رمان آس کور پارت 132

4.4
(109)

 

 

حامی هنوز آن عکس منحوس را هضم نکرده بود، جا برای عکسی جدید نداشت. پاهایش به زمین چسبیده بودند و ابدا دلش نمیخواست حتی دستش هم به آن گوشی بخورد.

 

_ یا فاطمه ی زهرا، خدا میدونه باز چی فرستادن…

 

بردیا دست مشت شده اش را به دسته ی مبل کوبید. از نظر او یک جای کار این ماجرا بدجور می لنگید و به همین سادگی ها نباید ملعبه ی دست آن افراد ناشناس می شدند.

 

_ شلوغش نکنین ببینم، مِن بعد هر صدایی بلند شه از سمت اوناست؟! چه راحت وا دادین شماها، اونام دقیقا همینو میخوان!

 

رو به حامی پوف کلافه ای کرد. میخواست اوضاع را آرام کند که کمی شوخی چاشنی لحن حرصی اش کرد.

 

_ توام که شلوارتو خیس کردی، چته بابا؟ به نگاه بنداز حتما از این پیامک تبلیغاتیاست.

قالیشویی شربت اوغلی شعبه ی دیگری ندارد!

کاشت مو فقط و فقط دویست هزار تومان!

یه کدوم از اینا نبود من اسممو عوض میکنم!

 

حامی آب دهانش را با صدا بلعید و وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد.

 

_ خودشونن… میدونم…

 

حاج آقا مغموم و بی حرف، با شانه هایی افتاده سمت گوشی رفت. دلش از آن آرامش های بی انتها میخواست، از همان ها که میشد تا آخر دنیا درونشان غرق شد.

 

با دیدن شماره ای ناشناس و کلمه ی کوچک زیرش که میگفت پیام حاوی یک ویدیو است، پاهایش سست شد اما خودش را نباخت.

 

_ رمزشو بگو بابا.

 

هر عددی را که وارد میکرد، تپش قلبش بالاتر میرفت. انگار کسی در اعماق وجودش فریاد میزد که قرار نیست چشمانش به دیدن چیز خوبی باز شود.

 

چند ثانیه ای تا باز شدن ویدیو زمان برد، چند ثانیه ای که برای حاج آقا قد یک عمر گذشت.

 

#پارت_۴۹۱

 

بی میل و فقط از سر اجبار روی آیکون پخش شدن زد. همان ابتدای ویدیو دیدن تن عریان سراب باعث شد ذکری زیر لب گفته و چشمانش را ببندد.

 

_ آخ آخ عروس چادر چاقچوری حاجی رو ببین چجوری داره به یه مشت نامحرم سرویس میده!

خوب مالیه زنت حامی جون، سپردم یکی یه دور خووووب ترتیبشو بدن بلکه بوی تو از این درز مرزاش بزنه بیرون.

 

چشمانش بسته بود اما صدای گوشی بلند بود و به جز خودش، همه داشتند صدای ناله های دردناک سراب را میشنیدند.

 

_ خدایا…

 

حامی سرش را میان دستانش گرفت و با بدبختی شروع به کوبیدن مشت های محکمی به سر خود کرد.

 

_ منِ بی غیرت چرا زندم؟ منِ بی عرضه اینجا چه گوهی میخورم؟

 

همه چنان در شوک شنیدن آن صدای زمخت که مشخص بود دستکاری شده، بودند که کسی به حامی توجه نمیکرد.

 

بردیا خودش را کنار حاج آقا رساند و با فشردن دکمه های کنار گوشی، توپ و تشرش را بر سر مرد درمانده ی کنارش خالی کرد.

 

_ کمش کن حداقل مرد ناحسابی، اینا همشون به مو بندن سکتشون میدی.

 

صدای گوشی را تا حدی پایین آورد که فقط خودشان بشنوند و دست زیر دست حاج آقا انداخت و گوشی را کج کرد تا مقابل دیدش قرار گیرد.

 

_ این خائن کثافت قرار نبود زیر خوابت شه، ولی منو دور زد.

آ آ آ! راستی بهت نگفته بود کیه نه؟

اوف سراب! چقدر لجنی تو دختر، بابا طرف شوهرته… شبا سرتون رو یه بالشته، اونم دور زدی؟!

اینجور که بوش میاد این سراب خانم گل و گلاب شده چوب دو سر گوه!

 

بردیا آنقدر نفسش را حبس کرده و دندان هایش را به هم فشرده بود که رنگ پوستش به کبودی میزد.

 

دختری را که میشناخت و حتی هنوز هم ناموسشان به حساب می آمد، مقابل نگاهش دستمالی میکردند و غیرتش داشت جانش را میگرفت.

 

#پارت_۴۹۲

 

_ این دیگه چه مدلشه؟ آخه حیوون…

 

بردیا لبهایش را به هم فشرد تا ناسزاهایی که داشتند پشت سر هم روی زبانش ردیف میشدند را غلاف کند.

 

حاج آقا پلک های سنگین شده اش را از هم فاصله داد و نگاه خیسش را به صفحه ی گوشی دوخت.

 

سراب هر کسی هم که بود و هر کاری هم که کرده بود، باز هم زمانی مثل دخترش دوستش داشت…

حتی هنوز هم در اعماق قلبش او را دختر خود میدانست…

 

_ اوخ اوخ ولش کنین، اینجوری که شما میکنینش چیزی ازش نمیمونه… برین کنار برین کنار!

 

مردها که کنار رفتند، هر دو به وضوح نفس راحتی کشیدند. دوربین را نزدیک تر برد و روی صورت رنگ پریده ی سراب زوم کرد.

 

_ خوشگل شده نه؟ دیگه خیلی داشت شبیه شماها میشد دادم نونوارش کنن!

 

دست زیر چانه ی سراب برد و سرش را بلند کرد. تکانی به سرش داد و اشک های روی گونه اش همچون خار قلب حاج آقا را درید.

 

_ سلام کن، دختره ی بی ادب… به شوهرت سلام نمیکنی؟

من تو رو اینجوری بار آوردم؟

 

_ نیا حامی… میکشتت‌…

 

صدای ضعیف سراب که بلند شد، راغب خنده ی چندش و بلندی کرد و لب زخمی سراب را فشرد. ناله ی ریزی از دهان سراب بیرون زد و راغب گلویی صاف کرد.

 

_ وسط حرف بزرگترت میپری جنده کوچولو؟!

این اومد پیش شما انقدر بی ادب شدا، ولش کن. بذار بریم سر اصل مطلب آقا حامی!

عرضم به خدمتت که من اون مدارکو میخوام، همشو میخوام.

از حاج بابات بپرسی بهت میگه دنبال چیم.

 

همزمان با صحبت کردنش، انگشتانش را از چانه ی سراب جدا کرد و با تفریح روی سینه هایش رقصاند تا به شکمش رسید.

 

_ شاید قید این هرزه رو زده باشی، ولی این توله ی تو شکمش برات مهمه نه؟! بابا حامی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستاره
ستاره
28 روز قبل

یه حسی بهم میگه سراب دختر حاج آقا نیست. دختر بردیاست. مادر سرابم مث خود سراب جاسوس بوده و یا خواهر راغب بوده یا از آدماش بوده و همون کاری که سراب با حامی کرد اون با بردیا کرده و سراب شده بچه شون و موقع زایمان مرده و راغب سرابو بزرگ کرده و سراب بچه بردیاست و خواهر رساست.

خواننده رمان
خواننده رمان
29 روز قبل

چرا دیگه دارن فیلم لخت سراب بیچاره رو همه نگاه میکنن

آدم معمولی
آدم معمولی
29 روز قبل

خداوکیلی این رمان زیادی چرت نشد ،بابا مگه مال هندوستانه چه خبره

آخرین ویرایش 29 روز قبل توسط آدم معمولی
بانو
بانو
پاسخ به  آدم معمولی
29 روز قبل

موافقم👌

P:z
P:z
29 روز قبل

من سه ماه پیش بهتون گفتم سراب حامله ستتت نگفتمم؟؟😭😭😭
بدبختِ بیچارهههه

Bahareh
Bahareh
29 روز قبل

راغب تو عوضی بودن و کثیف و نامرد بودن رقیب نداره تک سواره واسه خودش انشاالله به بدترین بلای ممکنه گرفتار بشه و ازش خلاص نشه نکبت.

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
پاسخ به  Bahareh
29 روز قبل

مونده((((:

فرشته منصوری
فرشته منصوری
29 روز قبل

ای وااای

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x