رمان آس کور پارت 133

4.4
(108)

 

 

 

 

بلافاصله دستان هر دو شل شد و گوشی با صدای بدی زمین افتاد. با چشمانی گشاد شده به هم زل زده بودند و ناباوری از نگاهشان فوران میکرد.

 

چرا حامی تاکنون مسئله ی به این مهمی را بازگو نکرده بود؟!

چرا برگ برنده ای به این مهمی را پنهان کرده بود؟

 

بارداری سراب همه چیز را به هم میریخت. حالا دیگر فهمیده بودند که چرا آن شخص ناشناس، از سراب که جزو نیروهای خودش بود برای تحت فشار گذاشتنشان استفاده میکرد.

 

بچه، بچه ای که شاید یک عمر همه انتظارش را میکشیدند…

 

بردیا زودتر به خودش آمد. خودش را به حامی که زانوی غم بغل گرفته و از بی عرضگی خود مینالید رساند.

 

انگشتانش دور یقه ی حامی مشت شد و او را با تمام حرص و بهتی که داشت تکان داد.

 

_ پسره ی احمق چرا نگفتی حاملست که زودتر یه خاکی تو سرمون بریزیم؟

زدن زن حاملتو آش و لاشش کردن ما اینجا نشستیم داریم چرت و پرت میگیم. میمردی دهنتو وا کنی یابو؟

 

تمام عضلات صورت حامی به یکباره شروع به حرکت کردند. انگار که رگ های ریز و درشتش، زیر لایه ای نازک از پوستش در حال پایکوبی بودند.

 

گاهی پلکش میپرید، گاهی شقیقه اش نبض میزد، گاهی لبهایش به اینور و آنور کشیده میشدند و تنها عضو ثابت صورتش، چشمانش بودند.

 

چشمانی که در بی حرکت ترین حالت ممکن به دهان بردیا زل زده بودند تا کلمات خارج شده از آن را روی هوا ببلعند.

 

حالی که داشت خود گویای همه چیز بود. بردیا بلافاصله متوجه بی خبری اش شد و به آرامی دستانش را عقب کشید.

 

آنها رو روی گردن خود گذاشت و با تاسف چشم بست.

 

_ خبر… نداشتی…‌ وای حامی، وای…

 

#پارت_۴۹۴

 

_ سراب… حاملست؟

 

نگاهش را یک دور بین جمع ماتم زده ی دورش چرخاند و آب دهانش را با صدای بلندی پایین داد.

 

_ بچه ی من… ما… بچه داریم؟ سراب… بچمون… حاملست؟

 

حاج خانم ننو وار خودش را تکان داده و شروع به مرثیه سرایی کرد.

 

_ دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی به خاک سیاه نشستیم؟

نفرین کدوم از خدا بی خبری زد به زندگیمون؟

وای خدا… این چه طالع شومی بود نوشتی برامون؟

 

_ آروم باش قربونت برم، همه چی رو بدتر نکن خواهری. هیش… مرگ من آروم بگیر الان پس میفتی…

 

حامی بی توجه به صدای مادرش و رها، نگاه سرگردانش را به دنبال گوشی فرستاد و با دیدنش زیر پای حاج آقا، سمتش دوید.

 

کنار گوشی فرود آمد و با دستان لرزانش سعی کرد آن جسم مزخرف را که سنگین تر از همیشه شده بود، ثابت نگه دارد.

 

_ حاملست، حاملست، حاملست…

 

با حالتی جنون وار مدام یک کلمه را تکرار میکرد و همین که خواست ویدیوی روی صفحه را پخش کند، گوشی از دستش قاپیده شد.

 

حاج آقا مقابلش نشست و با تمام قدرتی که داشت تن لرزان حامی را به آغوش کشید.

 

پسرک همیشه ی خدا بیخیال و در رفاه و آسایشش، پدر شده بود… پدری که زنده ماندن همسر و فرزندش به مو بند بود.

 

اگر غفلت میکرد، اگر پسرکش را رها میکرد… همه ی زندگی اش را از دست میداد.

 

حامی در آغوش پدرش از هم پاشید. صدای ضجه های مردانه و درمانده اش همه را به گریه انداخت‌.

 

_ بهش گفتم واسه بچمون بابای خوبی میشم… بچم بابا… پاره ی تنم بابا… سرابم بابا… زنم… بچم… بابا… بابا کجا رو بگردم دنبال زندگیم… بابا…

 

_ پیداشون میکنیم، بهت قول میدم بابا… صحیح و سالم تحویلت میدم، جفتشونو…

 

#پارت_۴۹۵

 

_ برمیگردم ایران!

 

با صدای قاطع و محکم یاشا سر همگیشان به ضرب سمت صفحه ی باز لپ تاب برگشت.

 

به کل او را فراموش کرده بودند و اما او تمام مدت در سکوت بدبختی ای که گریبان گیرشان شده بود را نظاره میکرد.

 

طاقت دیدن زجری که حامی میکشید را نداشت، نمیخواست او هم تا عمر داشت مانند خودش شرمنده ی دلش باشد و در سوگ عشق از دست رفته اش بنشیند.

 

بردیا هول شد و کف دستانش را محکم به صورتش کشید. از همان فاصله انگشت اشاره اش را تهدید وار سمت یاشا گرفت.

 

_ غلط کردی، خطرناکه… خودمون از پسش برمیایم.

 

رها هم حرف همسرش را تایید کرد که یاشا مشت محکمی به میز کوبیده و نیم خیز شد.

 

_ اون بی ناموس هر خری که هست، به گذشته ی هممون مربوطه.

حتی ممکنه به من بیشتر از بقیتون وصل باشه، یادتون نرفته که اون مدارک چیه؟

نود درصدش سند گندای منه، باقیش سند دست بردن شما تو مدارک پلیس واسه پاک کردن سابقه ی کثافت من!

 

حاج خانم بینی اش را بالا کشید و با خشمی فوران کرده صدایش را بالا برد.

 

_ گندای تو نه، گندای اون بابای عوضیت بود.

 

یاشا لبخندی برای متقاعد کردنش زد و سعی کرد عشق و دلتنگی نگاهش از پس آن صفحات لعنتی بیرون نزند.

 

_ مهم نیست کار کی بوده عزیز من، مهم اینه که همه چی پای من نوشته شده. روی کاغذ مسئول تمام اون جنایتا منم و شما کسایی هستین که همه چی رو از بین بردین.

این بابا هر کی که هست از همه چی خبر داره که دنبال اون مدارکه تا هممونو زمین بزنه.

حتما یه دلیل بزرگ پشت این دشمنیشه، دلیلی که قطعا به من و پدرمم مربوطه.

کارامو میکنم، چند روز دیگه ایرانم.

 

با بستن صفحه ی لپ تاب، جلوی هرگونه مخالفتی را گرفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اشک
اشک
1 ماه قبل

این همه پارت خوندم فقط ب یک نتیجه رسیدم اینکه هدف نویسنده فقط عذاب خواننده هست با این قلمش بغض دارههه بغضضض

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

هامین و آووکادو نیست چی شدن

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

ب محض اینک نویسنده پارت بده فاطمه پارت ها رو میزاره عزیزم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x