گوشیشو برگردوندم طرفش وگفتم:
_باورکردم که الان اینجام و دنبال راه حل واسه جدا نشدنتون هستم!
_جواب بده بذارش روی پخش ببینم چی میخواد! خودشو کشت!
_نه! دلم نمیخواد صداشو بشنوم! اگه میخوای خودت جواب بده اگرم نمیخوای به من ربطی نداره!
_اوکی ولش کن بعدا باهاش حرف میزنم! امروز اصلا حوصله ی سروکله زدن با اون کله پوک رو ندارم!
سکوت کردم.. حتی دلم نمیخواست راجع به عماد چیزی بشنوم!
داشتم توی سکوت به بدبختی هام فکر میکردم که رضا گفت:
_میخوای برسونمت خونه؟ بعدا هم میشه راجع به بهار و دیونه هاش حرف زد و تصمیم گرفت!
_ممنون میشم.. همون نزدیکی های خونه برسونی کافیه! یه وقت بهار مارو باهم نبینه شر بشه!
_اوکی!
_ببخشید.. امروز روز خیلی بدی بود!
_نه خواهش میکنم! شما ببخش تو شرایط خوبی نیستی و انتظار بیجا ازت داشتم!
_اینجوری نگو.. بهار برای من خیلی عزیزه وزندگیش ازهمه چیز واسم مهم تره!
خودم خواستم که مانع خراب کردن زندگیش بشم و باهم یه کاری کنیم از تصمیمش منصرف بشه!
_ممنونم ازت خواهرزن جان.. انشاالله عمری بمونه خوبی هاتو جبران کنم!
_خواهش میکنم زندگی شما درست بشه واسم کافیه!
به خیابون اصلی خونه مون رسیدیم که گفتم:
_همینجا من پیاده میشم بقیه اش رو خودم میرم ممنون!
بارضا خداحافظی کردم و قدم زنان به طرف خونه به راه افتادم..
تصویر عماد مدام توی ذهنم تداعی میشد..
انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود..
شایدم نفرت جای اشک هامو گرفته بود.. اما هرچی بود ازش بودم.. حتی یک قطره هم اشک نریختم وبرعکس.. هرثانیه نفرتم از عماد بیشتر میشد!
نیم ساعت طول کشید که به خونه رسیدم..
بادیدن ماشین بهار جلوی در خونه خشکم زد!
ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و قدم های رفته رو برگشتم و ازکوچه اومدم بیرون!
این وقت روز خونه چیکار میکنه؟ به گوشیم نگاه کردم.. هیچ تماسی ازبهار نداشتم!
چرا بهم نگفته اومده خونه؟
حالا بهش چی بگم؟ مطمئنا خیلی عصبی شده که بازم بهش دروغ گفتم!
سروضعمم جوری نبود که بگم واسه خرید وسوپری بیرون بودم!
ازطرفی هم نمیدونستم ومعلوم نبود چندساعته که برگشته خونه! هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسید!
داشتم باخودم کلنجار میرفتم وفکر میکردم که چه دروغی سرهم که رضا زنگ زد!
باعجله جواب دادم:
_اگه خونه بودم و بهار شماره ات رو میدید میدونستی چه بلایی سرم میاورد؟
_ببخشید میخواستم ببینم رسیدی خونه یانه!
ازطرفی میدونستم بهار این موقع ها سرکاره!
_منه خاک برسرهم همینطور فکرمیکردم اما متاسفانه ازشانس قشنگم خیلی زودتر ازهمیشه برگشته و من جرات ندارم برم خونه!
رضاهم مثل من شوکه شد و با صدایی نگران پرسید:
_اوه جدی میگی؟ الان کجایی؟ یعنی فهمیده؟
_سرکوچه خشکم زده!
موضوع توروکه نفهمیده اما بیرون بودنم رو فهمیده دیگه!
_خب اینکه چیزی نیست یه خوراکی چیزی بخر بگو رفتی خرید کنی!
_نمیشه! من هیچوقت با این وتیپ وقیافه سوپری نمیرم ومهم تراز اون نمیدونم از کی خونه اس وچندساعته منتظر اومدنم شده!
_بگو بایکی از دوستات یاهمکارهات قرار داشتی!
_من دوست وهمکاری ندارم!
_پس بگو گورخودمونو کندیم دیگه! راحت باش!
خنده ام گرفت.. مردگنده از بهار میترسید!
البته حقم داشت منم ازش میترسیدم خدایی!
_نترس نمیذارم بفهمه.. یه کاریش میکنم نگران نباش!
_امیدوارم به خیر بگذره! پس به من خبرش رو بده نگرانم!
_اوکی اما دیگه زنگ نزن بخدا بهار بفهمه باهات همکاری کردم زنده به گورم میکنه!
_چشم چشم.. شک نکن من هم باهات زنده به گور میشم!
باخنده گفتم؛
_اینقدر از خواهر من نترسی تووو!
رضاهم خندید وگفت:
_نه که خودت نمیترسی وسرکوچه خشکت نزده!
ای رضای زن ذلیل
والا اگه تو نویسنده بودی یه جور پارتا رو میذاشتی که به جای بد و بیراه ازت تشکر کنیم 🤙😑
نظرم در مورد این پارت
از دخترایی مثل گلاویژ بدم میاد که یه سره ضعف نشون میدن
درسته خودم دخترم درک میکنم ولی خب دیگه من تا حالا اینقدر ضعف از خودم نشون ندادم و ندیدم🙄
😭😭😭😭😭خیییییییییییییلی کمه😞😑
هرچند شاید این فکر غیر منطقی باشه اما آخه گلاویژ چرا باید به بهار جواب پس بده کجا بود؟خب بیرون بود دیگه به بهار چه مربوطه هرجا میره باید گزارش همه چی رو به بهش بده
باز نکته مثبت این قسمت اینجا بود که چشمه ی اشک گلا خانوم خشک شد خدا رو شکر دیگه فکر نکنم لبریز شه😁🤲
به هر حال داره خرجشو میده …از ۱۴ سالگی بزرگش کرده حق خواهری به گردنش داره ، حق داره بدونه کجا میره خو… و البته این قسمت کیف کردم گلا گریه نکرد
تو این شرایط باید سنگدل ترین حالت ممکن قرار بگیره بی تفاوت انگار که اصن عمادو نمیشناسه
آها آره حواسم به این نبود👌👌🌹🌹
خاک تو سر یه دروغ ساده نمی تونه بگه
خااااااااااااااااااااااااااااااااااااااک بر سر ضایع ات بکنند گلاویژ . نه از این خاک های معمولی خاک تیله تو سرت این قدر من بدم میاد از این مردهای زن ذلیل مثل رضا
تا الان رضا شخصیت محبوبم بود و عاقل ترین شخصیت داستان حسابش میکردم اما با دیدن این پارت…….😒
اولا اینکه رضا زن ذلیل نیس داره واسه ی به دست اوردن عشقش تلاش میکنه من نمیدونم چرا به این میگی زن ذلیل
الان واقعا توقع داری رضا دست رو دست بزاره واسه نابود شدن زندگی خودشو بهار؟؟ باید نزاره که یه سوء تفاهم زندگشون رو از بین ببره پس لطفا به این نگو زن ذلیل
به نظر من یه جای کار میلنگه..حسم میگه میخوان گلا و بهار رو باهم بد کنن مثلا رضا کشوندتش شرکت که ازش عکس بگیره به بهار نشون بده وگرنه حرفو پشت تلفن هم میشه گفت یا حرفهایی که تو تماس اخر رضا گفت خیلی دو پهلو بود شاید میخواسته
صدا گلا رو ضبط کنه ..گلا هم که به بهار دروغ میگه بدترش میکنه ..نمیدونم چرا همچین حسی دارم
متاسفانه باید بگم حست اشتباهه رضا هم همون اندازه که بهار گلاویژ رو دوست داره خواهرشه و این کار رو نمیکنه..😒
آغا جان مادرت جان عزیزت من که همیشه میخونم داستانت رو این قدر کوتاه نزار فدات شم