رمان آس کور پارت 134

4.3
(113)

 

 

 

 

حامی صدای لرزانش را دوباره به گوش پدرش رساند.

 

_ گوشیمو میدی بابا؟ میخوام ببینمش… دلم براش تنگ شده… بده بابا…

 

حاج آقا آه جانسوزی کشید و با شرمندگی سر پایین انداخت. چه چیز را ببیند؟ آزار و اذیت همسرش توسط چند مرد را؟ تجاوز به آن وحشتناکی که دیدن نداشت…

 

_ بمونه پیش من بهتره پسرم، باید برم پیش یه سری از همکارای قدیمیم.

این فیلم و عکس بمونه دستم شاید بشه سرنخی از توشون گیر آورد.

 

_ میام… باهاتون…

 

حاج آقا سرش را به چپ و راست تکان داد. مسئولیت این ماجرا گردن خودشان بود و خودشان باید به آن رسیدگی میکردند.

نباید بیش از این پای بچه ها به این ماجرا باز میشد.

 

_ زنگ زدم سعید تو راهه، برو یه چند روز پیشش بمون یکم به خودت بیای. این ماجرا رو بسپر به من، خیلی زود دست زن و بچتو میذارم تو دستت.

 

حامی با حالی خراب روی صورت خود کوبید. چرا مانند کودکی دو ساله با او رفتار میکردند؟

 

_ زنم معلوم نیست کدوم گوریه من برم کجا حاجی؟

چی میخوای از من؟ واسه مامان اتفاقی بیفته ولش میکنی که از من میخوای همه کسمو ول کنم به امون خدا؟

هر جا بری میام باهات، سر ندوئون منو سر جدت…

 

نگاه درمانده ای به چشمان خیس اما مطمئن حامی انداخت و ناچارا سر تکان داد.

 

_ خیلی خب، برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا من با چند نفر تماس میگیرم. امیدت به خدا باشه…

 

نگاه پر خواهشی به بردیا انداخت و با همان نگاه خواست که پسرکش را تنها نگذارد. بردیا با همان اخم های در هم و قیافه ی جدی سری تکان داد.

 

خودش را به حامی رساند و دست زیر بازویش انداخت.

 

_ پاشو عمو، پاشو قربونت برم… بریم بیرون یه بادی بخوره به سر و کلمون.

 

#پارت_۴۹۷

 

حاج آقا با چند تن از همکاران قدیمش تماس گرفت. شماره ی ناشناس و فیلم را برایشان ارسال کرد و از جدی بودن ماجرا برایشان گفت.

 

با خستگی چشمانش را مالید و پوزخندی به سفره ی هفت سینشان زد. چه سالی میشد با این بهار!

 

فضا از آن التهاب و تشنج اولیه خارج شده بود. تازه حواسش جمع حاج خانم شد که با چشمانی بسته سر روی شانه ی رها گذاشته بود.

 

با طمانینه کنارشان رفت و پشت دستش را روی گونه ی او کشید. صدایش در حد نجوا آرام بود:

 

_ بمیرم برات، خیلی اذیت شدی این مدت. ببخش که نتونستم زندگی ای که لایقشی رو بهت بدم.

 

رها با لبخندی محو نگاهش کرد. از عشق بی اندازه ی او به حاج خانم با خبر بود.

 

_ اون هر چی که میخواسته رو با تو داشته، هیچوقت دیگه این حرفو نزن.

 

حاج خانم لای پلک های متورم و سرخ از گریه اش را باز کرد. بغض کرده نگاهی به مردش انداخت و دستش را در تمنای آغوش او گشود.

 

_ بیا پیشم.

 

به محض نشستنش کنار او، حاج خانم سر به سینه اش چسباند و دستان مردانه اش دور تن لرزان و رنجور زن حلقه شد.

 

_ نگران نباش، مثل همیشه از پسش برمیایم… با هم.

 

حاج خانم فین فین کنان خودش را بیشتر به او چسباند.

 

_ میدونم… تو همه چی رو درست میکنی.

 

_ این احمق بیاد ایران میگیرنش که، چرا هیچکی هیچی نگفت بهش؟ چرا فقط من نگرانشم؟

 

صدای بردیا حواسشان را پرت کرد. هنوز در آغوش هم بودند و حاج آقا داشت کمر حاج خانم را نوازش میکرد که سر بالا انداخت.

 

_ خیلی سال از اون پرونده میگذره، هر مدرکی ام که علیهش داشتن گم و گور کردیم… کسی باهاش کار نداره.

حامی کو؟ کاش تنهاش نمیذاشتی.

 

بردیا کلافه شانه بالا انداخت و حین پرت کردن خودش روی مبل پچ زد:

 

_ سعید اومد پیشش، تنها نیست.

 

#پارت_۴۹۸

 

سیگار را مقابل لبهایش گرفت و نگاه نگرانش را به چهره ی آشفته و داغانش دوخت.

 

_ وا کن دهنتو دیگه، زیر لفظی میخوای؟

 

حامی بالا تنه اش را روی تخت چوبی پهن کرد و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. متنفر بود از اینکه باید بنشیند و برای نجات همسرش چشم به دهان این و آن بدوزد.

 

کاش حداقل نشانه ای هر چند کوچک داشت تا سراغ سراب برود.

 

_ انقدر اوضاعم خرابه که سیریش خان دلش واسم سوخته؟!

 

سعید خودش را روی تخت بالا کشید. کف پایش را به صورت حامی کوبید و ادایش را درآورد.

 

_ زر نزن بابا، دلسوزی چیه؟ یه سیگار بهت تعارف کردم عین این خاله خان باجیا هزار تا حرف از توش درآر!

 

زر مفت میزد. دلش برای دوست قدیمی اش خون بود، از همان کودکی بخت و اقبال بد رهایش نمیکرد.

بعد از سالها داشت کنار سراب به آرامش میرسید که آن هم نشد.

 

_ من اصلا نمیفهمم چی به چیه؟ یکی دیگه با یکی دیگه مشکل داره، چرا زندگی شما رو خراب کردن؟

این حاجیتون چیکارست؟ ما تا دیروز فکر میکردیم حاجی به دنیا اومده، نگو حاجی پوششه!

 

حامی پوف کلافه ای کرد و سری به تاسف تکان داد. کلاف در هم پیچیده ی زندگیشان خودش را هم مبهوت کرده بود.

 

_ مزخرف نگو سعید، من دارم جون میدم از بی خبری، دارم میمیرم که یه غلطی کنم برسم به سراب اما هیچ غلطی نمیتونم کنم.

تو یه حال گوهی دارم دست و پا میزنم… زن و بچ…

 

به یکباره دستش را از روی چشمانش برداشت و نگاه پر آبش را بند نگاه گیج سعید کرد.

 

_ بابا شدم سعید… بابا… بچمم دست اوناست، کل زندگیم دست اوناست و من هیچ گوهی نمیتونم بخورم…

قلبم داره آتیش میگیره…

 

سعید مات و مبهوت و با دهانی باز نگاهش کرد. آن پسر از هفت دنیا آزاد و بی دغدغه، داشت پدر میشد اما کودکش…

 

ولی غم حامی🥲💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
28 روز قبل

بمیرممممممم🥺🥺🥺🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
29 روز قبل

ممنون فاطمه جان که اینو زود به زود میذاری

مریم
مریم
29 روز قبل

ممنون😍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x