پشت دستش را با چشم تر می بوسم این مادر کم حق به گردنم ندارد . کم زحمتم را نکشیده .
– منو ببخشین مرحمت جون .
سرم را می بوسد و می گوید :
– مادر مگه از دخترش کینه می کنه ؟
بغلم می گیرد و بغضم میشکند بالاخره . کم کم داشت نفسگیر می شد این بغص لعنتی .
تحمل جو موجود در راهرو کلانتری را ندارم . داد و هوار و بوی عرق و همهمه ترکیب سمی است .
نگاهم به اتاقی که آن دو را دستبند به دست به آن تو برده اند که در روی پاشنه می چرخد .
ابتدا قامت مهبد و پشت سرش قامت یاسین پیدا می شود
سرپا شدنم ناخودآگاه است . کاری غیرارادی است . اضطراب می دود زیر پوستم .
نگاهم میانشان دو دو میزند . از گوشه لب مهبد خون چکه می کند و دکمه سرآستینش پاره است .
وضعیت یاسین هم همچین تعریفی نیست .
یقه پیراهنش پاره است و از دماغش خون می آید و زیر چشمش کبود است .
نگاه مهبد هنوز غیظ و غضب دارد . راه که سمت کالسکه آوا کج می کند می شوم ماده ببر آماده حمله .
این دختر تنها نقطه اتصال من است به این زندگی .
امیدم دین و دنیایم در این دختر خلاصه می شود اجازه نمیدهم که احدی او را از من بگیرد حتی اگر این احد پدر دخترم باشد .
همین که می خواهد اوا را از توی کالسکه بردارد ، از دسته کالسکه می گیرم و عقب می کشمش و می توپم :
– چیکار می کنی ؟
– می برمش تو هم بشین تا احضاریه دادگاه بیاد . دختر من مادر هرزه نمی خواد !
جایی خواندم شکستن قلب را علم تایید می کند راست و دروغش را نمی دانم ولی من قلبم از چندین ناحیه می شکند و جراحت برمی دارد .
این مهبدی که به من انگ هرزگی می زند را نمی شناسم.غریبه ای است در کالبد آشنا !
غریبه ای است در کالبد مردی که یک روز محبوب دل می خواندمش .
اگر توکای گذشته بودم میزدم زیر گریه شاید هم غش می کردم ولی من دیگر توکای قبل نیستم .
نه اشک می ریزم نه حتی غش می کنم ..
#پارت353
چشم می بندم و دهان باز می کنم دیگر مراعات نمی کنم قلب من که شکست بگذار قلب او هم بی نصیب نماند .
– تو زن پا به ماهت رو به هوای زن برادرت تو خونه تک و تنها ول می کنی میری من هرزه ام ؟
پوزخند میزنم . آثار بهت را در صورتش می بینم .
انتظار ندارد که مقابلش قد علم کنم در منی که مقابلش قد علم کرده ام پی گمگشته اش می گردد .
در این من نوظهور دختر بی سر و زبان بیچاره ای که همیشه اشکش دم مشکش بود را جستجو می کند .
همان دختر ساده دلی که زرین تاج خانوم درشت بار خودش و جدابادش می کرد و او در خود مفلوکانه می شکست .
من اما آدم قبل نیست . کرم ابریشمی هستم که پیله شکانده پروانه بیرون امده .
– هرزه نبودی که با رفیق شوهرت نمی ریختی رو هم خانوم !
این دومین بار است که به صورتش سیلی می زنم . دومین بار در کمتر از یک نصفه روز و او اینبار بهتش نمی زند .
– حق نداری هرچی به دهنت میاد رو به این مرد که جزء مردونگی ازش ندیدم نسبت بدی . ..
از پشتیبانی من بهتش می زند .
سر سیلی تعجب اگر نکرد ولی حالا بهت است که می ترواد از چشمهایی که یک روزی عاشقش بودم و حالا دیگر بعید بدانم …
دست بلند می کند و یاسین از پشت می گیردش .
وسط راه پشیمان می شود انگار . دست مشت می کند از خیر سیلی زدن به من که ورژن جدیدی از خودم را به نمایش میگذام می گذرد .
– خوبه ! پشتش خوب در میایی ماده ببر شدی موشی بیش نبودی پوست انداختی .. مبارک هم باشین …
می خواهد دوباره خم شود و آوا را از کالسکه بردارد که تشر میزنم :
– حق نداری به دختر من دست بزنی .
نیشخند میزند :
– تنهایی پس انداختیش ؟
– نه تنهایی پس ننداختمش ولی وقتی که بابای خوش غیرتش داشت شب رو تو بغل یه زنه دیگه غیر مادر بچش صبح می کرد من تک و تنها رو آسفالت کوچه داشتم دنیا می آوردمش …
#پارت354
بغض راه گلویم را می بندد ولی من دیگر اشکی به چشم ندارم بغض شکستن هم دردی از من دوا نمی کند .
به پلک زدن نگاهم می کند .دندان بهم می ساید و فکش منقبض است .
یاسین به حالت تدافعی پشتش ایستاده است . از هرز رفتن دست این مرد یک روز محبوب دل می خواندمش و یک روز خائن در صورتم هراس دارد .
نیشخند میزنم و در چشمان مردی که یک روز بتم بود و می پرستیدمش و حالا با یک غریبه فرقی ندارد زل میزنم .
– منو از طلاق می ترسونی ؟ از احضاریه دادگاه ؟ من هوو به خودم دیدم… خیانت مردی که می گفتم خدا یکی اون هم یکی به خودم دیدم … طلاق که غمم نیست …. طلاقم بده خلاصم کن از این اسارت …
– طلاقت بدم که بری بی سرخر به هرزگیت بررسی ؟
از زور ناباوری است که می خندم . از زور فشار و درد در قفسه سینه است که ابرو درهم می برم .
– اگه من هرزهام تو چی هستی مهبد سپه سالار ؟
پوزخند میزند . مانده ام حال خراب نگاهش را باور کنم یا وقاحت کلامش را .
– من اونیم که طلاقت نمیده تا موهات رنگ دندونات بشه !
#پارت355
دست بلند می کند مجدد برای بغل گرفتن تمام هست و نیست من که پس از یک تجاوز تمام عیار پس از پستی بلندی بسیار به دنیا اورده بودمش روی آسفالت کوچه .
دیر می جنبم دیر و او تمام جانی که انگشت شستش را بی خیال دنیا می مکد را بغل می زند و من خشم میان نگاهم زبانه می کشد .
– حضانت اوا با منه تا نُه سالگی …
نفس عمیقی می کشم تا درد قفسه سینه ام آرام بگیرد و می گویم :
– فکر کردی می تونی به این سادگی بگیریش ازم ؟ قانون با منه اینجا .. تو که ادعای سوادت میشه نمیدونی اینو ؟
روی موهایی طلایی دخترکم را می بوسد و به منی که عین بید می لرزم و نه از ترس که از خشم نیشخند می زند :
– اتفاقاً قانون با منم هست عجیبه نه ؟ می تونم برگردم تو اون اتاق بگم دعوا سر چیه ؟ هوم ؟ بگم زنمو با رفیقم گرفتم … زنی که اسمش تو شناسناممه خونه زندگیشو ول کرده رفته پی هرزگیش با یه نامرد نالوطی که اسم رفیقو یدک می کشه ….
بهتم می برد از این همه وقاحت . دهانم باز می ماند از نانجیبی که خود را مرد می داند .
– تو اگه مردی گلی به گوشه تموم نامرد های دنیا !
#پارت356
حرف دل من را یاسین می زند او اگر مرد است صد رحمت به نامردهای عالم . گلی به گوشه نا مرد های عالم .
در سینه یاسین در می اید . نگاه توأمان با تحقیری به او می اندازد .
– جون به جونت کنن هولی… لقمه دهنی منو گاز میزنی ؟ نمی گی می مونه سر دلت ؟ آخه بی همه چیز من اگه مرد بودم که الان سرت به گردنت سنگینی نمی کرد ! نیستم که هنوز سرت به گردنته هنوز زبونت سر جاشه !
حس می کنم زمین زیر پایم می لرزد . سقف روی سینه ام سنگین است . من لقمه بودم ؟
پشتم ممتد تیر می کشد و درد در قفسه سینه ام افت و خیز دارد . حتی جان ندارم که از این درد مهلک ناله سر دهم .
– خدا مرگم بده توکا ؟
دهان باز می کنم برای بلعیدن اکسیژن ولی دریغا که بی اثر است .
سکندری میخورم و این مرحمت جون است که سرم را را به زانو می گیرد و مانع از برخورد سرم با کف کلانتری می شود.
دم آخر پیش از بسته شدن چشمانم صدای عربده مهبد را می شنوم .
– یکی آمبولانس خبر کنه !
#پارت357
………………….
یک دم یک گوشه بند نمی شود .سر و ته بخش را هم آورده بس که رفته و بی هدف برگشته است .
مشت به پشت لبان خودش می کوبد و زیر لبی خود را لعن می کند .
تلفن همراهش مدام زنگ می خورد ولی حتی نیم نگاهم سمتش نمی اندازد.
چه فرقی می کرد که چه کسی پشت خط است ؟ آن هم وقتی توکا به آن حال در ccu بستری بود .
لیوانی آب مقابل صورتش قرار گرفت و او ابتدا به لیوان و بعد به صاحب دست نگاه می اندازد .
– چرا نمیری رد کارت ؟
– فرق دهن و چاه مستراح رو میدونی رفیق ؟
میزند زیر لیوان پلاستیکی و محتوای آن به لباس یاسین و خودش باهم می پاشد .
– تو رفیقی ؟ اگه تو رفیقی من شاشیدم به این رفاقت یاسین … برو رد کارت نذار دستم هرز بره به اندازه کافی برزخم …
– دختره رو به کشتن دادی سر هیچ و پوچ !
#پارت358
از یقه لباسش می گیرد و او را تخت سینه دیوار می کوبد.
– زنمه عشقمه … مادر بچمه تورو سننه که سنگشو به سینه میزنی ؟ هان ؟
دست او را از یقه خودش می اندازد و با خونسردی و بی بالا بردن تن صدا می گوید :
– شدی سگ هار ، حواست هست ؟
گوشه لبش بالا می رود .
– پاچه اتو دریاب دیدی یهو این سگ هار پاچه اتو به دندون گرفت … الانم هری … زن من سینه چاک نمی خواد ….
صدای تلفن همراه یاسین در فضا طنین می اندازد .
سر برای مهبد که اسپندی روی آتش است تکان می دهد و بعد نیم نگاه سمت گوشی می اندازد .
– جونم عمه ؟
فین فین مرحمت خانوم از پشت خط پنجه می اندازد به اعصاب خرابش .
– این بچه هلاک شد بس که گریه کرد مادر …
صدای گریه آوا پسزمینه صدای مرحمت خانوم بود . یاسین پنجه میان مو می کشد .
– شاید خودشو کثیف کرده ؟
– نه گشنشه شیر مادرشو می خواد … الهی بگردم …
#پارت359
هق هق مرحمت خانوم علاوه بر گریه آوا به گوشه مهبد هم می رسد .
نفسش را کلافه بیرون می دهد و دست می برد و گوشی را از کنار گوش یاسین برمی دارد .
– شیر خشک بگیرم براش جوابه ؟
مرحمت خانوم فین فین می کند .
– عادت نداره به شیر خشک … می ترسم دور از جونش طوریش بشه …
گریه آوا را از پشت خط می شنود و باعث تشدید سردردش می شود .زانو زمین میزند .
آرنج تکیه میدهد به سر زانو بی توجه به رفت و آمد راهرو بیمارستان و با تن صدایی خسته و بینهایت کلافه می گوید :
– می گین چیکار کنیم حالا ؟
– به این دکتر پرستارها بگو ... شاید یه راهی گذاشتن پیش پامون بچم هلاک شد …
بالاخره با کمک یک پرستار گره از مشکلشان باز میشود .
آوا را می دهند دست پرستار و او را تحت شرایط خاص به سی سی یو می برند تا از پستان مادرش تغذیه کند .
و او بیرون بخش چشم انتظار می ماند . سر به گریبان عصبانی کلافه …
#پارت360
بالاخره با کمک یک پرستار گره از مشکلشان باز میشود .
آوا را می دهند دست پرستار و او را تحت شرایط خاص به سی سی یو می برند تا از پستان مادرش تغذیه کند .
و او بیرون بخش چشم انتظار می ماند . سر به گریبان عصبانی کلافه …
زنگ گوشی موبایلش هم کم مزید بر علت کلافگی اش نبود.
بالاخره از خر شیطان پیاده میشود و جواب می دهد .
– خب وقتی جواب نمی دم یعنی نمی تونم … یعنی دستم بنده جایی…
زرین تاج خانوم می پرد وسط حرفش :
– حسام بهونه کرده …
کفری به زرین تاج خانوم از پشت گوشی می توپد :
– من له له بچم مگه ؟
– نامسلمون مادرشو بیار للگی نخواستم ازت …
-زنیکه رو نمیارم… بگیر بُونه نوهاتو زرین تاج خانوم …
– تو مسلمون نیستی ؟ رحم نداری ؟
با بیرون آمدن پرستار به همراه اوا تماس را قطع می کند . یاسین هم روی پا می ایستد .
– خانوم پرستار حال خانومم خوبه ؟
#پارت361
برای بغل گرفتن آوا دست دراز می کند و ولی چشم های اهویی دختر کوچولو پی یاسین می چرخد .
برای اویی که کنار پدرش ایستاده می خندد .
پرستار لب تر می کند .
– فعلا باید تحت نظر باشن .
دخترکی که غریبگی می کند را بغل می گیرد و رو به پرستار می گوید :
– من می تونم ببینمش ؟
اوا میان آغوشش نق می زند و لب آویزان می کند .
سرش را می بوسد :
– سیر نشدی مگه بابا جون ؟
دخترک اما گریه اش تشدید می شود و برای بیرون آمدن از بغل پدرش دست و پا می زند .
– توهم مارو قابل نمی دونی پدرسوخته ؟
تلخی کلامش کام یاسین را هم تلخ می کند . رو سمت پرستار می کند .
– جواب مارو ندادید خانوم ؟
– فعلا شرایطشون استیبل نشده … نمیشه !
#پارت362
پرستار می رود و او می ماند و آوایی که راضی به آغوشش نیست . روی موهای طلایش را بوسه باران میکند .
– حق داری تحویل نگیری توهم …
یاسین لب بهم می فشارد ولی بالاخره عرض اندامی می کند و پا پیش می گذارد .
– بچه کبود شد بدش من …
پوزخند صدا داری می زند .
– قاپ زنمو دزدیدی بس نبود حالا نوبت بچمه ؟!
فک منقبض می کند . سینه اش پر فشار بالا و پایین می شود .به سختی ولومش را پایین نگه می دارد .
– تو فکر هم می کنی قبل حرف زدن ؟ چاه مستراح نیست دهنه ها داداش … من هیچ به زنت چرا بهتون میزنی ؟
نیشخند میزند و آوا را در بغل تاب می دهد .
– بهتون ؟
– من حق ندارم تا قبل از اونکه خودش بخواد حرف بزنم … درست نیست .. ولی پشیمون میشی ….
تخت سینه اش می کوبد .
– الانم پشیمونم عین سگ … می دونی از چی ؟ از رفاقت با تو گرگ بودی تو پوستین میش … کور بودم ندیدم .. پاشم بد خوردم .
تخت سینه اش می کوبد .
– الانم پشیمونم عین سگ … می دونی از چی ؟ از رفاقت با تو گرگ بودی تو پوستین میش … کور بودم ندیدم .. پاشم بد خوردم .
– بیمارستان جای این حرفاست ؟ بچه رو بده من کبود شد …
بچه را بی حرف میدهد به مرحمت خانوم و خودش روی نیمکت ولو میشود .
سر میان دست می گیرد .
به سرامیک های که جرم میانشان دیده می شد چشم می دوزد .
نیم ساعتی به همان حال می ماند و زنگ خوردن های مداوم تلفن همراهش هیچ بها نمی دهد .
بهانه کردن حسام چه اهمیتی داشت وقتی که توکا در ccu تحت نظر بود و دخترکش با آغوشش غریبه بود ؟
چشم می بندد . دیگر صدای از آوا شنیده نمی شد .
در آغوش مرحمت خانوم آرام گرفته بود دیگر بی تابی نمی کند .
پوف کلافهای می کشد .
#پارت363
…….
نگاهم به در است که داخل می شود .
پلک نمی بندم از اویی که خائن به من است و خائن می خواندم نگاه نمی دزدم .
– بچم کجاست ؟
– حالت بهتره ؟
قفسه سینه ام درد دارد ولی قابل تحمل است. لب زبان می کشم و تکرار می کنم :
– بچم کجاست ؟ کجا بردیش ؟
انتظار دارم سربدواندم . بازیم دهد ولی بی مغلطه می گوید :
– پیش مرحمت خانوم .
ظاهرش خسته است . حتی خسته تر از منی که پزشک معالجم گفته بود در این سن یک حمله قبلی را پشت سر گذاشته ام.
روی صندلی همراه می نشیند .
ساعد سایبان پیشانی می کند و منی که نمی توانم زبان به کام بگیرم می گویم :
– از کجا بفهمم که راست میگی ؟
با لحن کنترل شدهای می گوید :
– مچمو با رفیقت گرفتی که اعتماد نداری ؟
دلم می خواهد فریاد بزنم و بگویم نه همان شبی که سه تا نره غول کمینم نشسته بودند مچت را در بستر زن برادر اسبق و هوی فعلی گرفتم ولی لب بهم می دوزم ..
من یک فیلم داشتم دست آنها که می توانست با خاک یکسانم کند . یک فیلم یادگار از شبی جهنمی ….
– ساکت شدی ؟
حرفی نمی زنم . مچ دستم را می گیرد :
– توکا ؟
زور میزنم تا دستم را از دستش بیرون بکشم دلم از او سنگین بود . دلخور بودم رنجور حتی ….
– ولم کن .
– ول نکنم اگه ؟
محیط بیمارستان دل نازکم کرده بود.
آن دو روزی که در مراقبت های ویژه بستری بودم کم به روزهای که گذشت فکر نکرده و اشک نریخته بودم حالا هم حالم دست کمی ندارد .
– گریه می کنی ؟
صدایش بهت دارد . اجازه میدهم اشک از لای پلک های بسته ام فرو بغلتد .
با صدایی که عجز از آن تراوش میشود می نالم :
– چرا دست از سرم برنمی داری مهبد ؟
– دست از سرت بردارم بری با رفیق نا رفیقم ؟!
پلک باز می کنم و تیز نگاهش می کنم.
بی اهمیت به حال چشمانم دست جلو می کشد و اشکی که از چشمم می چکد را با سر انگشتش پاک می کند .
– لامصب ماهی شدی تا ولت می کنم لیز می خوری از لا دستم.
همین تماس کوتاه ضربانم را بالا می برد . نفس عمیقی می کشم .
– من طلاق میخوام .
– منم طلاق بده نیستم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 190
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا بعضی از رمان ها خلاف واقعیت هستند یه زن یا دختر وقتی که با عشقش رو به رو میشه دلش می خواد هر چی که تو دلش مونده رو بگه و تو بغلش کلی گریه و زاری کنه بلکه سبک بشه حتی اگه باهاش قهر باشه و کلی غر بزنه سرش و دعوا کنه ولی توکا برعکس ساکت مونده خوب لال که نیستی حداقل بگو دردت چیه بعد بگو طلاقم رو بده
دقیقاً چنین اشتباهاتی رو من توی اولین رمانم کردم اما به نظرم دور از منطقه. کی بهتر از شوهرت که فهمیدنش بهتر از نفهمیدنه. مثلاً اگه بگی چی میشه دیگه بهتر از این وضعیتته. یاسین و مرحمت میدونند فقط مهبد غریبهست؟! اصلاً به قول شما آدم نمیتونه نگه نخوای بگی هم خودت رو ناخودآگاه لو میدی
یعنی توکا ترجیح میده مهبد هرزه صداش کنه ولی واقعیت رو نگه
این نگفتن توکا اصلن منطقی نیست سکوتش خریت محضه
چه ربطی داره که الان اون سه تا فیلم دارن؟
مرحمت چرا نمیگه؟
اصن یاسین که میدونه مهبد دنبال اون سه تاس خب واقعیتو بگه هم مهبدو توکا عذاب نکشن هم خودش حرف نشنوه
ب نظرم این سکوته خیلی بیخوده
عزیزم ممنونم عالی بود خانمی اما به نظر اینجوری هیجانش بیشتره خب باز به شرطی که زیاد معطل نکنه کیف کردم بابت ۲۸ پارت یه دنیا سپاس فقط پارتها فاصله زمانی کمتر داشته باشه که جای حرفی نیست
نمیدونم دلم بیشتر برای کدومشون بسوزه برای مهبد که اگرچه داره زود قضاوت میکنه ولی خیلی بدبختی کشیده یا توکا که اونجایی که درباره زایمان تو خیابون گفت با بغضش بغض کردم یا حتی یاسین:”)
خیلی قشنگ شده😍👌🥺
خیلی از قسمتها دایم تکرار تکرار
وایییییییییی خیلی حساسه نمیشه یه پارت دیگم بزارین ؟ 😥
وای خدا
وضع بد تر شد 🥺😢
عاشق تحریرهاتم😊😍 فقط بعضی واژههای فیلترینگ رو میتونی جایگزین بذاری، نیازی به صریح گفتنش نیست. والا قلم که عالیه. سِیر رمان هم تا اینجا خوب بوده، نه کنده، نه زیاد سریع.👌👏 دست مریزاد.
دو نکته کوچیک: قضاوت کردن از سر غیرت آبکی متاسفانه زیاد دیده یا خونده شده. اینکه مهبد بدون هیچ عقل و منطقی یه تنه داره انگ هرزگی به زنش میزنه اصلاً درست نیست. نکته دوم سکوتِ توکاست! به چه دلیلی؟ چون فیلمش پخش میشه؟ خب اینجوری که توی ذهن شوهر و بقیه شدی هرزه و فراری بدتره که. حداقل وقتی به شوهرت واقعیت رو بگی میتونه کمکت کنه.
یاسین مرد خوبیه😊اما حسم میگه نگاهِ برادرانه هم به توکا نداره. شاید هم من اشتباه کنم.
در کل آوای توکا اثر قابل تاملیه و من به نویسنده بابت این دایره لغات و قلم قویشون تبریک میگم. امیدوارم در آینده شاهد رشد و موفقیت بیشتر از این باشیم.
فاطمه، نویسنده خودش توی سایت عضو نیست؟ کامنتهای مخاطبهاش رو نمیخونه؟
نه نیست
دقیقاً چرا به این نفهم نمیگن چی شده؟؟؟
اون یاسین که فکش رو بتن آرمه کردن کلاً حرف نمیزنه. تا الان از حال و روز توکا به مهبد نگفت و از دیوانگیهای مهبد به توکا نگفت. الانم دلیل اصلی حال خراب توکا رو نمیگه.
اتفاقاً الان بهترین وقت گفتنه. دزد حاضر، بز حاضر.
بگه اون دوتا، یا سهتا هرچی هستن، از توکا فیلم گرفتند و گفتند اگه باز سمت زندگی مهبد پیدات بشه پخشش میکنیم.
اون وقت برای کشف فیلم، مهبد کل خاندان سپهسالار رو به سلابه میکشه. نفر سوم هم این وسط پیدا میشه.
این ساکت موندنه رو نمیفهمم
بهم ثابت شده که کلن دخترای رمان همشون ک…خلن
روانی بگو دیگه
توکای بیچاره 😪 ولی خاک ت سرش باید حقیقتو میگفت
عالی بود ممنون