رمان آتش شیطان پارت18

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_18

 

 

بیشتر کنجکاو شده و بیشتر توی پیجش گشتم‌‌‌.

عکس های قدیمی ترش، اکثرا با احسان بود.

 

توی همون کارگاهی که گفته!

یه سوله قدیمی که به زور توش تجهیزات کارشون رو چیده بودن.

 

انگار آدمی که تو پست های قدیمیش بود، با آدم این روزا فرق می‌کرد!

ورژن قدیمیش تو اکثر عکسا خندون بود و اما حالا…!

 

تنها وجه اشتراک اون آدم قدیمی و محب امروزی، دستکش های چرمی بود که دستش می‌کرد و تو اکثر عکسا به چشم می‌خورد!

 

دستکش هایی که حتی توی تابستون و روز های گرم هم، از دستش در نیاورده بود.

 

همینطوری به گشتن ادامه دادم، که بالاخره اون وسطا یه عکس از زنش پیدا کردم!

 

زن خوش پوش و خنده رو ای که کنار یه ساختمون به اسم ” سالن سحر ” ایستاده بود.

 

احتمالا همون سالن ماساژی بود که محب بهش اشاره کرده بود!

 

کپشن ساده و قشنگی هم براش نوشته بود:

” موفقیت تو آرزوی منه همدم! ”

 

مشخص بود زنش رو خیلی دوست داشته.

بر خلاف اون روز که داشت منکر علاقشون بعد از ازدواجشون میشد، اما خشم و برقی که توی چشماش بود، خلاف گفته هاش رو ثابت میکرد.

حالا این عکس هم مهر تایید بود!

 

البته با رفتاری که سر احسان ازش دیدم، فهمیدم آدمیه که به شدت روی احساساتش کنترل داره و اون هارو خارج از برنامه، ابراز نمیکنه!

 

انگار خودش هم به این اخلاقش واقف بود که داستانش رو، اونجوری که می‌خواست و با جزئیاتی که می‌خواست من بدونم؛ برام تعریف کرده بود!

 

احتمالش رو نمیداد که من به پیجش سر میزنم و سراغ پستای قدیمیش میرم!؟

 

وقتی سفارشم جلوم قرار گرفت، بالاخره از پیجش بیرون اومده و برای باقی مونده تایمم، به خودم استراحت دادم‌.

 

بعدا باید دوباره به صفحش سر بزنم و بیشتر بگردم.

مطمئنا اطلاعات خوب و بدرد بخور دیگه ای هم میتونستم ازش کشف کنم!

 

بالاخره به شرکت برگشتم و بقیه تایمم تا عصر، دیگه به پرونده محب فکر نکرده و به بقیه پرونده ها رسیدم‌.

 

چنتا مراجعه کننده جدید هم داشتم که از خانوم رستمی خواستم به یکی دیگه از وکیلا ارجاعشون بده.

 

همین پرونده هایی که داشتم، به شدت وقت گیر بود که فعلا دیگه وقت برای پرونده جدید نداشته باشم‌‌.

 

مخصوصا پرونده محب که هرچی جلو تر میرفت، بیشتر گنگ و گیج کننده میشد!

بالاخره ساعت ۴ شد که کار رو تعطیل کردم.

کمی دفتر رو مرتب کرده و بعد از خداحافظی از چند نفری که هنوز توی شرکت بودن، اونجا رو ترک کردنم.

 

قصد داشتم مستقیم به باشگاه برم و کمی استرس این چند روز رو اونجا تخیله کنم.

 

ساک ورزشیم که همیشه توی ماشین بود رو، از صندلی عقب برداشته و با قفل کردن در های ماشین، وارد سالن شدم.

 

به مسئول پذیرش سلام کردم که گفت:

_ سلام تابش جون خوبی عزیزم؟

مثل همیشه میری سالن یوگا؟!

 

_ نه عزیزم امروز میخوام برم رو تردمیل.

 

اون هم از تصمیمم استقبال کرد و قفل کمدم رو بهم داد.

بعد از تعویض لباس، روی تردمیل رفتم و حدود چهل دقیقه فقط دویدم.

 

وقتی که دیگه حسابی از نفس افتادم، بالاخره سرعتش رو کم کرده و کم کم از روش پایین اومدم.

 

کمی از آب بطریم نوشیدم و یک ساعت باقی مونده رو، با بقیه دستگاه ها مشغول شدم.

 

بعد از دوشی که همونجا توی باشگاه گرفتم، لباسام رو عوض کرده و کلید رو به پذیرش تحویل دادم.

 

_ راستی تابش جون این رو چند دقیقه قبل، یه پیک تحویل داد گفت برای شماست.

 

زیر میزش خم شد و وقتی دوباره ایستاد، دستش یه باکس آبمیوه بزرگ بود.

 

آبمیوه ترکیبی رو ازش گرفته و توی دستم چرخوندم.

میخواستم این روهم مثل قهوه ای که برام اورده بود، دور بریزم؛ اما اینجا جای مناسبش نبود.

 

_ چه دوست پسر به فکر و جنتلمنی داری تابش جون!

خدا از این شانسا بده!

 

به خندش، لبخندی زدم و با خداحافظی کوتاهی از باشگاه بیرون اومدم.

آره واقعا خدا از این شانسا بده!

 

وقتی قفل ماشین رو زدم، صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.

ساک و آبمیوه رو با یه دستم نگه داشتم و با دست دیگم، گوشیم رو از جیبم خارج کردم.

 

” نترس چیزی توش نریختم که وسط خیابون و روز روشن بیهوشت کنم عزیزم.

بعد ورزش میچسبه، برای رفع خستگی هم خوبه!

فک میکردم شجاع تر از این حرفا باشی خانوم وکیل! ”

 

پشت فرمون نشستم و کمی از آبمیوه رو مزه کردم.

طعم خوبی داشت و هنوز خنکی اولیش رو تقریبا نگه داشته بود.

 

با زنگ خوردن گوشیم، فک کردم بازم همون مریض روانیه، اما شماره یکی از وکیلای شرکت بود.

 

بعد از یه احوال پرسی ساده، بالاخره خبری که منتظرش بودم رو داد:

_ ببخشید که کمی دیر شد خانوم احمدی، اما بالاخره اون شماره ای که بهم داده بودید که استعلامش رو بگیرم، اطلاعاتش آماده شد.

فایلش رو براتون تلگرام کردم میتونید اونجا چک کنید.

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
1 سال قبل

واقعا رمانت دوست دارم چون شخصیت زن قوی ومستقله چیزی که تو کمتر رمانی میشه پیداش کرد

سگ اعصاب
سگ اعصاب
1 سال قبل

لعنتی جای حساسشههههههه

Sara
Sara
1 سال قبل

بیشتر پارت بزار😪❤️

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

رمان قشنگیه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x