توی شوک حرف های رضا بودم.. انگار نمیخواستم باورکنم اون آدمی که همین چند دقیقه پیش من رو شست وانداخت روی بند رضا بوده!
بهت زده به صفحه خاموش لپتاپم خیره بودم که صدای زنگ موبایلم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_جانم عزیز؟
_چی شدی تو پسر؟ قرار بود زنگ بزنی نگرانم کردی!
_نگران چی هستی قربونت برم؟ من که بچه نیستم تا چنددقیقه پیدام نشه نگرانم بشی!
_واسه من هنوز بچه ای و هیچوقتم بزرگ نمیشی، حداقل تا روزی که زنده ام..
قلبم تیر میکشید.. اونقدر عصبی و ناراحت و دل شکسته بودم که مطمئن بودم من خیلی قبل از اونی که عزیز تصور میکنه میمیرم!
باحسرت آهی کشیدم و گفتم؛
_الهی که همیشه سایه ات بالاسرم باشه.. عزیز من میتونم بعدا باهات حرف بزنم؟ یه کم سرم شلوغه..
_آره پسرم فقط زنگ زدم تاکید کنم واسه شام باهیچکس هیچ قرای نذاری
حتی اگه مهم ترین قرار کاری عمرت هم باشه باید موکولش کنی به یه روز دیگه! اینا گفتم چون خوب میشناسمت و حدس میزنم قراره چه بهونه هایی پشت هم واسه من سوار کنی!
پس امشب هیچ عذر وبهونه ای قابل قبول نیست! مفهمومه؟
توی اوج ناراحتی باحرف عزیز لبخند روی لبم نشست.. درست حدس زده بود..
واسه برنامه ی شام امشب تصمیم داشتم بپیچمونمشون و به اون مهمونی نرم اما انگار عزیز زرنگ ترازمن بود و دستم رو خونده بود!
_چشم! روجفت چشام.. امر دیگه ای نیست؟
_چشمات روشن گل پسرم.. عرضی نیست.. شب می بینمت!
_خداحافظ.. اومدم گوشی رو قطع کنم که دوباره صداشو شنیدم
_آهان راستی عماد!
کلافه با انگشت دست شکسته ام روی میز ضرب گرفتم وگفتم:
_جانم عزیز؟
_پسرم تورروخدا یه پا زود تر برگرد
بعداز دوسال میخوام برم خونه ی صحرا اینا دلم میخواد بیشتر بمونم باشه؟
دوباره یادم اومد شب مهمون خونه ی کی هستم ودوباره بهم ریختم!
_باشه عزیز. چشم! اجازه هست برم به کارام برسم؟
_برو پسرم ببخشید وقتتو گرفتم معذرت میخوام خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و چنگی به موهام زدم!
این روزا چقدر تحت فشار هستم رو فقط خدا میدونه!
ازشدت عصبانیت و کلافگی بدنم گر گرفته بود وگرمم شده بود!
دنبال پارچ آب یا لیوان آبی توی اتاقم گشتم اما چیزی پیدا نکردم..
بازم یاد گلاویژ افتادم.. لعنت بهت دختره ی عوضی که تموم زندگیم پر شده از اسم تو!
بوی تو.. یادتو.. نفرتت.. عشقت.. خاطراتت.. خنده هات.. صورتت.. چشمات.. من چطور میتونم این همه رو باهم توی گورستون نفرت دفن کنم؟؟
واقعا خودمم جوابی برای سوال غیرممکن خودم نداشتم!
ازجام بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه یه کم آب به صورتم زدم..
صورتم رو بادستمال خشک کردم و به قهوه ساز ولیوان قهوام خیره شد
روی تمام این وسایل جای انگشت های دختر نامردی نشسته که الان توی اتاق روبه روی من، پشت در بسته نشسته و معلوم نیست چی دارن میگن!
دختری که ادعای عاشقیش میشد و دست هرکاری زد تا عاشقم کنه!
اون دختر خیلی باهوشه و توانایی هایی زیادی داره!
بهش حسودیم میشه.. اون باهنر عاشقیش موفق شد قلبی رو عاشق کنه که قسم خورده بود تاآخرعمرش از عشق دوری کنه!
ماگ مخصوصی که همیشه توش واسم لاته درست میکرد رو برداشتم و بهش زل زدم..
یاد نقاشی های بامزه ای که باکف شیر روی لاته ها میکشید افتادم..
بی اراده لبخند غمگینی روی لبم نشست.. نفسم سنگین شد..
اخم هامو توی هم کشیدم ماگ رو سرجاش گذاشتم..
نباید بهش فکرکنم.. اون عوضی حتی لایق خاطره بازی هم نیست!
اون کسی به اسم عماد توی ذهنشم نمونده و کاملا معلومه که فراموشم کرده!
واسه اینجوری آدمایی حتی این نفس های سنگین هم بخدا خیانت به خودم وقلبم بود!
اون خائن اونقدری از ذهنش دورم انداخته و فراموشم کرده؛
که حتی یادش نمونده من از اون طرز لباس پوشیدنش متنفرم!
یادش نمونده که من بهش اجازه نمیدادم اونجوری آرایش کنه و موهاشو از روسری بندازه بیرون!
اون لعنتی فراموش کرده که وقتی من بودم اگه با اون آرایش و تیپ وقیافه، پاشو از خونه هم بیرون میذاشت قلم پاهاشو خورد میکردم!
فراموش کرده چون عمادی توی ذهن وقلبش نیست..
نویسنده جان خسته هستن لابد امروز پارت نداریم🙄
احیانا
چرا پارت گذاری نمیکنین؟😑
چرا پارتا انقد کوتاهه؟😑😑
وات ذا فاک خواهرم 😐
این چی داره برا خودش زرت میزنه
بابا بچه تو برو شیرتو بخور 😂
کوتاهی پارت خودش یه طرف….
صبر کنین گفت گلاویژ باهوشه؟!!!
نباید مسخره کرد نباید مسخره کرد مسخره کردن کار درستی نیست شاید باهوش بود و ما خبر نداشتیم😇
خدایا بلیط جهنممو بده برم😂
همش مزخرف
نویسندش بره رمان الفبای سکوت رو بخونه بلکه یکم رمان نوشتن یاد بگیره🙄
نویسندش بره رمان الفبای سکوت رو بخونه بلکه یکم رمان نوشتن یاد بگیره 🙄
فاطی جان عزیزم کجایی نیستی؟
خوبی اینجام
چطوری
اها دیدم یه چند وقته خبری ازت نیست
فداات تو خوبی
نظرم در مورد این پارت
جدی چیزی نفهمیدم یعنی نفهمیدم بحث اصلی این رمان چیه
^*حمداللهههه*^
ن والا چی؟؟ عمادم خیلی خودشو دسته بالا گرفته هااا هرکاری کرد تا عاشقم کنه؟؟ ت کی هستی اخه جز ی ادم زشت بدقیافه😐؟؟😐😐💔
و عماد ی طرفه قاضی میگیره😐 ک این خیلی بده 😐💔 😐💔 اینطوری ام ک این رمان پیش میره فک کنم سر تولد ۷۰ سالگیمون عماد ب غلط کردن بیوفته😐
آی گفتی🤣🤣یکیشم تارگت اونطوری میشه
فقط اسمت👌🏻😂
عزیزم تو خودتو ناراحتنکن کل پسرا و مردا همینجوری خودشون بالا میگیرن والا حالا هر کی فک کنه میگه خدایا این پسرا فرشته ان پ¿¿😂😂والا عماد هم یکیشون
ن بابا چی میگی ۷۰ سالگی خیلی بچه ایم ما تو بگو ۱۲۳ سالگیمون تازه داره میفهمه گلاویژ پاکه چه برسه بداره غلط کردن میوفته
دیگه جز غلط کردنش میفته سالگرد فتمون 😅😂😐
این پارت همش شد ابراز نفرت عماد
اینجوری که معلومه گلاویژ خانم یکم زیادی تیپاش جلفه🤣🤣
👍👌
😆😆😆😆😆🤣🤣🤣🤣
ای بابا چرا این رمان اینقد کش پیدا کرد خسته شدم از بس پیش نمیره😐💔