گفت:
_عجله کن، دیره…
شایان بلند شد. شاید تا لحظاتی بعد یک سکته ی
ناقص نصیبش میشد.
_ارسلان، من…
ارسلان نفس بلندی کشید و کف دستش را پشت
گردنش گذاشت. کسی داشت بند بند جانش را نیش
میزد.
_برو کمکش کن وسیله هاشو جمع کنه. من خستم،
درست نخوابیدم…
_ارسلان؟
نگاه جفتشان سمت دخترک برگشت که سعی داشت
با گرفتن پشتی دیواری لاکی، از جا بلند شود. درد
امانش را بریده بود و ران پاهایش میلرزید.
_الان اسم من یادت اومد؟
_مونس خانم مادربزرگته. این همه سال…
_گفتم برو وسایلاتو جمع کن که بریم. نشنیدی؟
#پارت_1161
یاسمین درمانده نگاهش کرد. شایان برگشت و با
اشاره بهش فهماند که حرفش را گوش کند. او با
قدم هایی لرزان داخل خانه رفت و شایان دوباره
سینه به سینه ی ارسلان ایستاد. قد بلند او همیشه
گردنش را برای دیدنش کج میکرد.
_حالا که تا اینجا رسیده بذار دهنمو باز کنم. خسته
شدم دیگه به خرخره ام رسیده. سی و پنج سال
پیش…
_من سی و پنج سال پیش به دنیا نیومده بودم. از
ماجراهای بعدش هم خبر ندارم. تو هم دینی به من
نداری، خرخره ات و آزاد کن.
شایان با بیچارگی نامش را زمزمه کرد که ارسلان
سر بالا کشید و نگاهش روی در ورودی خانه دو
دو زد.
_به یاسمین بگو بیرون منتظرشم. دیر نکنه!
نفس شایان توی شیار های سینه اش گیر کرد و
چرخید سمت مونس که با چهره ی درهم زل زده
بود به نقطه ای نامعلوم.
_خاله تو چرا ساکتی؟ میخواین منو بکشین راه
دیگه ای هم هستا… بابا این پسر نوه ت… پسر
شیرینه.
مونس با مکثی طولانی پلک زد و عصایش را
روی زمین محکم کرد. بلند که شد، نگاه بی روح
ارسلان به قامت خمیده اش ماند. صدای او به
زحمت به گوششان رسید.
_بیا کمک این دختر شایان… حالش خوب نیست،
چیزیش نشه یوقت.
شایان مانده بود سرش را به کدام دیوار بکوبد که
زن هم داخل رفت. عصبی خندید و روی همان پله
ی سخت و سرد نشست.
_آخرش سکته میکنم و میمیرم. از دست شماهایی
که یه روز اجازه ندادین واسه خودم زندگی کنم.
ارسلان بی تکلیف ایستاده بود میان حیاط که
چشمش به لانه ی مرغ و جوجه ها افتاد. جوجه ها
چسبیده بودند بهم و یک درمیان جیک جیک
میکردند.
_بیخود اینجا نشین، برو به یاسمین کمک کن.
_تو فقط واسه یاسمین قلب داری؟
ارسلان با تعجب نگاهش کرد. شایان دو دستش را
روی پاهایش کوبید و عصبی گفت:
_میگم این زن مادربزرگته ارسلان. یه داد میزدی
حداقل دلم خوش شه که آدمی و قلب داری.
_آدم نیستم، قلبم ندارم. مثل همون بابک
آشغال…منم همینم یه بیشعور عوضی! حالا برو
داخل یاسمین و بیار بذار من برم پی بدبختی های
خودم.
#پارت_1162
شایان همانطور ساکن و صامت نگاهش کرد که
ارسلان یکهو صدایش را توی سرش انداخت.
_زود باش دیگه یاسمین.
شایان نفس پر دردی کشید و بلند شد. پایش را
روی پله ی دوم گذاشت که مونس را دید. شال و
کلاه کرده بود و انگار قصد رفتن به جایی را
داشت.
_کجا خاله؟
مونس کفش سیاهی پوشید و آرام از پله ها پایین
آمد.
_میرم خونه همسایه، با یاسمین خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم اینجا نباشید… نمیخوام دیگه
ببینمتون.
ابروهای شایان با حیرت باز شد. زن از کنارش
گذشت و نیم نگاهی هم خرج ارسلان نکرد. اما
وقتی او صدایش زد، قلب بی جانش توی دهانش
آمد. همانجا ایستاد و پنجه هایش دور عصایش
محکم شد. ارسلان جلو رفت و در سه وجبی اش
ایستاد. توی دالان های ذهنش صدای شیرین می
آمد که همیشه از زنی قوی تعریف میکرد. زنی که
هیچ وقت جرات نکرد نامش را بر زبان بیاورد.
زنی که حتی بابک هم پنهانی عکسش را تماشا
میکرد. زنی که امروز فهمید مادربزرگش بوده!
مادربزرگی که نخواسته بود برایشان بزرگی کند.
پلکی روی هم گذاشت و لبخند بی معنایی زد.
_یاسمین این مدت خیلی بهتون زحمت داد. هم باید
تشکر کنم ازتون هم عذرخواهی… به هر حال اینا
همش برنامه ی شایان بوده من از چیزی خبر
نداشتم. از این به بعد کسی از خانواده ی من
مزاحم شما نمیشه.
مونس سر بالا آورد و نگاهش سمت آسمان رفت.
توی دلش کسی محبت را با خون شخم میزد. انگار
حسرتی به بزرگی سی و پنج سال سر از خاک
بیرون آورده بود. شیرین مقابلش بود. با همان
لبخندهای زیبایش! چشم بست تا تصویر بابک
پشت مردمک هایش جان نگیرد. عفونت این زخم
نمک خورده بعد از این همه سال درمان نمیشد.
دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشد.
چیزی نگفت. در حقیقت چیزی برای گفتن
نداشت… عصایش را به زمین کوبید و رفت. از
مقابل چشم های زخمی ارسلان گذشت و رفت.
رفت و شاید دیدار بعدیشان به قیامت واگذار میشد.
ارسلان چند ثانیه پلک هایش را بست و وقتی
بازشان کرد، توی آن آسمان سیاه همه ی ستاره ها
خاموش بودند. انگار بعد از دردی طولانی به
خواب رفته بودند..!.
محمد با حیرت وارد حیاط شد. هنوز گیج بود که
نگاهش به چشم های اشکی شایان و صورت
خیسش افتاد.
_دکتر…
#پارت_1163
ارسلان برگشت. با دیدن او جا خورد و بلافاصله
اخم هایش درهم رفت.
_چته شایان؟!
دست او روی صورتش رفت.
_همین؟ یعنی بعد از این همه سال فقط همین؟
_چه انتظاری داشتی؟
_اون مادربزرگته ارسلان.
چشم های ارسلان جمع شد.
_خب؟!
_شما هم خونید. تو نوه شی… مگه میشه با چهارتا
جمله ی بی سر و ته همه چی تموم شه؟ اون بره و
تو حتی تلاش نکنی نگهش داری یا اون حتی دلش
نخواد دست رو سرت بکشه؟
ارسلان نفس عمیقی کشید. پنجه هایش را توی
موهایش فرو کرد و چند قدم سمت او رفت.
صدایش آرام اما جدی بود.
_زندگی من هیچ وقت شبیه فیلم های هندی پیش
نرفته شایان. حتی وقتی یاسمین مثل گربه پرید تو
ماشینم.
نفس های شایان نامنظم بود و کش دار. حال مرگ
داشت!
_گریه نکن شایان. زندگی فیلم هندی نیست، سریال
ایرانی نیست که یه مادربزرگ بعد سی و پنج سال
پیدا شه و بعد نوه ش بپره و بغلش و… این چیزا
اصن با زندگی درب و داغون ما جور در نمیاد.
اون زن نخواسته ما رو ببینه، شاید حق داشته.
الانم از دیدن من به آرامش نرسیده. هیچ حس
دلتنگی بین ما جریان نداره، هیچ عشقی وجود
نداره. دیدی که… نه اون تو روم چیزی گفت نه
من تونستم دو تا جمله مثبت بگم. بذار تو تنهایی
خودش آرامش داشته باشه، آیینه ی دق میخواد
چیکار؟!
قلب شایان از درد داشت پاره میشد.
_چشمات حرفات و تایید نمیکنه ارسلان. من که
میشناسمت…
بعد دست جلو برد تا گونه ی او را نوازش کند که
او سریع با اخم سرش را عقب برد. دست توی
جیب هایش فرو کرد و به انتظار یاسمین خیره شد
به در!
_گاو بی احساس.
ارسلان پوزخند زد. شایان محکم دست روی پلک
هایش کشید و داخل خانه رفت. پنج دقیقه هم نشد
که همراه دخترک و چمدانش، بیرون آمدند. رنگ
به روی یاسمین نبود و حتی لب هایش به سفیدی
میزد.
#پارت_1164
_ارسلان الان راه نیفتین سمت تهران. این دختر
درد داره تو ماشین اذیت میشه.
_نه میریم هتل…
شایان خبی گفت و زودتر چمدانش را سمت ماشین
برد. محمد هم بیرون بود. یاسمین نشست روی پله
تا بند کتانی هایش را ببندد که ارسلان جلو رفت و
مقابل پاهایش نشست.
_حالت خوبه؟
همزمان سر خم کرد تا بند های بلند کفش او را
ببندد که نگاه یاسمین به موهای پر پشت و سیاهش
ماند. عطر او که میان پرزهای بینی اش پیچید تازه
فهمید چقدر دلتنگش بوده…
_خوبم.
اخم های او باز نشد. دست هایش را سمت پای
دیگر او برد و شروع کرد به بستن بند ها…
یاسمین نفسی گرفت و بی طاقت زمزمه کرد:
_اون زن مادربزرگت بود.
دست ارسلان لحظه ای از حرکت ایستاد اما سرش
را بالا نیاورد.
_حقش نبود اینطور نادیده اش بگیری. تو چه
میدونی تو دلش چه خبره؟
_من خودمو به کسی تحمیل نمیکنم.
قلب یاسمین از حرف دو پهلوی او ریخت.
همانطور زل زد بهش که ارسلان بندها را گره زد
و بلند شد. آرام بازوی او را گرفت و کمکش کرد
تا قدم بردارد.
نگاه یاسمین با دلتنگی توی حیاط چرخید. سه ماه
زندگی در این خانه به این طبیعت بکر بدعادتش
کرده بود. کاش میشد مونس را با خودشان ببرند…
چه تصوراتی از برخورد آن ها توی ذهنش چید و
حالا به کجا رسیده بودند. هیچ چیز در این زندگی
شبیه رویاهایش نبود!
به ماشین که رسید، شایان در حیاط را پشت سرش
بست. محمد با دیدنش لبخند پررنگی زد و در
ماشین را برایش باز کرد. ارسلان کمکش کرد تا
سوار شود.
_تو برگرد تهران شایان.
_شما کی میاین؟
با حس سنگینی نگاه یاسمین، سرش را چرخاند.
_هر وقت به نتیجه رسیدیم.
دل یاسمین از خیرگی نگاهش تکان محکمی
خورد. شایان منظور او را نفهمید و همانطور
مبهوت ماند که ارسلان با تکان دستی برای او،
کنار یاسمین نشست. حال و هوای سرد و ابری
پاییز از چشمانش جدا شدنی نبود.
•••••••••••••
#پارت_1165
بی تکلیف بالای سر چمدانش نشسته بود که
ارسلان از حمام بیرون آمد. با دیدن او چند لحظه
مکث کرد و حوله را از دور گردنش پایین کشید.
_وان و پر کردم. آب گرمه…
یاسمین آرام “باشه ای” گفت و تا خواست بلند شود
چهره اش از درد درهم شد. ارسلان نزدیکش رفت
و توی صورتش دقیق شد.
_میخوای کمکت کنم؟!
_نیازی نیست، خوبم.
دخترک نگاهش نمیکرد. خم شد تا حوله اش را از
زیر لباس ها بیرون بکشد که یکهو عکس دونفره
شان از لای لباس ها پایین افتاد. دستش روی حوله
خشک شد و نگاه ارسلان با حال عجیبی روی
عکس چرخید. وقتی عکس العملی از یاسمین ندید،
خم شد و عکس را برداشت. یاد آن روز توی آتلیه
افتاد… یاد ادا و اطوارهای او و حال خوبی که حد
و اندازه اش را نمیشد با هیچ معیاری سنجید.
چیزی نگفت. عکس را رها کرد روی لباس ها و
همانطور خیره به سر پایین او و رنگ پریده اش
زمزمه کرد:
_غذا سفارش دادم. از صبح چیزی نخوردی!
_چرا برنگشتیم تهران؟
حس میان صدایش شبیه غروب بود… غروب
روزی تعطیل که زور میزد تا به استقبال فردا
نرود. غروبی که غربتی عجیب را فریاد میزد.
ارسلان، ارسلان دیروز نبود. ارسلان صبح هم
نبود. حسی داشت شبیه دل کندن! شبیه مردی که
داشت جان میداد برای نگه داشتن این زندگی اما
امیدی نداشت. چشمانش برق نداشت… ستاره ها
یکی یکی به استقبال خاموشی میرفتند.
_موندم اتمام حجت کنیم، بعد برگردیم.
حوله ی سفید میان پنجه های کم زور یاسمین
مچاله شد.
_منظورت چیه؟
ارسلان با سر به در حمام اشاره کرد و پاکت
سیگارش را از جیبش بیرون کشید.
_میرم تو تراس سیگار بکشم. زود دوش بگیر
الان غذا میاد…
یاسمین باز هم خواست صدایش بزند که او کلافه
توی تراس بزرگ رفت و در شیشه ای پشت
سرش بسته شد. قلب نیش خورده اش داشت از
ریتم میفتاد که چپید توی حمام. حوصله نداشت
توی وان بنشیند. درد داشت و دلش میخواست
سریع از خنکای حمام فرار کند.
#پارت_1166
دوش مختصری گرفت و نیم ساعت بعد وقتی
بیرون رفت، بوی خوش کباب و ریحان سمت
مشامش هجوم برد. ارسلان توی تراس نبود اما
صدایش به گوشش رسید.
_اعصابم و خرد نکن شایان. بخدا شمارت و بلاک
میکنم… چته انقدر منو بستی به زنگ؟!
تند تند لباس هایش را پوشید و موهایش را میان
حوله پیچاند. از گرما و بخار تنش تقریبا به نفس
نفس افتاده بود که از اتاق کوچک بیرون رفت.
ارسلان با دیدنش کلمه ی ناهنجاری به شایان گفت
و تماس را قطع کرد.
_بیا… سرد میشه.
ظرف خودش خالی بود و فقط یک غذا روی میز
قرار داشت. یاسمین بی حرف پشت میز نشست.
قاشق را توی دانه های برنج چرخاند و زل زد به
برگ خوش عطر ریحان…
_اگه درد داری بهت مسکن بدم.
درد نداشت. آب گرم کمی آن درد و کرختی تنش
را تسکین داده بود. دردش جسمی نبود. سوزش
زخم های قلبش داشت امانش را میبرید. سری به
معنای نه تکان داد و سکوت تلخش ارسلان را
کلافه تر کرد. همانجا روی تخت نشست و آرنج
هایش روی زانوهایش گذاشت.
یاسمین فقط با غذا بازی میکرد. چانه اش از
بغض میلرزید. ارتعاش مردمک های پر آبش
چیزی نبود که از چشم او دور بماند. جو میانشان
بغرنج بود و بدتر از همه اتاقی که ارسلان گرفته
بود، تخت دو نفره نداشت و دو تخت تکی با فاصله
از هم قرار داشت.
_چرا چیزی نمیخوری؟
یاسمین با مکث قاشق را توی ظرف رها کرد.
اشتها نداشت و کسی مدام معده و دل و روده اش
را شخم میزد.
_چرا منو آوردی اینجا؟
_غذاتو بخور بعد حرف میزنیم.
یاسمین در ظرف را گذاشت و بلند شد. وقتی روی
تخت دیگر مقابل او نشست، ارسلان کمر صاف
کرد و کنار پلک های جمع شده اش چین افتاد!
_بزن، همین الان حرف بزن.
بخار حمام هنوز روی پوستش بود و لباسش
چسبیده بود به تنش. ذرات عرق روی پیشانی اش
حواس ارسلان را جمع کرد. بلافاصله بلند شد و
در تراس را بست. یاسمین عصبی سرش را پایین
انداخت که پتوی نازکی روی شانه هایش افتاد.
_سرما میخوری…
#پارت_1167
با دیدن صورت او در یک وجبی اش، دلش از جا
کنده شد. ارسلان با فاصله کنارش نشست. دو
دستش را عقب برد و تکیه گاه تنش کرد… چشم
یاسمین ماند به این فاصله و بغضش از چشمهایش
بیرون خزید!
_حرف زیاده واسه گفتن، فقط موندم از کجا
شروع کنم.
رگی قطور روی شقیقه اش با سرعت نبض میزد.
انقباض عضلات چهره اش گواهی بود بر فشار
روحی که در این چند روز دست از سرش
برنمیداشت.
_از شمیم شروع کنم یا از بی معرفی تو یا اون
بچه ای که الان دیگه وجود نداره. شایدم باید از
رابطه مون حرف بزنم که به بن بست نزدیک
شده!
تن یاسمین سرد و گرم شد. محکم پلک زد و قطره
ی درشت اشک فوری روی گونه اش سر خورد.
ارسلان کف دستش را پشت پلک هایش کشید.
خسته بود، قد سه ماه دلتنگی برای عطر تنی که
حالا بیخ دلش بود اما نمیتوانست لمسش کند.
_بهت گفته بودم، شمیم عاشقم شد، قربانی عشقش
شد چون راضی شد طعمه آدمایی بشه که تنها
هدفشون زمین زدن و نابود کردن من بود.
کلماتش بوی خون میدادند. خونی که رد سرخش
هنوز هم بعد از هشت سال پاک نشده بود.
_میشه سرت و بذاری رو پام؟
یاسمین شوکه نگاهش کرد. ارسلان زانوهایش را
روی تخت جمع کرد و بالشت کوچک تخت را
روی پاهایش گذاشت.
_میشه؟!
نمیشد این ناسازگاری قلبش را نادیده گرفت. حسی
که توی مردمک های لرزان او موج میزد شبیه
ریتم ناهماهنگ یک ملودی اندوهگین بود. شبیه
لرزیدن دست های یک پیانیست عاشق روی
کلاویه ها..!.
یاسمین چشم از او گرفت و جای هر حرفی دراز
کشید. سرش که روی بالشت قرار گرفت، صدای
نفس عمیق او را بیخ گوشش شنید. دست او آرام
روی موهایش نشست…
_لازمه بین حرفام قسم بخورم یا هنوز انقدر بهم
بی اعتماد نشدی؟!
لاله ی گوش دخترک از ُهرم نفس های گرم و
مستقیم او لرزید.
_نیازی به قسم خوردن نیست، میدونم که دروغگو
نیستی!
ارسلان لبخند تلخی زد و با دو انگشت موهای
خیس او را پشت گوشش فرستاد.
#پارت_1168
_دلم برات تنگ شده بود.
قفسه ی سینه ی یاسمین تکان محکمی خورد.
نگاهش را بالا کشید به مقصد چشمهای او که
لبخند ارسلان از روی لبش پر کشید. سرش را
کمی پایین برد و مستقیم به مردمک های رنگی او
خیره شد.
_یاسمین… میدونی وقتی نبودی چی به من
گذشت؟
صدایش آرام بود و یاسمین فقط زل زده بود به بالا
و پایین شدن لب هایش که داشت تابش را برای
یک بوسه ی دلتنگ از دست میداد و…همان هم
شد. لب های ارسلان چسبید به پیشانی اش و چشم
های دخترک میان هجوم اشک بسته شد.
_حرف بزن ارسلان.
ارسلان کمر صاف کرد و انگشتانش را به نوازش
موج های خیس موهای او فرستاد.
_میخوای تو بپرسی و من جواب بدم؟!
یاسمین انگار تمام کلمات توی ذهنش را گم کرد.
چانه اش که لرزید، ارسلان محکم زیر فکش را
گرفت.
_بهت که گفتم من هیچ علاقه ای به اون دختر
نداشتم.
داغ توی چشمهای یاسمین، داشت تن او را
میسوزاند.
_به جون خودت حتی یک شب هم باهاش
نخوابیدم.
رگ های ورم کرده ی شقیقه و پیشانی اش
وحشیانه میتپید.
_اون عاشقم شد سعی کرد بهم نزدیک بشه منم
وقتی فهمیدم شاهرخ داره از این ماجرا سو استفاده
میکنه، پسش نزدم. بهش نزدیک شدم تا ببینم
هدفشون چیه و میخوان به کجا برسن. اون زمان
من مثل الان با نفوذ نبودم، خام و بی تجربه بودم.
ده تا چشم داشتم که مبادا کسی تیکه پاره ام کنه.
غفلت میکردم سرم میرفت بالای دار… حتی جا
پای اردلان هم اون سر دنیا محکم نبود و من مدام
استرس زندگیش و داشتم.
مثل الان نبود که دست یه گروه زیر ساطور
اطلاعات من باشه و با یه اشاره ام بند و بساطشون
به خطر بیفته.
نفس های یاسمین کند شده بود که دست ارسلان
روی کبودی های صورت او کشیده شد.
_شمیم دختر خوبی بود. سنی نداشت و اشتباهی
شده بود دختر عموی کفتاری مثل شاهرخ. به قول
خودش عاشقم بود اما اونا رو نوک انگشت
میچرخوندنش. چشاش یه دنیا حرف داشت اما
جرات نمیکرد زبون باز کنه.
_اگه با تو نبود، پس از کی باردار شد؟
_از شاهرخ.
#پارت_1169
یاسمین جا خورد و چین زیر پلک های ارسلان
عمیق شد.
_من نقشمو تو عشق و عاشقی با اون دختر تمیز
بازی کردم. طوری که اونا باورشون شده بود
رابطه ی بین ما محکمه… شمیم فکر میکرد چون
آوردمش تو خونم دیگه دلم براش رفته. اما هدف
من سر در آوردن از کارای اونا بود. هر بار که
وارد خونه و زندگیم میشد کلی اطلاعت درست و
غلط میذاشت کف دستشون.
_تو چطور فهمیدی اون با شاهرخ خوابیده؟
_بعد از اینکه ُمرد، شاهرخ فیلم رابطه شون و
برام فرستاد.
چشمهای یاسمین گشاد شد. ارسلان کلافه پیشانی
اش را لمس کرد.
_فکر کنم مجبورش کرده بود، نمیدونم… شایدم
همه چی برنامه ی خودشون بود تا بعد از به تله
انداختن من اون بچه رو بندازن گردنم.
سر یاسمین شده بود اندازه یک کوه… سنگین و
منگ! هربار چند ثانیه طول میکشید تا حرفای او
را هضم کند. ارسلان نفس پر دردی کشید. قفسه
ی سینه اش عمیق بالا و پایین میشد.
_یه روز اومد عمارت، یک ساعتی نشست و
حرف زدیم. من نمیدونستم اون بارداره، انگار
خودشم تازه فهمیده بود. خیلی استرس داشت،
رنگش شده بود مثل گچ… موقع حرف زدن به تته
پته میفتاد. سر همین بهش شک کردم و با خودم
گفتم تنهاش بذارم ببینم چی تو سرش میگذره. بهش
گفتم من میرم باشگاه، تو همینجا بمون.
یاسمین خواست بلند شود که او دست روی شانه
اش گذاشت.
_اینجا اذیت میشی؟
دخترک نفس عمیقی کشید و دوباره سر روی
پاهایش گذاشت. ارسلان لبخند تلخی زد. چین کنار
پلک هایش باز نمیشد… خط عمرش بود که هر
بار عمیق تر میشد!
_من رفتم پایین و از دوربین دیدم که شمیم با ترس
رفت توی اتاقم. خیلی گیج بود و درست نمیدونست
باید چیکار کنه… اولین بار بود که میرفت تو
اتاقم و طبیعتا از هیچی سر درنمیاورد. بعدش یکی
بهش زنگ زد و انگار بهش خط داد که باید چی
برداره و دنبال چی باشه. اصلا دختر زرنگ و با
سیاستی نبود.
_خب، فهمیدی دنبال چی بود؟
_آره، میخواستن رد خونه و زندگی اردلان و بزنن
که بتونن بهش آسیب برسونن یا راحت از طریق
اون منو تهدید کنن. اون زمان اردلان درس
میخوند منم انقدر نگران بودم که مدام شایان و
میفرستادم تا بره پیشش. قبلا رفت و آمد به
آمریکا راحت تر بود مثل الان بدبختی نداشتیم.
یاسمین با استرس نگاهش میکرد و میدید که او هم
از چیزی رنج میبرد.
_دختره ی دیوونه لپ تاپ منو با یه سری مدارک
برداشته بود و میخواست با خودش ببره. همه ی
زندگی من رمزگذاریه… نمیدونم با خودش چی
فکر میکرد.
_خب… مچش و گرفتی؟
ارسلان کلافه تر شد. لبخند بی معنایی زد و چند
ثانیه چشم هایش بست.
_رفتم بالا، وقتی اون حال دیدمش، نتونستم خودمو
کنترل کنم. اون مدام میخواست انکار کنه منم مثل
دیوونه ها فقط میخواستم اون لپ تاپ و ازش
بگیرم. داد میزدم، اون گریه میکرد. دیگه چاره ای
نداشت بین حرفاش مدام از شاهرخ و کثافت
کاریاش میگفت. خلاصه اوضاع پیچید بهم… ما
دو نفر درگیر شدیم و…
#پارت_1170
یاسمین بالاخره بلند شد و صاف نشست. بی طاقت
بود تا ماجرای مرگ او را بشنود. ارسلان هم
انگار یاد آن لحظات افتاده بود که داشت تمرکزش
را از دست میداد.
_من کنترلم و از دست داده بودم یاسمین. انقدر داد
و هوار کردم دختر بیچاره داشت سکته میکرد.
رفتم جلو لپ تاپ و از دستش بکشم، اونم رفت
سمت پله ها… بهش رسیدم و تا رفتم دستش و
بگیرم یهو دیدم لپ تاپ پرت کرد و روی زمین و
خواست منو هل بده، رفتم جلو یهو پاش گرفت به
پله، در عرض چند ثانیه بیست تا پله رو سقوط
کرد.
گفت و پتک ناباوری توی سر یاسمین خورد. نفس
خودش طاق شده و پیشانیش پر شده بود از قطره
های ریز و درشت عرق! صدایش از شدت
درماندگی دو رگه شده بود:
_من به خودم اومدم دیدم زیر سرش پر خون شده.
بعدشم که…
دیگر نتوانست ادامه دهد. سیگاری برداشت و میان
لب هایش گذاشت. دنبال فندکش میگشت که یاسمین
جلو رفت و سیگار را از بین لب هایش بیرون
کشید.
_تو اون روز یه جوری گفتی کشتمش که من فکر
کردم…
صدای ته افتاده ی ارسلان به زحمت از وجودش
بیرون زد:
_مقصر مرگش منم. اگه اونطوری نمیترسوندمش
یا دنبالش نمیرفتم شاید از پله ها نمیفتاد. حقیقت
عوض نمیشه، شمیم بخاطر من و تو خونه ی من
ُمرد. شاید اگه…
دست یاسمین نشست روی دست او و وادارش کرد
به سکوت. سیگار را دوباره گذاشت میان لب
هایش و فندکش را از روی میز چنگ زد و آتشش
را زیر فیلتر سیگار گرفت. تمام مدت نگاه ارسلان
مانده بود به چشم های او که پر از بغض و
ناباوری بود.
_برای شمیم گریه میکنی؟!
دست دخترک زیر پلکش رفت. گونه هایش
میسوخت!
_تو بد تعریف کردی ارسلان. اون شب که حالم بد
بود باید اصل ماجرا رو بهم میگفتی.
ارسلان دود سیگارش را عمیق بیرون فرستاد.
_تو اون شب منو یه جانی کثافت میدیدی، حرفی
هم میزدم فایده نداشت. بعدشم این داستان تو اصل
ماجرا چه تفاوتی ایجاد کرد؟ باید حتما با گلوله
میکشتمش تا مقصر شناخته بشم؟
_بخاطر همین بود که شایان خان مدام ازت دفاع
میکرد؟
#پارت_1171
ارسلان بلند شد و سیگار را توی جاسیگاری روی
میز خاموش کرد.
_شایان بیخود از من دفاع میکنه. اون دختر
بیچاره طعمه شد، من راضی به مرگش نبودم.
شاید اگه بازیش نمیدادم این اتفاق نمیفتاد.
_برای همین روزای اول انقدر بهم شک داشتی؟
فکر کردی منم اومدم اغوات کنم؟
ارسلان با لبخند تلخی دست برد و دکمه های
پیراهنش را باز کرد.
_روز اول آره اما بعدش که فهمیدم دختر
ارجمندی، همه چی برام تو نقطه ی ابهام قرار
گرفت. تو نقش بازی کردن بلد نبودی، دروغ نگم
فکر میکردم بازیگر ماهری هستی اما فرار
کردنت با حرفایی که بعدش منصور خان بهم
گفت، آب پاکی و ریخت رو دستم! کی فکرشو
میکرد کارمون به این نقطه بکشه؟!
با کش آمدن سکوت او، برق اتاق را خاموش کرد
و با همان رکابی مشکی نشست روی تخت.
یاسمین زل زده بود به ماهیچه های آب رفته ی تن
او… بی هوا گفت:
_لاغر شدی!
با بالا آمدن نگاه معنادار او، سریع چشم دزدید و
روی تخت یک نفره دراز کشید.
_اگه گرسنه شدی یا درد داشتی بیدارم کن.
_گفتی رابطه مون به بن بست نزدیک شده!
به وضوح جا خوردن او را حس کرد. صدای
ضعیف ارسلان با مکث به گوشش رسید:
_از رفتارای تو به این نتیجه رسیدم.
_گفتی میخوای باهام اتمام حجت کنی. منظورت
چی بود؟! قراره این بن بست و دور بزنی یا…
لحن و صدای لرزان او ، چهره ی ارسلان را
جمع کرد.
_فردا همه چی مشخص میشه یاسمین. اگه میشه
بذار امشب، دوتایی با آرامش زیر این سقف نفس
بکشیم.
یاسمین چیزی نگفت و چشمهایش را بست. هنوز
کلی حرف توی دلشان بود که باید سبکش میکردند
اما خسته بودند. به آرامش حضور هم احتیاج
داشتند حتی با این فاصله، بدون هیچ آغوشی!
••••••••••••••••••••
#پارت_1172
صدای شر شر آب هنوز توی گوشش بود که زنگ
در به صدا درآمد. شالش را روی سرش انداخت و
با استرس سمت در رفت. چشمش را چسباند به
دایره ی چشمی و با دیدن محمد نفس راحتی کشید.
آرام در را باز کرد و محمد با دیدنش لبخند
مهربانی زد.
_سلام، خوبی؟
یاسمین سرش را پایین کشید و پلکی زد.
_مرسی، کاری داشتی؟
نگاهش با کنجکاوی به پاکت میان دستان او کشیده
شد. محمد با چشم دنبال ارسلان بود اما پرسید:
_حال خودت خوبه؟
_اره، اگه با ارسلان کار داری حمومه! اومد
بیرون میگم که…
نتوانست جمله اش را تمام کند. از چهره ی همیشه
شاداب و چشمان شیطنت بارش فقط سایه ای درهم
شکسته مانده بود. زبانش دیگر دراز نبود و
دلخوری هایش را نمیشد با لبخند جمع کرد.
شرمنده بود. انگار از روی همه خجالت میکشید.
محمد نگاهی به راهروی پهن هتل انداخت و قدمی
جلو رفت. پاکت میان دستش هی مچاله میشد.
_افشین ُمرد… یاسمین.
شال یاسمین از روی سرش پایین سر خورد و
چشمان تارش تا ته باز شد. محمد نفس پر سر و
صدایی کشید.
_من بابتش ناراحت نیستم، چون حقش بود. اما اقا
عذاب وجدان داره و نخواست تو از این ماجرا
باخبر شی. ولی اون حقش بود، بچتونو کشت و
دوبار نزدیک بود تو رو از دست بدیم. دلم براش
نمیسوزه، چون واقعا حقش بود.
جمله ی آخرش پر از حرص و خشم بود. پنجه
های یاسمین محکم چسبیده بود به دستگیره در و
اگر رهایش میکرد، خودش هم سقوط میکرد.
افشین مرده بود؟!
_بعد از این همه استرس باید یه نفس راحت
بکشی. تو خیلی تاوان دادی، آقا هم همینطور…
حالا که افشین نیست و شاهرخ از ترس گم و گور
شده، شما باید یکم با آرامش زندگی کنید. این
حقتونه… حق هردوتون!
یاسمین با درد پلک هایش را بست. محمد با رگی
که داشت پوست پیشانی اش را پاره میکرد، پاکت
را سمت او گرفت.
_اینو بده به اقا… داروهاشه، لطفا مجبورش کن
سر ساعت بخوره.
#پارت_1173
نگرانی شبیه چراغی نیم سوز مدام توی چشمهایش
خاموش و روشن میشد. یاسمین با تعجب دست
پیش برد و پاکت را گرفت.
_اینا… برای چی ان؟!
_داروهای قلبشه، خیلی مهمه باید استفاده کنه.
خودش اصلا حواسش نیست اما من با شایان خان
صحبت کردم و گفتم که همه رو جا گذاشته تهران.
دوباره خریدم براش.
یاسمین هنوز منگ بود و با تعجب زل زده بود به
ورق های ریز و درشت قرص که محمد با صدایی
ته افتاده گفت:
_تو که نبودی، دوبار کارش به بیمارستان کشید.
بخدا از نگرانی ذله شدیم… دیدی چقدر سیگار
میشه؟! نباید بکشه، براش ممنوعه. اگه میشه با
روش خودت راضیش کن که ترک کنه. خب؟
تپش قلب یاسمین چنان بالا رفت که صورتش مثل
کاغذی مچاله جمع شد و دلش از سرازیری پایین
افتاد.
لحن دلواپس محمد و صدایی که زور میزد تا
بغض را پس بزند، برای جان به سر شدنش کافی
بود. فقط توانست سر تکان دهد و بعد نگاهش ماند
به رد قدم های شل و ول او که سمت آسانسور
میرفت.
_یاسمین؟!
با شنیدن صدای او به ضرب برگشت که کتفش
خورد به در و صدای بسته شدن بی هوای آن، از
جا پراندش. پلکی زد و نگاهش ماند به او که حوله
ای سفید به تن داشت و قطرات آب از موهایش
چکه میکرد. ته ریشش بلند تر شده و موهای شقیقه
اش بیشتر به سفیدی میزد.
_محمد بود؟!
پاکت دارو میان انگشتانش شل شد. جلو رفت و
پاکت را روی تخت او گذاشت.
_اره گفت داروهات و جا گذاشتی، دوباره برات
خرید.
نفسی گرفت و از کنار او رد شد. روی تخت که
نشست نتوانست نسبت به خونسردی عجیب و
سکوت او بی تفاوت باشد.
_ارسلان؟
ارسلان جلوی کمد ایستاده و مشغول پوشیدن لباس
هایش بود.
_محمد چی گفت که باز دمغ شدی؟
_چرا نگفتی که… افشین اون شب ُمرد؟
اخم های او باز شد و دستش با تعجب روی رگال
ماند.
#پارت_1174
_الان بخاطر اون ناکس ناراحت شدی؟
یاسمین نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
نمیتوانست چهره ی درهمش را پنهان کند. ناراحت
بود… حتی برای مردی که چند بار قصد جان و
بدبخت کردنش را داشت.
_دلم نمیخواست بخاطر من بمیره…
_حالا که مرد، چیکار کنیم؟ بشینیم دوتایی براش
گریه کنیم؟ ُمرد که ُمرد… به جهنم. منم نکشتمش
خیالت جمع!
یاسمین نگاه پر بغضش را پایین کشید و با جمع
کردن کتف ها و جفت کردن زانوهایش توی
خودش مچاله شد. آخرین چیزی که از افشین به یاد
داشت، چشمهای ترسناکی بود که مدام آینه را
میپایید و اویی که التماس میکرد تا ماشین را نگه
دارد. بعدش را به یاد نداشت… همه چیز در قالب
تصویری تار و سیاه و سفید، میان شبی که باران
با زمین جنگی تن به تن راه انداخته بود، باقی
ماند.
ارسلان بی حرف لباس هایش را پوشید و روی
تخت مقابل اویی نشست که انگار سکوت را به هر
جر و بحثی ترجیح میداد.
_زانوی غم بغل نگیر… پاشو آماده شو.
_کجا میریم؟
_پاشو… خودت میفهمی.
یاسمین با مکثی کوتاه بلند شد و سمت اتاق کوچک
رفت. چشم ارسلان بهش ماند… انگار تک تک
حرف هایی که آماده کرده بود را داشت از یاد
میبرد!
••••••••••••••••
#پارت_1175
باد خنکی که وزید شالش را از روی سرش پایین
انداخت. باد زد زیر موهایش، تار های لجوج آن
میان هوا تاب خورد و انگشتان پایش روی شن
های نرم ساحل جمع شد. دانه های شن کف پایش
را قلقک میداد اما حس خوبی داشت. حس خوب
تن به آب زدن… حسی شبیه دویدن روی ابر ها…
خوش نبود. دو شب پیش تکه ای از جانش را از
دست داده و هنوز حتی برایش اشک هم نریخته
بود. اما قلب و ذهنش جا مانده بود میان تپش های
کوچکی که شوق یک زندگی تازه را فریاد میزد.
آفتاب مستقیم روی صورتش می تابید. چشمانش را
چسباند به موج های نا آرام آب که پی در پی تن
میدادند به بوسه های ساحل و دست صلح با بادی
که بیشتر درونشان غرق میشد.
_چیزی راجع به آواز قو شنیدی؟
نگاهش با تعجب چرخید. ارسلان کنارش بود و با
دو لیوان چای که این فاصله را پر میکرد.
_میدونستی قو تنها پرنده ایه که یک بار عاشق
میشه و برای همیشه به پای عشقش میشینه و تو
تمام زندگی هر کاری برای راحتی عشقش انجام
میده؟
یاسمین با تعجب ابروهایش را بالا داد. ارسلان
نفس عمیقی کشید:
_قو تنها پرنده ایه که زمان مرگش رو میدونه؛
یک هفته مونده به مرگش میره جایی که برای
اولین بار جفتش رو دیده و عاشقش شده و یک
روز مونده به مرگش یه آواز برای جفتش میخونه
که به بهترین و زیباترین آواز پرندگان معروفه و
بعد سرشو روی بال هاش میزاره و میمیره…
_الان من و به قو تشبیه کردی یا خودت و؟!
ارسلان زانوهایش را بالا برد و دست دورشان
پیچید.
_نمیدونم، باید دید کی تهش به اون یکی وفادار
تره!
_منو آوردی اینجا که عیار وفاداری و عشقمو
بسنجی؟!
نگاه تیره ی ارسلان با مکث نشست روی
صورتش و لبخند یاسمین تلخ شد. یک آسمان آبی
بالای سرشان بود که سعی میکرد خورشید را
سفت بغل کند تا حریف طوفان باشد.
_خیلی حرف واسه گفتن دارم اما نمیدونم از کجا
شروع کنم.
یاسمین زانوهایش را توی شکمش جمع کرد. دلش
درد میکرد… عضلات شکمش هنوز از بغض و
دردی حرف میزدند که هنوز جان نگرفته خودش
را از شر این زندگی خلاص کرده بودند. بی هوا
اما پر از تکه پاره های بغض لب زد:
_چرا از بچه ت هیچی نمیگی؟!
#پارت_1176
عمدا ضمیر “ت” را چسباند به واژه ی بچه و
چنان نسبتش را با او به زبان آورد که نفس
ارسلان بند آمد. شن ها انگار زیر پایشان شنا
میکردند. نرم و آرام!
_نمیدونم چی بگم… بگم دوسش داشتم؟
یاسمین پوزخند زد. ارسلان با بیچارگی به آسمان
نگاه کرد.
_راستش و بگم؟ راستش اینه که قلبم داشت از
نگرانی برای آینده اش پاره میشد. اینکه وقتی به
دنیا اومد چطور صحیح و سالم بفرستمش جایی
که…
میان حرفش سر یاسمین به ضرب سمتش برگشت.
انگار چیزی از وجود کنده شد که زبانش هم
گرفت:
_چی…گفتی؟
_به شایان گفته بودم، بچه که به دنیا اومد
میفرستمش کنار اردلان تا بتونه یه زندگی عادی
داشته باشه. راحت مدرسه بره، دوست و رفیق پیدا
کنه و تو شناسنامه اش هم اسم ارسلان به عنوان
پدر ثبت نشه. اینطوری دیگه خیالم راحت بود که
اون بچه به یه جای خوب میرسه بدون درد و
بدبختی های من…
_تنهایی واسه هممون تعیین تکلیف کردی؟ من
چی؟ مترسکی بودم که بعد از زاییدن بچه باید
برمیگشتم کنارت؟
میان چشمان ارسلان انگار یک کویر زیر تیغ تیز
آفتاب ترک میخورد و دهن باز میکرد.
_به شایان گفتم اگه یاسمین دلش خواست میتونه
همراه بچه بره یا کنار من بمونه…
_ارسلان میفهمی چی میگی؟ ما رو میفرستادی
اون سر دنیا؟ به چه قیمتی؟
قلب ارسلان توی سینه اش مچاله تر شد. لیوان
های چای یخ زده بودند.
_چاره ای نداشتم یاسمین. وقتی اونطوری از دستم
فرار کردی. وقتی طوری رفتار کردی که انگار
من یه قاتل قصی القلبم و مجبورت میکنم تا بچه
رو سقط کنی، چیکار میکردم؟! اره اره من اون
بچه رو نمیخواستم و به هیچ قیمتی اون و کنار
خودم نگه نمیداشتم. اگر هم فکر کردی که الان از
مرگش ناراحت و دل شکسته ام، اشتباه میکنی.
همین که یه ارسلان دیگه به وجود نیومد قد یه دنیا
برام با ارزشه.
لاله ی گوش یاسمین از تک تک جملاتش لرزید.
سرش همانطور خم ماند روی گردنش و نگاهش به
کویری که رگه های تَ َرک در آن بیشتر میشد.
_از اینکه مرد خوشحال نشدم اما واقعا غصه
نخوردم. انگار یه بار از روی دوشم برداشتن.
باور کن خود خدا هم آینده ی تاریک و سیاهش و
دید که به این شکل…
#پارت_1177
_به من چی؟ بین همه برنامه ریزی هات به منم
فکر کردی؟
گوشه ی پلک راست ارسلان نبض میزد. قلبش
نبض میزد. توی سرش کسی هاون میکوبید.
_اولش به تو فکر کردم، آخرشم به تو… فکر
کردی نمیتونستم هفت تا آسمون و بچرخم و پیدات
کنم؟ نمیتونستم مجبورت کنم سقط کنی؟ اما نکردم
چون به تو فکر کردم یاسمین. جای هر چیزی به
قلب لطیف تو که تاب و توان کشتن یه موجود و
نداشت، فکر کردم. به اخرش نرسیدیم، چون خدا
دو دستی بهم پست داد اما اگه داستان طور دیگه
ای پیش میرفت بازم به تو و دلت فکر کردم. چه
میرفتی و چه میموندی!
بغض چربید به تمام احساساتش… چشمانش پر
شد، خالی شد. قلبش صدبار لرزید و پوست تنش
یخ زد اما باز هم نگاه از نیمرخ درهم شکسته ی
او نگرفت.
_الانم بدون اینکه ذره ای خودخواه باشم فقط
میخوام به تو فکر کنم.
نفس کشید. عمیق و بلند طوری که صدایش گوش
دخترک را پر کرد، شن های زیر پایشان را قلقک
داد و رسید به موج های دریا.
_اگه دیگه من و زندگیم و نمیخوای، اگه خسته
شدی و کنار من برات آرامشی نیست، میتونم
کارات و درست کنم بری پیش اردلان. بعدش…
یاسمین خندید. عصبی و پر از بغض های توخالی
و بی پدر..!. تب نداشت اما قطره های سرد عرق
روی پیشانی اش گواه عشقی بود که در هیچ برهه
ای از تک و تا نیفتاد.
_این بود اتمام حجتت ارسلان خان؟
صدایش روی بغض لغزید. روی درد و خروار ها
شنی که انگار هجوم برده بود سمت حلقش…
_منو بفرستی برم؟ واسه بعدش هم برنامه ریزی
کردی؟!
_یاسمین؟
اندوهی سیاه مدام تا مرز چشمهای ارسلان لشکر
میکشید و قصد پا پس کشیدن نداشت.
یاسمین لبخند تلخش را کشاند حاشیه ی دریا، جایی
که آب پا میگذاشت روی تن خیس ساحل و
نجوایش را خفه میکرد. صدای بلند خنده اش نم
داشت. مثل چشمانش که با آن نم پررنگ بغض
یک سور به ابرهای آسمان زده بود. سکوت
ارسلان دیوانه ترش کرد.
_الان منتظر جواب منی؟
سر او صادقانه بالا و پایین شد. با همان اندوه و
اضطرابی که به جانش نشسته بود.
#پارت_1178
_تو که خودت بریدی و دوختی، میخوای طلاقم
بدی و بعدم…
_از سکوت و صبر من سو استفاده نکن یاسمین.
بهم زخم نزن، طعنه نزن… من با این فکرا هر
شب مردم و زنده شدم.
نفس بعدش عمیق تر شد. پاهایش را دراز کرد
روی شن های نرم ساحل و نگاه دوخت به سبقت
گرفتن موج ها از هم!
_هیچ وقت بهت دروغ نگفتم. همیشه سعی کردم
تو بدترین لحظات حرف دلمو بهت بزنم. مثل
الان… بهت حق انتخاب دادم چون نمیخوام حتی
یک ثانیه بدون رضایت و آرامش کنارم باشی.
دوست دارم طوری زندگی کنی که قلبت انتخابش
کنه.
سر یاسمین پایین افتاد. سر ارسلان اما کشیده شد
سمت آسمانی که دیگر یک دست نبود. از یک سو
برای نگه داشتن آفتاب میجنگید و از سوی دیگر
گردن کلفت کرده بود برای مقابله با ابرهای
تیره…
_خدا میدونه که تو این زندگی جز تو و بودنت و
نفس کشیدن کنارت هیچی نمیخوام. اما… اما همه
چی به این یه جمله ختم نمیشه.
نگاه یاسمین بالا آمد و روی صورت او نشست که
نگاهش هنوز به آسمان و هجوم ابر های تیره بود.
لب هایش تکان خورد. با تشویش و یک دنیا غصه
ی فرو خورده:
_تو زندگی با من، نباید به آینده فکر کنی یاسمین،
نباید برنامه ریزی کنی و برای خودت رویاهای
رنگی ببافی… فقط باید زندگی کنی. لحظه لحظه،
ثانیه به ثانیه ، دقیقه به دقیقه فقط باید زندگی کنی.
زندگی با من آینده نداره… من آینده ای ندارم، شاید
خیلی ناامید کننده باشه اما حقیقته. یه حقیقت تلخ که
هیچ وقت نمیتونم تغییرش بدم. چون سرنوشتمه…
زندگیمه… انتخابش نکردم، خودش انتخابم کرده.
منو ساخته و رسونده به اینجا… پس طبیعیه که
نتونم هیچ رویایی داشته باشم نه واسه خودم نه
واسه تو… ولی میتونم قد زنده بودنم بهت امنیت و
عشق بدم. که بگم یاسمین… من تو این لحظه های
سیاه قد این عشقی که بهت دارم، قد دنیایی که منو
اینجوری ساخته، مراقبتم. نه میتونم ایده آل باشم نه
زندگی ایده آلی برات بسازم. چون خودمم عادی
بدنیا نیومدم و زندگی نکردم. تا همینجاشم بخاطر
دیگران زندگی کردم اول اردلان، بعدم تو… فقط
میتونم کنارت باشم تا دنیا خودش پازلهای مرگمو
بچینه!
#پارت_1179
ریتم نفس هایش کند بود، مثل ریتم ضربان قلبش یا
دو دو زدن چشمهایش که یا دریا را هدف قرار
میداد یا ساحل و گاهی هم آسمان… یاسمین پلک
نمیزد. ارسلان لبخند تلخی زد و دستش را سمت
او دراز کرد:
_میشه مثل قبل کنارم بشینی؟
_الانم کنارتم…
_به این فاصله عادت ندارم دختر.
بعد به شن های ریز بینشان اشاره زد و لب هایش
تلخ تر از قبل کش آمد. یاسمین با مکث بلند شد و
دوشادوش او نشست. دست ارسلان برای به
آغوش کشیدنش باز بود که دخترک پاهایش را
دراز کرد روی شن ها و زل زد به دریا…
_حرفات تموم شد؟
_اگه قرار باشه با حرف زدن تو رو برای خودم
حفظ کنم، میتونم تا صبح کلمه هارو کنار هم
بچینم.
یاسمین چیزی نگفت. نمیتوانست منکر تکان های
ریز قلبش باشد. نمیشد این امنیت عجیب را کنار او
نادیده گرفت. این آرامش عجیب نه، اما واقعی بود.
انگار دوباره خدا با لبخند نگاهش میکرد.
_ میدونی دختر؟ قایم شدنت تو صندوق عقب
ماشینم یه شوخی بود. شوخی که هنوزم نمیتونم
باورش کنم. این همه بلا، بدبختی… تا رسیدن به
این نقطه ای که با همه ی وجودم دلم میخواد با
قلبت موندن کنارم و انتخاب کنی، هنوزم خیلی
چیزا برام غیر قابل باوره.
تاوان گناه های من، همین دست و پا زدن تو لجن
زاره. هیچ وقت دلم به هیچی راضی نشد… هیچ
وقت نتونستم بلاهایی که سرم اومد و هضم کنم.
محکوم شدم به سیاه بودن، نمیدونم چرا خدا منو
انتخاب کرد و یه خط بزرگ روم کشید. از بچگی
انتخاب هام محدود شد. رویاهام ُمرد… یا من ادم
میکشتم، یا اردلان باید میمرد. یا من جنایت
میکردم یا باید اردلان از آرزوهاش دست میکشید.
بعدشم تک تک آدمای دور و برم سلاخی میشدن.
مثل دایی، ماهرخ ، متین… تهش منم زیر پاشون
له میکردن. الان چند سالمه؟ ۳۵سال؟ همه ی این
سال ها، خدا تاوان کارامو بعد از هر گناهم ازم
گرفت. من همزمان که زندگی میکنم تقاص
گناهامم پس میدم. اخریشم مردن بچه ای بود که
من حتی جرات نمیکردم آرزوش کنم. حقیقت
همینه، یه جنایتکار لیاقت پدر شدن و نداره
یاسمین.
رد بغض توی صدای زلزله زده اش، نگاه یاسمین
را به نم کشاند. پلکی زد و صدای ارسلان به
نرمی قطرات آب، توی هوا پخش شد.
_شاید آدمایی مثل ما، نتونن خیلی با امید زندگی
کنن ولی میتونن قد نفس کشیدن کنار هم، مقابل
تمام این مشکلات تلاش کنن. لبخند زدن بین این
همه سیاهی کار هر کسی نیست. شاید باید
رویاهاشونو تو لحظه هاشون تقسیم کنن و بسازن
نه اینکه منتظر باشن دنیا براشون همه چی رو
محیا کنه. من امیدی نداشتم تو این زندگی ، تا
همین جاشم با تو یاد گرفتم عشق یعنی چی، که
زندگی قشنگی هم داره، وفا داره، سفیدی داره…
شاید تو همون رویایی هستی که جای همه نداشته
هام خدا بهم داده. من سیاه سیاه بودم، تو یهو مثل
بارون باریدی رو سرم و لحظه هامو سفید کردی.
#پارت_1180
کسی قلب یاسمین را گرفته بود توی دست هایش و
مدام فشار میداد. ماهیچه ی بازیگوش میان سینه
اش مچاله میشد و بعد انگار باد خنکی میپیچید
میان عروقش که خون گرم دوباره با سرعت
جریان پیدا میکرد.
_بازم لازمه حرف بزنم؟ یا کلمه پشت هم ردیف
کنم تا شاید یه بار دیگه چشمات برق بزنه؟
زیر نگاه سنگین او پلک هایش را باز کرد. توی
چشمانش ستاره ها دسته دسته، نشسته بودند کنار
هم به انتظار مهتابی که برای طلوع ناز میکرد.
_همیشه گفتم تو قدرت عجیبی تو بستن زبون من
داری ارسلان. فقط نمیدونستم به غیر از نقاشی
استعداد شعر و داستان سرایی هم داری.
لبخند کمرنگ و کدری روی لب های ارسلان
نشست.
_گفتم که حاضرم واسه داشتنت هر کاری بکنم
مگر اینکه هیچ امیدی به بودنت نباشه.
_الان بنظرت امیدی هست؟
_امید تو چشماته، من میخونمش. بلدش شدم… نه
که شاعر باشما نه… فقط بعضی خطوط برام خوانا
شدن. چیزایی که قبل تو، سوادش و نداشتم.
اخم کمرنگ میان ابروان یاسمین، ارسلان را به
خنده انداخت. سر او روی گردنش شبیه عروسکی
کوکی تکان خورد. فاصله ی بینشان کمتر از یک
وجب بود و نگاه دخترک به سینه ی پهن او…
_میخوام بیام تو بغلت.
صورت ارسلان با تعجب باز شد و وقتی یاسمین
از جا برخاست، سریع دست هایش را باز کرد.
دخترک میان پاهایش نشست، دست های محکم او
پیچید دور تنش و بعد به رسم همیشه، یاسمین سر
چسباند به سینه ای که ضربه هایش لحظه به لحظه
بی قرار تر میشد. طولی نکشید که چشمهای
جفتشان بسته شد. از دلتنگی روزهایی که وام دار
یک دنیا احساس نگفته بود. روزهایی که با زجر
گذشت اما ماحصلش امروزی شد که ابر ها با
آفتاب در نگاهشان قایم موشک بازی میکردند.
_امید تو چشمام و خوندی، دلتنگی رو چی؟ اونم
برات خواناست؟
#پارت_1181
نفس های ارسلان بوی آسودگی میداد وقتی گونه
اش را به موهای او چسباند.
_خواناست.
نگاه یاسمین به دریا بود و کمر و پشت سرش
چسبیده به سینه ی او که لبخند پنهانی زد. ارسلان
تنش را بیشتر قفل کرد و لب هایش را نرم به
گردن او رساند.
_منو میبخشی یاس؟
گردن او زیر حرارت نفس های ارسلان روی
شانه کج شد. عروقش جای خون پر شده بود از
آرامش!
_یه بار بهت گفتم، یاس نمیتونه تو رو نبخشه.
بوسه ی گرم ارسلان اینبار کنار گوش یاسمین
نشست که تن دخترک سرد و گرم شد. انقباض
تنش از چشم او دور نماند.
_خب خانم یاس، تا آخرش کنار این دیو میمونی
یا…
_یا نداره. یاس هیچ وقت نمیتونه آقای دیو و تنها
بذاره. حتی اگه آسمون به زمین بیاد.
ارسلان ساکت شد. یاسمین با مکثی کوتاه سر بلند
کرد. چشمهای جفتشان پر بود از آفتاب بالای
سرشان… روشن و پر نور… انگار ابرها در این
بازی شکست خورده و کنار کشیده بودند.
_حتی وقتی از پیشت رفتم، گفتم برمیگردم.
دریا، درست میان نگاه ارسلان موج میزد. پر
خروش و با صدایی دلنواز… لب هایش وقتی تکان
خوردند انگار آب به نوک انگشتانشان رسید.
_گفته بودم چقدر دوست دارم یاسمین؟!
یاسمین آرام بود. آرام تر از همیشه… دیگر
اضطرابی نداشت تا ساز قلبش را ناکوک بنوازد.
آن دختر جیغ جیغو احساساتی یکسال پیش هم نبود
که از شنیدن این جمله به آسمان ها پرواز کند.
زنی محنت دیده بود که یکسال به امید رسیدن به
ساحل، دریایی طوفانی را شنا کرده بود و حالا…
آسوده و سبکبال، با پاهایی برهنه روی شن های
نرم راه میرفت.
_نه، هیچ وقت مستقیم نگفتی… این اولین باره!
ارسلان از خیرگی نگاه او داشت حروف الفبا را
از یاد میبرد. چشم دوخت به دریا و انگشتانش را
نرم روی دست های سرد او کشید.
_خب… دوست دارم، قد فاصله ی زمین تا
آسمون!
#پارت_1182
ابروهای یاسمین با لبخند بالا پرید. پلک زدن های
تند او قلبش را نوازش میکرد. آن نگاه دزدیدن و
شرم عجیبی که خطوط صورتش را پررنگ
میکرد، شبیه نسیمی خنک بود در یک ظهر
کویری! درختی میان ساحل نبود، اما برگ ها با
عشق تکان میخوردند. شن ها میدویدند و آب، با
سرعت بیشتری موج می تنید تا به لب ساحل بوسه
بزند.
_تو نیمه ی دوم منی یاسمین. نیمه ی که خدا
روبروم قرار داد تا حداقل ازت مراقبت کنم.
نمیدونم لیاقتش و داشتم یا نه، چقدر میتونم به آینده
امیدوارت کنم ولی…
میان حرفش دست یاسمین روی آرنجش نشست و
سرش روی سینه ی ارسلان جا به جا شد.
_میدونی ارسلان؟ من و تو به مرحله ای رسیدیم
که جز کنار هم موندن و عاشقی کردن انتخاب
دیگه ای نداشته باشیم. باید همه ی رویاهامونو
خاک کنیم و فقط زندگی کنیم. حتی بدون فکر به
یک ساعت بعد. پس دیگه به آینده فکر نکن! بذار
بگذره… واسه بعدشم خدا بزرگه.
_همین که تو هستی برام کافیه. دیگه هیچی
نمیخوام.
ناخودآگاه قفل انگشتانشان درهم محکم شد. سر
یاسمین درست روی قلب او چرخید و سرش کمی
به بالا خم شد. بوسه ی ارسلان روی لب هایش،
نرم بود و پر از حس فراغت از سه ماهی گذشت
و در حسرت این عطر و تن ماند!
_بریم یه جا غذا بخوریم و بعد برگردیم تهران؟!
دل یاسمین با یادآوری عمارت و اتاق خواب
مشترکشان با دلتنگی تپید.
_دلم واسه ماهرخ خیلی تنگ شده. چقدر شرمنده
متین و آسو شدم ارسلان. خداروشکر که چیزیش
نشد.
_به جاش متین فهمید آسو هم خاطرشو میخواد.
الانم پرستار شخصی داره، فکر نکنم بهش بد
بگذره.
یاسمین خندید و ته دلش ضعف رفت.
_یادم باشه یه هدیه خیلی خوب واسه دایی شایان
بخریم. باورت نمیشه چقدر اذیتش کردم حتی روم
نمیشه تو چشماش نگاه کنم.
ارسلان نفس عمیقی کشید. دستش لای موهای باز
او بود و مثل همیشه تار به تارش را نوازش
میکرد.
_سعی میکنم براش جبران کنم. تو نگران نباش!
_یه چیزی بپرسم؟!
ارسلان تن او را بلند کرد و روی پاهایش گذاشت.
چشمهای یاسمین با کنجکاوی خیره اش بود که لب
هایش با مکث تکان خوردند:
#پارت_1183
_من فهمیدم پدرم یه دولتی خیانتکار بود و پدر تو
یه نخبه ی جاسوس اما هیچ وقت نتونستم درک کنم
تو دقیقا چیکار میکنی ارسلان.
نگاه ارسلان به مردمک های کدر او کش آمد.
میان این بوسه های التیام بخش چه وقت صحبت
از سرنوشت لجنزار او بود؟! نگاهش بالا رفت و
روی موج ها دور زد. نفس هایش داشت کند میشد
که آرام زبان باز کرد:
_سر بسته بگم، من کاری که سخت یا غیر ممکن
باشه رو ممکن میکنم. اگر نیاز باشه کسی رو
حذف کنم، حذفش میکنم. اما نه هر کسی، یکی
وجودش مهم باشه و اسم و رسم دار، مثل اون
دونه درشتا که اگه بخوان پی ش و بگیرن کار بیخ
پیدا کنه و یکی باید مثل من بُرش داشته باشه تا
خودش و بکشه بیرون یا با یه تشر و تهدید زبونم
باز نشه و بند و آب ندم که همه چی تو خطر بیفته.
وسط حرفش نفسی گرفت:
_کلتا ریزه کاریاش پا من نیست. اگر اطلاعاتی هم
گم بشه، پیداش میکنم. اگر گره ای تو کار بالا
دستیام ایجاد شه، بازش میکنم. اگر حساب یا پول
مهمی بلوکه شه من پی رفع کردنش میفتم یا اگر
یکی بخواد وام کلان بگیره، گیر و گورشو
برطرف میکنم تا بی سر و صدا و جلب توجه کارا
پیش بره. یا اگر انتخابات در کشور برگزار شه…
ارسلان مکث کرد و ادامه نداد. تن یاسمین از
ادامه ی جمله ی نگفته اش لرزید که میان حرفش
رفت.
_یعنی… واسطه گری؟
_اینم یکی از اسماشه اما کار من ابعاد وسیع تری
داره. اونم بخاطر روابط و انشعابات زیادیه که
دارم. مثل یه رییس بانک کله گنده، یه قاضی
گردن کلفت، یه وکیل کارکشته… یه معاون تو
استانداری، یه پارتی کلفت تو شهرداری و هزارتا
چیز دیگه! برای همین کسی نمیتونه به گرد پام
برسه یا پا رو دمم بذاره. گفتم که خیلی از کارای
کوچیک و خودم انجام نمیدم اما اگه نیاز باشه و
اوضاع در خطر، دخالت میکنم.
ذهن یاسمین پر زد سمت روزی با شایان و اردلان
خانه ی ماهرخ بودند و اخبار، ترور غافلگیرانه
یک قاضی را گزارش میکرد.
_ یا همون رستورانی که اون شب با شایان و
اردلان رفتیم و گفتم سهامدارشم. تو بستر اَمنش آدم
های مهمی رفت و آمد میکنن یه سری معاملات
انجام میشه که برنامه ریزی های اولیه ش با
خودمه. بیشتر گفتن اعصابت و خرد میکنه. این
مملکت و سیاستش، جبهه های زیادی داره و منم
برای یکیش میجنگم، البته ناخواسته و از سر
اجبار!
یاسمین دستی به ته ریش او کشید. لبخند ارسلان
تلخ بود:
_میبینی؟ رد سیاه گناهام با هیچ پاک کنی از بین
نمیره. از هر طرف در برم از یه ور دیگه پام فرو
میره تو لجن. چاره ای ندارم انقدر میجنگم تا…
_دیگه مهم نیست. ادامه نده!
ارسلان با تعجب نگاهش کرد. یاسمین کوتاه لب به
استخوان گونه اش چسباند.
_خیلی چیزا برام مبهم بود که حالا روشن شد.
بقیش مهم نیست، یعنی جز خودت دیگه چیزی
برام اهمیت نداره.
لبخند ارسلان عمیق تر شد و اینبار یاسمین دست
دور گردنش حلقه کرد. قلب هایشان تند میزد. مثل
همیشه و به رسم هر آغوش، ریتم تپش ها از
کنترلش خارج شد. دیگر جای حرف نبود. حال
خوبشان میان خلوتی برپا بود با صدای گوش
نوازی از جنس پای آب..!.
••••••••••••••••••••••
#پارت_1184
صدای اردلان پر از حیرت و ناباوری بود و
مصداقش هم حدقه هایی بود که پشت مانیتور گشاد
تر از این نمیشد.
_جدی میگی؟
_دروغ دارم مگه؟ مرد گنده خجالت نمیکشه،
انگار پنج سالشه اردلان، چنان سر اون بچه داد
میزنه که قلبش میاد تو دهنش و تا چند ساعت
ساکت میشه.
اردلان لبخندش را خورد و سری به تاسف تکان
داد. تصویرش گاهی تار میشد و پس از چند ثانیه
به حالت قبل باز میگشت که آن هم به برکت
سرعت زیاد اینترنت این کشور و بند بساطش بود.
_تو هم بینشون فرق نذار یاسمین. داداش از
حسادت و توجه زیاد تو اینکارو میکنه.
چهره ی یاسمین درهم رفت:
_یعنی چی؟ من میتونم به پسرم نرسم و بهش
محبت نکنم؟
_حرف تو درسته. اما داداش هم حساسه و اینجور
مسائل و تاب نمیاره.
با دیدن سکوت و نگاه معنادار یاسمین، کوتاه خندید
و روی صندلی جا به جا شد.
_حالا پسرت که انقدر سرش غیرت داری
کجاست؟
_همین گوشه داره بازی میکنه. تازه بردمش
آرایشگاه موهاش و کوتاه کردم.
_الان تو باغی؟ همون قسمتی که داداش گفت
برات حصار بکشن و گل کاری کنن و…
یاسمین با لبخند میان حرفش پرید:
_بله، به قول ارسلان قسمت امن عمارت. اگه
بدونی چقدر قشنگه اردلان…
همان لحظه دوربین لپ تاپ را تغییر جهت داد تا
او باغ کوچکش را ببیند.
_ببین داداشت اگه یه کار مثبت تو زندگیش انجام
داده باشه، درست کردن همین باغ. نه دوربین
داره، نه محافظی میره و میاد… از اونور من
راحت میام با گل هام سرگرم میشم. پسر قشنگم
میاد بازی میکنه، اگه بره اون طرف باغ با دیدن
اون سگای سیاه که سکته میکنه بچم. بعدش شبا ما
دوتا کفتر عاشق میایم قهوه میخوریم. خان
داداشت برام تاب باغی هم درست کرده، میریم
اونجا ریلکسیشن! خلاصه جات خالی…
وقتی جهت دوربین را چرخاند، به وضوح برق
دلتنگی و خوشحالی را میان چشمهای او دید.
_داداشم چیز خور شده دختر. بگو ببینم دیگه چه
انقلابی کردی؟
#پارت_1185
یاسمین خندید و قهوه اش را برداشت و مزه کرد:
_یه قسمت از سالن عمارت کلا شده کتابخانه.
قفسه و پارتیشن انداختیم و کلی کتاب خریدیم. پرده
های سالن و کلا عوض کردم. دیوار هارو کاغذ
دیواری کردیم.
_چه رنگایی استفاده کردین؟
_همه چی شده رنگ روشن و طلایی. حتی مبل ها
و دکور آشپزخانه رو هم تغییر دادم. تم اتاق خواب
هارو عوض کردم. تم اتاق خودمون شده سفید و
آبی. باورت میشه؟ پر از آرامش.
اردلان با حیرت سرش را تکان داد. ته صدایش
خوشی موج میزد:
_انقلاب که نه، جنگ راه انداختی دختر. کوبیدی
از نو ساختی. مطمئن باشم تو غذای داداش چیزی
نمیریزی؟
_تو دستور غذاش میزان زیادی عشق میریزم،
همونم حلال مشکلاته.
“خداروشکر” از ته دلی که اردلان گفت، آرام به
گوش دخترک نشست. لبخند زد. قهوه اش تلخ بود
اما بهترین طعم دنیا را داشت وقتی او با دلی
خوش به زندگی حکمرانی میکرد.
_من واقعا دلتنگ شمام. با اینکه اُلیویا تقریبا همش
باهامه اما خب، اون چند ماهی پیش شما بودم
بهترین دوران زندگیم بود. وقتی برگشتم انگار باز
افتادم تو تنگ تنهایی و غربت.
گرد غم صدای او، میان دل دخترک رخنه کرد و
یک مشت اشک هم پشت پلک هایش گم شد. باز
هم زد به در شوخی و شیطنتی که هیچ وقت ازش
دست نمیکشید.
_خوبه همش همراه الیویایی، فکر کردی بیای
اینجا، ارسلان میذاره راحت دوست دخترت و
بیاری عمارت؟
اردلان دستی به استخوان گونه اش کشید و ادای
خجالت کشیدن درآورد.
_عه ، یاسمین؟ یهو داداش میاد میشنوه.
_باشگاهه، داداش دختر ُکشت دوباره رفته تو کار
بادی بیلدینگ و این حرفا… فقط باید بازوهاش و
ببینی.
بعد سرش را چرخاند سمت در و با اطمینان از
نیامدن ناگهانی ارسلان، برگشت سمت او و لبخند
مثل یک غنچه روی لبش باز شد.
_یه چیز بگم برگات بریزه اردلان. ارسلان قراره
سیاه قلم چهره ی من و بکشه.
چشمهای اردلان نزدیک بود از حدقه بیرون بزند:
_چی؟ واقعا؟
#پارت_1186
یاسمین سر خوش، انگار روی ابرها راه میرفت
و چشمهایش بیشتر از لب هایش میخندید.
_بله واقعا. میدونی چند شبانه روز براش دلبری
کردم تا راضی شده؟ حتی نمیتونی تصور کنی به
چه کارایی دست زدم اردلان. آخرشم قرار شد،
اگر میل عالیجناب کشید، اگر دستشون راه افتاد،
اگر دلشون بازم به بوم و قلم کشیده شد، به مناسبت
تولدم بهم سیاه قلم هدیه بده. بخدا بیچاره شدم.
_بابا همینم جای شکرش باقیه، گرچه کم کم دارم
به یقین میرسم که چیز خورش کردی.
یاسمین پشت چشمی نازک کرد و همزمان نگاه
اردلان به بالای سر او و مردی ماند که با همان
موهای خیس و حوله دور گردنش خم شد، گونه ی
دخترک را محکم بوسید و بعد کنارش نشست.
_سلام داداش. خسته نباشی…
لبخند ارسلان رنگ گرفت و جوابش را داد.
_خیلی وقته حرف میزنید؟
جمله اش هنوز کامل از دهانش بیرون نیامده بود
که گلوله ی سفید رنگ با دو خودش را به آن ها
رساند و بلافاصله توی آغوش یاسمین پرید. صدای
بلندش اخم های ارسلان را درهم برد.
_اَه زهرمار…
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و صدای اردلان به
گوششان رسید.
_عه، پشمک خان… سلام!
پشمک سمت او چرخید و پارس کوتاهی کرد.
چشمهایش شبیه دو دکمه ی سیاه و گرد بود و
موهایش تمام سفید. ذوق که میکرد ناخودآگاه لب
هایش به لبخند باز میشد. موهای بلندش که تاب
خورد، اردلان خندید.
_چه خوشگله یاسمین.
_دیدی گل پسرم و؟
بعد روی سر سگ کوچک را بوسید که او سریع
خودش را جمع کرد و با محبت سر چسباند به
سینه اش.
_اره، یه گاوه به تمام معناست. آرامش نذاشته
برامون.
صدای خنده ی بلند اردلان و نگاه پر غیض پشمک
به ارسلان همزمان شد. یاسمین اخم درهم کشید.
_صدبار گفتم یکم باهاش مهربون باش. بیخود و
بی جهت باهات دشمن شده ارسلان.
_به درک، همین سر صبح صداشو جلو اتاقمون
نشنوم برام کافیه.
بعد رو کرد سمت چهره ی پرخنده ی اردلان و با
حرص گفت:
#پارت_1187
_هر روز صبح میاد جلوی در اتاقمون دهنش و
باز میکنه که یاسمین بیدار شه. بخدا آسایش نداریم
از دستش… با من مثل هووعه، دو دقیقه نزدیک
زنم نمیتونم برم.
یاسمین آرام به بازوی او کوبید.
_اینم بگو که چطور سر حیوون بیچاره داد میزنی
و زهره اش و میترکونی؟
_یه بار دیگه ازش دفاع کنی میفرستمش ناکجا
آباد. من شوهرتم یا پشمک؟ میخوای شبای جای
من پیشش بخوابی؟
اردلان برای بار چندم بلند خندید. ارسلان با
حرص نفسش را بیرون فرستاد و یاسمین نگاه
چپی نثارش کرد. پشمک دوباره پارس کرد که
یاسمین با لبخند روی موهایش را بوسید. توپ
کوچکش را انداخت توی باغ و او را روی زمین
گذاشت.
_برو بازی کن پشمک جان. به این اقا توجه
نکن… حسوده!
محبت عمیقی که نسبت به او داشت، گواه روزهای
پر دردی بود که گذراند و هیچکس نفهمید چطور
غصه ی آن فرزند از دست رفته را توی دلش
بقچه پیچ کرد تا ارسلان به کمبود و زخم های
روحش پی نبرد. آوردن این سگ هم پیشنهاد
روانپزشکش بود تا عمق تنهایی و آتش آن بغضی
که توی چشمهایش بود به قلب و جانش آسیب نزند.
پیشنهاد معقولی هم بود. پشمک شده بود همدم روز
و شبش و چنان با عشق و محبت ازش مراقبت
میکرد، که ارسلان روزی هزاربار به آن
روانپزشک لعنت میفرستاد.
سر و صدای او از آن سوی باغچه می آمد که
یاسمین رو به اردلان گفت:
_براش یه خونه درست کردم باید ببینی، پر از
اسباب بازی. خیلی هم باهوش و مهربونه اردلان،
هر چی بهش بگی سریع گوش میکنه.
ارسلان لب و دهانش را برای اردلان کج کرد و
همزمان دست دور شانه ی دخترک انداخت.
_چه خبر از دایی؟
ارسلان تک خنده ای زد و نگاه یاسمین هم با لبخند
سمتش برگشت.
_شایان خان در تدارک زن گرفتنه…
حیرت جز لاینفک چهره ی اردلان شده بود که
مدام ابروهایش تا ته بالا میرفت و عضلات چهره
اش باز میشد.
_الان شوخی بود دیگه؟
#پارت_1188
ارسلان لپ تاپ را جلوتر کشید و به تایم تماس
نگاه کرد.
_جدی میگم، یه خانم دکتری هست یا هر روز
باهاش بیرونه یا تو بیمارستان ور دل همن. اسمش
چی بود یاسمین؟ مهناز، شهناز؟
یاسمین با خنده دست جلوی دهانش گذاشت.
_فرناز. خیلی خانم خوب و محترمیه.
_اره دیگه داداش، زندایی دار شدیم. فکر کنم دو
سه هفته دیگه عقد کنن.
اردلان هنوز توی شوک بود که دختری از آن سو
صدایش زد و او دستپاچه شد.
_خب خب من باید برم. بازم بهتون زنگ میزنم.
ارسلان خندید و وقتی تماس قطع شد، یاسمین سر
روی کتفش گذاشت. انگشتان ارسلان زیر گلویش
را نوازش کرد.
_دوست دخترش بودا…
_این پسر خیلی آب زیرکاست، هر وقت باهاش
حرف میزنی اسم یه دختر جدید و میاره. بعد میاد
میگه وای داداش… من از دلتنگی تو دارم میمیرم.
تو شلوارتو برچسب لامصب.
صدای خنده ی یاسمین که بالا رفت، ارسلان سر
خم کرد و روی موهایش را بوسید. آفتاب نشسته
بود بالای سرشان و تصویر این عشق را با لبخند
پهنی اجابت میکرد.
_وقتی اون پدرسگ سرش گرمه و دم پَر تو
نیست، جیگرم حال میاد.
انگشتان یاسمین روی سینه ی پهن او به حرکت
درآمد. لبخندش حکایت همان خورشیدی را داشت
که حاضر نبود آسمان را ترک کند.
_با امروز میشه ده روز که فقط سه تا سیگار
کشیدی. امروزم نکش، باشه ارسلان؟
_خوب آمار داری یاسی خانوم.
_هم پاکت توی جیبت و چک کردم هم اینکه وقتی
میام بغلت دیگه بو نمیدی. قول میدی کامل ترکش
کنی؟
با سکوت ارسلان و نفس عمیقش، سر بلند کرد و
زل زد به چشمهای پر برق او… تا خواست با
اخم، جواب او را بشنود، ارسلان زد روی بینی
اش و خندید.
_بهت گفتم، قراره امشب با عمه ت حرف بزنم؟
یک آن یاسمین چنان جا خورد و مات ماند که تمام
ذهنش خالی شد. دستش از روی سینه ی او پایین
افتاد و چشمانش پر شد از بغضی که خیلی وقت
بود از جانش رخت بسته بود. لبخند ارسلان
پررنگ شد و لب به پیشانی او رساند.
#پارت_1189
_همون موقع گفتم که برات یه تماس جور میکنم.
خیلی پیگیری کردم تا یه تماس سیف و بی خطر
هماهنگ کنیم که اون بنده خدا هم به دردسر نیفته.
یاسمین پلکی زد و قطره ی درشت اشکش روی
دست ارسلان افتاد.
_بخدا باورم نمیشه.
_باورت بشه، من ارسلانم… گریه هم نکن!
بعد هم سریع انگشت زیر پلک او کشید و چشمک
شیرینی زد که لبخند پاورچین کنج لب یاسمین
نشست.
_من واقعا عاشقتم ارسلان.
ارسلان ابرو بالا پراند:
_جوون! من واقعا بیشتر…
یاسمین خندید و موهایش را با کش موی مخملی
قرمز رنگش بست. اگر دل به برق چشمهای او
میداد، تا شب کارش در می آمد. گرچه دل خودش
پر بود از پروانه هایی که شیطنت وار، مرد مقابل
را طلب میکردند.
_برای تشکر قهوه دوست داری؟
صورت ارسلان جمع شد و بزور جلوی لبخندش
را گرفت:
_میتونی پیشنهاد سخاوتمندانه تری داشته باشی.
یاسمین هومی کشید و نگاهش را توی باغچه و گل
های رنگارنگش چرخاند. با فکری به سرش زد،
لبخند نادری روی لب هایش نقش بست. ارسلان
چشم ریز کرد توی احوالش و دخترک دستش را
گرفت.
_پاشو بریم، برات سوپرایز دارم.
_از اونا که من دوست دارم یا از اونا که باب میل
خودته؟
یاسمین پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.
ارسلان با خنده دنبالش توی خانه رفت. مسیرشان
ختم شد به ضلع شرقی خانه و پیانویی که کتاب
نوت دخترک هنوز بالایش باز بود.
_صبر کن ببینم… با این میخوای سر و تهش و هم
بیاری؟
یاسمین دست او را رها کرد و پشت پیانو نشست.
نسبت به قبل تمرکز و اعتماد بنفس بیشتری داشت.
در اصل تمرینات زیاد و ویدیوهایی که دید باعث
شده بود ذهنش برای این هنر دوباره پویا شود. با
دست به ارسلان اشاره زد که کنارش بنشیند و
وقتی او کنجکاو نشست، تبلتش را برداشت و قطعه
ای از صدای باران را پلی کرد.
#پارت_1190
_روز هاست دارم رو این آهنگ کار میکنم
ارسلان. در اصل اشتیاق تو و ذوق هنری عجیبت
باعث شد که تا این حد دل به تمرینات بدم. این
آهنگم یه سوپرایز برای جنابعالیه!
ارسلان در سکوت صاف نشست و دست هایش را
روی سینه جمع کرد. لبخند از لبش جدا نمیشد.
وقتی دخترک را اینطور جدی و مشتاق به نواختن
میدید، دوست داشت تمام هستی و کائنات را برای
ذوقش به صف کند.
_حالا اسم این آهنگ ( ، )Deep cutمیدونی
یعنی چی؟ تو موسیقی، دیپ کات به قطعهی
احساسیه قشنگ کمتر شناختهشدهای اطلاق میشه
که روح انسان رو به نوازش در میاره.
با دیدن چهره ی او، لب هایش کش امد و دوباره
صدای باران را پلی کرد. انگار در آسمان رعد
کوچکی زد. یاسمین کمر و شانه هایش را صاف
کرد و دستش لغزید روی کلاویه ها… حواسش
جمع بود و ذهنش فعال. وقتی شروع کرد به
نواختن، انگار تمام پیله های غم دورش شکست.
پروانه های دلش از میان هزار ابر پر باران
بیرون آمدند و نشستند روی انگشتانی که سبکبال و
با بال هایی زیبا روی کلاویه ها میرقصید.
نُت ها از دفتر بیرون پریده و پخش میشدند توی
هوا و باران همانطور نرم میریخت روی سرشان
و یاسمین مینواخت و ارسلان… خیره مانده بود به
دختری که از بیگانگی و یک تنهایی بزرگ رسید
به آسمان سیاه تا ابر ها سر خم کردند او برای
چیدن ستاره تمام مسیر را پابرهنه دوید. حالا
یاسمین روی همان ابرها با کفش های پاشنه بلند
میرقصید و ستاره ها به احترامش ایستاده بودند تا
آرامش را میان آسمانی جشن بگیرند که بعد از
یک سال رخت سفید پوشیده بود تا با تداعی یک
بغل خاطره، هزار قاصدک را از در باز تراس به
داخل عمارت فوت کند.
دست یاسمین پس از سه دقیقه از حرکت ایستاد و
وقتی دست های ارسلان روی کتف هایش نشست،
قلبش تپش عجیبی گرفت. چشم های سیاه او به
طرز عجیبی روشن شده بود.
_ میدونی هنر یعنی چی دختر خانم؟!
هنر یعنی خلق کردن یه اثر در لحظه… اثری که
شاید به ثمر نشستنش ماه ها زمان ببره اما برای
کسی که خلقش کرده تو همون لحظه، همون
ساعت و ثانیه جا میمونه. لحظه ی که اون ایده به
ذهنش خطور کرده، ارزشش پابرجاست. شبیه
متولد شدن یه نوزاد از مادر و تاریخ تولدی که تا
ته عمرش باهاشه و هیچ سالی فراموش نمیشه.
هنر یعنی همین… یه جرقه ست اما یه دریای
بزرگ زیر پاهاش جریان داره. یه دنیا حرف و
خروارها معنی… شبیه اقیانوس، سطحش صاف و
آبیه و امواج آرومن اما جهانی که زیر اون امواج
جریان داره به سادگی قابل دیدن نیست. اولش
تلاطم وجود نداره اما وقتی طوفان بشه یا سونامی
رخ بده با هیچ علم و دانش و تکنولوژی نمیشه
جلوش وایستاد.
میبینی؟ فلسفه هنر وسیعه، قابل توصیف نیست!
فلسفه عشق من و تو هم قابل تعریف نیست. اولش
خنده داره، اواسطش حیرت انگیز و دردناک و
تهش… من حتی نمیتونم ته این عشق و پیش بینی
کنم.
#پارت_1191
یاسمین بلند شد و روبروی او ایستاد. لبخند
نداشت… علاقه و محبت توی نگاهش با هیچ
لبخندی معنا نمیگرفت. ارسلان کش موی او را
باز کرد و موهای دخترک ریخت روی کمرش!
یادش بود تار تار این آبشار مشکی، گره ی این
زندگی را برایش باز کرده بود.
_فقط میتونم بگم تو یه جرقه بودی برام و با
اومدنت تو زندگیم باعث شدی من یک جهان سفید
شناور رو زیر قدم های سیاهم ببینم. من راه میرم،
غرق میشم، آوار میشم… روزی هزار بار میمیرم
و زنده میشم اما نه مثل قبل، دیگه هیچی برام تو
هاله خاکستری جا نمیمونه. چون وقتی به تو نگاه
میکنم، آسمون و آبی میبینم، جنگل و سبز و دریا
رو آروم. پاییز و با برگهای نارنجیش میبینم و
زمستون و با دونه های سفید برف… من تو
چشمهای تو یک جهان پر از زیبایی میبینم یاسمین.
برای همینه که هنوز زنده ام و پا به پای نفس هام
میجنگم. چون هر دم و بازدم من به تو وصله، به
نفس های تو… به نگاه تو و خنده هات… تو برای
من بسی! تو که باشی انگار من حقمو از جبر و
کثافت این دنیا گرفتم. تو هارمونی رنگ و احساس
منی دختر..!.
دست های یاسمین بالا رفت و به یقه ی تیشرت او
رسید. دلبری چشم ها و لب هایش، قامت ارسلان
را خم کرد. ساز صدای تب دارش قشنگ ترین
آوای جهان بود وقتی با لبخند کنار گوش او نجوا
کرد:
” گریزی از تو ندارم ،هر آنچه هست، تویی ”
پروانه ها… یک دم نشستند روی سینه ی ارسلان
و دیگر هیچ نگاهی نمیتوانست حق این جمله را ادا
کند که سر جلو کشاند و بوسه اش روی لب های
یاسمین، شد زمزمه آهنگی که ریتمش برعهده
گردش زمان بود و دست هایی نامرئی که روی
کلاویه های دو رنگ میرقصید و نُت های گوش
نوازی که در هوا پخش میشد. گوششان از عشق
پر بود و گره ی قلب و جانشان بهم کورتر…
ستاره ها اینبار بالای سرشان قدم میزدند با همان
چشمک های ریز که آبستن ثانیه های عاشقی بود!
“تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی
مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
ُگریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی”
(حسین_منزوی)
••••••••••••••••••
پایان
مریم نیک فطرت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 32
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب اینقدر که این رمان زیبا و فوقالعاده بود و با تکتک اتفاقاش زندگی کردم نمیتونم توصیفش کنم
واقعا قلم نویسنده عالیییی بود
دمت گرم خدا قوت!♡
واقعا عالی بود خسته نباشید میگم به نویسنده آرزوی موفقیت میکنم براش پایان این رمان خوب تموم شد مثل زندگی یه جاش تلخ بود یه جاش شیرین و گاهی زندگی هم مثل همین رمان از بچگی تمومت میکنه نفست و میبره ولی مجبوری با جبر دنیا ادامه بدی …….
گاهی مثل ارسلان دنیا هیچیش بر وفق مرادت نبوده ولی خدا یه جا برات جبران میکنه همه عذاب های زندگیتو
اومممم 🤸🏾🧡
چقد دلم تنگ شده برای گریز از توووو😭😭😭
فاطمه جون هنوز مث این رمان پیدا نکردیی؟😭😭😭
آره واقعا خیلی قشنگه این رمان من هنوز ۴ پارت آخرو نخوندم،،،،نه متاسفانه
سلام گرچه شایدبی جواب بمونه،رمانتون متفاوت بودوغیرقابل پیش بینی نمیدونم وشاید یه کم به دورازواقعیت که خواننده رومیترسوند،شاعرانه هاتون عالی بودوبخاطرهمه ی تلاشتون سپاس.ولی به نظرم حساب استفاده ازمتن های ادبی زیباتون که گاها بی ارتباط باداستان بود وصرفا بخاطر زیبایی واردشده بودن به مراتب ارتباط برقرارکردن وسخت کرده بودچراکه رمان بایدبدون تکلف وساده باشه .خوشحال میشم اگرتونستید پاسخ بدید که ایده ی رمان ازکجابود.
هر جا گشتم فایل رایگانش نبود
سلام فاطمه جون میشه لطف کنید فایل رمان گریز از تو رو توی سایت بذارید؟🙏🙏🙏
سلام عزیزم ،تا پارت آخر پارتگذاریش کردم،،،دیگه نمیشه فایلشم گذاشت
فقط یه جمله میتونم بگم
عالی بود ، مرسی ، دست خوش😍🥰⚘️🌷
هعی
خیلی ناراحتم که تموم شد
نه پایانش تلخ بود نه خوش.یه چیزی مث زندگی واقعی،دوسش داشتم و هر روز به خاطرش میومدم سایت و هر روز باهاش زندگی میکردم
گاهی اوقات وقتی میدیدم پارتش اومده چناان ذوقی میکردم که نگو و نپرس😂😂
وقتایی هم که ناراحت بودم و پارتشو میخوندم بعد از تموم شدنش یادم نمیومد که برای چی ناراحت بودم
اصن قلم نویسنده یه حس خوب داشت که همیشه هر چی که مینوشت رو توذهنم تجسم میکردم
خیلی ممنونم از نویسنده و خیلی ممنونم از فاطمه جونِ مهربون که هر وقت که شد پارت گذاشت ❤❤❤
امیدوارم یه رمان مث همین جاش بزاری فاطمه😭
مرسی گلی❤️
باشه پیدا کردم میزارم
مرسیی❤
اره دقیقا منم همینطور خیلی رمان خوبی بود چرا تموم شد 🥺🥺
واقعا مرسی نویسنده جان بابت این رمان و این قلم زی بات من کیف کردم چراکه رمان کاملا واقعی تموم شد مثل رمان قفس ک آخرش بااینکه تلخ بود ولی واقعی تموم شد مثل رمانهای دیگه که پایانشونومیخوان خوب تموم کنن ولی غیرواقعی نبود من واقعا لذت بزن ازاین قلم زیباوواقعیت چراکه همش احساس میکنم مثل رمان قفس وابنبات چوبی این رمان براساس واقیت نوشته شده و مثل این رمان های اب دهیاری نیست ودراخرممنون ازادمین خوبمون
❤️❤️❤️🤝
وای مرسی نویسنده عزیز کیف کردیم 😘😘😘😘😘😘🙏🙏😘😘🙏
قلم نویسنده خوب بود جالب بیان میکرد حرفا وگفته هارو ولی افراط داشت تو دعواو حبس کردن یاسمین توخونه و اگر نویسنده واقعیت اخر رمان میگفت خوب بود اینکه خلافکارای دورشون نابودمیشن و بچه دارمیشن ارسلان کار بهتری پیدامیکنه ول میکنه کار خلاف رو اردلان برمیگرده ازدواج میکنه توایران
ولی خب خیلی خوب بودبیان نویسنده احسنت عالی
رمان خوبی بود ولی زیادی دعوابود یکم زیادی بعد آخرش بدتموم شدمیشدنویسنده بگه بچه دارشدن ارسلان ول میکنه کارش و بعد آدمای خلافکار دورشون نابود میشن ارسلان لو میده آدمای خلافکار دورش و ولی ی چیز واقعیت گفت تواین رمان که آدمای خطرناک هستن که باندهای بزرگ زیردستشونه مافیا خلافکار توایران یکی ودارن مثل ارسلان خدا نابودکنه مافیاودشمن توایران
به جرئت میتونم بگم یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم…عالیییی بود، بی نطیر بود…کلا یه سبک متفاوت و قصه ی هیجانی و عاشقانه ی حدس نزدنی داشت ، واقعا باهاش زندگی کردم❤،اما نمیدونم چرا وقتی رسیدم به این اخرش یه چیزی روی دلم سنگینی میکنه😅💔
مرسییی فاطمه جونم بابت پارتگداریت و خسته نباشید خدمت نویسنده😍❤
فاطمه جان اگه تونستی بازم رمان های همین خانم نویسنده رو بزار تا لذت ببریم از خوندنش 🙏
مرسی عزیزم❤️
باشه اگه داشت آنلاین میزارم
خسته نباشید نویسنده عزیز و ادمین دوس داشتنی
عالی بود من که با رمانت زندگی کردم
مرسی گلم❤️❤️❤️
نویسنده جون دستت درد نکنه رمانت عالی بود❤️😍
یکی از بهترینا بود خیلی عالی بود ارسلان و یاسمین همیشه ت ذهنم میمونن عشقشون خیلی قشنگ بود❤️❤️❤️🙂🙂🙂
فاطمه خانم من میتونم رمانمو بزارم تو سایت؟
اسم رمان من الاکلنگ هست
ژانر طنز/جدی
راجب ی دختر کمی متفاوت و شیطون و قوی هست
سعی میکنم هر روز یا یک روز میون پارت بزارم
رمان از قبل نوشته نشده یعنی چهار چوب و داستانش تعیین شده اما به نگارش در نیومده
میتونم رمانمو تو سایت بزارم؟
سلام عزیزم خوبی؟؟ سایت مد وان رو برای نویسنده ها طراحی کردیم
می تونی با ثبت نام نویسنده بشی و رمانت رو بزاری
پارت آخر دلارای بخونیم…. صلواااات….. 😁
شب قدر دعا کنیم بلکه فرجی بشه 🤲
نمیدونم نویسنده میبینه یا نه
نویسنده هم خودت عشقی هم رمانت
این که همه چیز ایده آل تموم نشد هم جالب بود هم درد داشت
ولی میتونی یه فصل دو هم بنویسی ها … فصل دوی گریز از تو …قشنگ میشه…همین الان من دلم برای این رمان تنگ شده همین ثانیه تمومش کردم دلم گرفت که چرا تموم شد چرا نتونستن خوشبخت تر باشن
یعنی بذار حرفمو عوض کنم…
تروخدااا یه فصل دو هم بنویس 😂😂😂💔💔💔
عاخه قلمت عالیه کاراکترا خیلیییی خوب بودن حیفه که تموم شدددد … یه کاریش بکن یه جوری یه فصل دو بنویس
یا بیا یه رمان دیگه بنویس که شخصیت اصلی هاش فرق داشته باشن ولی ادامه ی زندگی ارسلان و یاسمن هم توش باشه مثلا بهتر شدن زندگی شون با این که همن الان هم نسبتا خوب هست
نمیدونم به خدا دارم از شدت غم تموم شدن این رمان هذیون میگم 😭😭😭😭😂😂😂💔💔💔