رمان آس کور پارت 25

4.2
(5)

 

_ شما همراه خانمی هستین که چاقو خورده؟!

 

با صدای مردانه ای، سر هر دو سمت نگهبانی چرخید که با دقت و موشکافانه نگاهشان میکرد.

 

رسا از گوشه ی چشم نگاهی به حامی انداخت. صورت مضطربش داد میزد که همین حالا قرار است خودش را لو بدهد!

 

جلو رفت و قبل از حامی جواب نگهبان را داد.

 

_ بله حالش چطوره؟

 

نگهبان سری به معنای ندانستن تکان داد و دست به کمر گفت:

 

_ در جریان نیستم. ما طبق وظیفمون به پلیس خبر دادیم، یکم دیگه میرسن تا تحقیقاتشونو شروع کنن. لطفا از بیمارستان خارج نشین.

 

میگفت لطفا اما معنی واقعی حرفش این بود که اجازه نمی دهیم خارج شوید!

 

رسا با اطمینان سری تکان داد.

 

_ بله حتما، ممنون که اطلاع دادین.

 

نگاه تهدیدگر نگهبان را ندید گرفت و دست حامی را کشید. روی نزدیک ترین نیمکت نشستند و رسا با کشیدن چند نفس عمیق بر خود مسلط شد.

 

خوبی رسا همین بود، هول میشد، دستپاچه میشد، اما فقط برای چند لحظه.

 

در موقعیت های این چنینی، چنان به سرعت خودش را جمع و جور میکرد که دهان همه باز میماند.

 

صورت حامی را سمت خود چرخاند و خیره در چشمانش با جدیت و تحکم غرید:

 

_ اگه دلت نمیخواد به سرزمین زیبای گا قدم بذاری، خوب به حرفام گوش کن خب؟

 

چه توقع بیجایی! از حامی میخواست نگران اوضاع خودش باشد در حالی که خبری از حال سراب نداشت؟!

 

حامی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

 

_ تا از حالش با خبر نشم نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم رسا.

 

رسا مشت حرصی ای به شانه اش کوبید.

 

_ چون دیر آوردیمش و خون زیادی از دست داده یکم شرایط سخته اما…

 

آشفتگی حامی جرات گفتن واقعیات را از او گرفت.

 

_ پرستاره گفت زنده میمونه، نگران نباش.

 

 

حامی با ناامیدی و یاس، سرش را به دیوار چسباند و چشم بست. لعنت به اویی که برای رساندنش به بیمارستان دست دست کرده بود.

 

رسا نوچی کرد و نگران از سر رسیدن پلیس ها گفت:

 

_ ای بابا، خوب میشه قول میدم بهت.

 

تنها یک سوال در ذهن حامی چرخ میخورد. «اگه نشه؟»

 

رسا نگران وضعیتی بود که اگر دیر برای درست کردنش اقدام میکردند، بیش از اندازه پیچیده میشد.

 

اگر پلیس ها را قانع نمیکردند، پای حاج آقا هم به این موضوع کشیده میشد و آن وقت بود که… واویلا!

 

_ حامی منو نگاه، الان به من گوش کن. واسه کمک به اون دختر باید اینجا باشی دیگه، مگه نه؟

پلیسا ببرنت هم خودت گرفتار میشی هم اون دختر تنها میمونه.

 

حرفش منطقی بود. اینکه پلیس ها او را به جرم زدن سراب ببرند برایش مهم نبود، اما سراب جز او کسی را نداشت.

 

اگر میرفت چه کسی کنار سراب میماند؟

اگر میرفت چطور باز شدن چشمان سراب را میدید؟

 

سری تکان داد تا افکار بهم ریخته اش را جمع و جور کند و با تمرکزی نصفه و نیمه به رسا زل زد.

 

رسا که توجه حامی را جلب کرده بود، لبخند رضایت روی لبانش نشست.

 

_ اول بگو ببینم این دختره کیه.

 

حامی وجدان بیدار شده اش را پس ذهنش فرستاد تا دست و پای عقلش را سست نکند.

وقت زیاد بود برای شماتت خودش.

 

_ اسمش سرابه، تو محلمون یه خیاطه… کسی رو هم نداره تنهاست.

 

رسا که تا ته ماجرا را فهمیده بود، پوفی کرد.

 

_ به اینم رحم نکردی؟!

 

حامی شرمسار نگاه دزدید و رسا با عجله گفت:

 

_ بیخیال، تو زدیش؟

 

حامی سری به تایید تکان داد که رسا چشم بست.

 

_ به خاطر من خودشو زد، من اذیتش کردم…

 

 

 

چند چین سطحی روی پیشانی رسا نقش بست. او را نزده بود اما احساس گناه میکرد؟

اصلا این حامی را نمیشناخت!

 

_ یعنی خود زنی کرده؟ این که خیلی خوبه پای تو گیر نیست اصلا.

 

حامی نگاه غضبناکی به چشمان رسا انداخت.

 

_ اتفاقا من وسط این ماجرام، همه کاره منم.

 

رسا تکخند ناباوری زد.

 

_ تو کارایی که خودت کردی رو گردن نمیگیری، حالا داری کاری که نکردی رو گردن میگیری؟

چته واقعا؟ خیلی عوض شدی حامی!

 

حامی بی حوصله رو گرداند و برای خلاص شدن از دست رسا گفت:

 

_ همینو میخواستی بگی؟

 

رسا زبانی روی لبهای رژ خورده اش کشید و معنادار زمزمه کرد:

 

_ اوکی منو بپیچون، خودتو که نمیتونی بپیچونی!

 

حامی با چشمانی سرخ و فکی منقبض شده سمتش برگشت که رسا خونسرد پوزخندی زد.

 

_ جوش نیار حالا! اگه پلیسا چیزی پرسیدن میگی با من بودی و دختره رو تو همین وضعیت دیدی. بعدشم فقط برای کمک رسوندیمش بیمارستان و از بقیه چیزا خبر نداریم.

بگو تو همون محلتون دیدیش، اینجوری منطقی تره.

 

حامی چشم ریز کرد و با تمسخر سری تکان داد.

 

_ بابا دمت گرم!

 

با لودگی گوشی اش را بیرون کشید و خودش را مشغول شماره گرفتن نشان داد.

 

_ وایستا یه زنگ به خود سرابم بزنم باهاش هماهنگ کنم یه وقت نقشمونو لو نده!

 

رسا با قیافه ای کج و کوله ادایش را در آورد و گفت:

 

_ هار هار هار! چقده تو بلایی پسر!

 

حامی سرش را به دیوار پشت سرش چسباند.

 

_ خانم باهوش، از سراب بپرسن که بیشتر گندش درمیاد. علاوه بر کاری که کردم، انگ پنهون کاری و دروغم بهم میزنن.

تو پاشو برو نمیخوام کمکم کنی، یه کاریش میکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

،،،
،،،
10 ماه قبل

چرامن فک میکردم رساپسرهستش🙁🙁

هوف
هوف
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

منماااا

بانو
بانو
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

به مولا منم اومدم بنویسم دیدم شمام گفتی:/

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

مگه پسر نیست
اما گقت دهن رژ خوردش

karina
karina
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

فک میکردم فقط من ت ذهنم این بود که رسا پسره😂😂😂

P:z
P:z
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

وایی منمم
گفت رژ زده گفتم واا یعنی چی 😂
بعد دیدم زده دختر باهوش😂
آخه خدایاا😂😂

،،،
،،،
پاسخ به  P:z
10 ماه قبل

خداروشکرداشتم ب عقل خودم شک میکردم

:///
:///
پاسخ به  ،،،
10 ماه قبل

چون رسا اسم پسره😂💔البته من فکر میکردم دختره بعد رفتم تو نت زدم دیدم اسم پسره😂💔
که الان دختر شد 😂

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x