1 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 102

4.8
(4)

 

نگاهش را به چشمانم میدهد و در این نگاه… دلتنگی موج میزند؟ یا خواستن؟! خدایا میشود؟!!
-زود برگشتی…

چشم میفشارم تا به حسی که دارد از پا درم می آورد، غلبه کنم.
-به خاطر آبتین…

آرام میخندد. نگاهش که میکنم، میگوید:
-خوشگل کردی…
تکرار میکنم:
-به خاطرِ آبتین…

نگاهش در صورتم چرخ میخورد. به لبهایم میرسد.
-خوردنی شدن…
-به مال مردم چشم نداشته باش!

صورتش نزدیک می آید. نفسم میرود. آماده ی بوسیدن هستم… اما او به جای لبهایم، صورتم را لمس میکند. گرم… بدون بوسه… لبهایی که به نرمی روی گونه و کنار لبم کشیده میشوند.

دستم بی اراده به لباسش چنگ میشود و انگار قلبم دارد از سینه بیرون میزند. او بدون لمس لبهایم، روی گونه ام لب میزند:
-چشم ندارم… نمیبوسم… نمیخورم… مال مردم خور نیستم… حرومم بشه اگه بهش لب بزنم!

نفس هایم دست خودم نیست. او نزدیک به لبم توقف میکند. و با مکث عقب میکشد و میگوید:
-بمونه واسه صاحابش، اگه اصلا صاحب دراومد!

به سختی خود را جمع و جور میکنم. چقدر بدنم سست است و چرا بغض کرده ام؟!

نگاهش هیچ همخوانی ای با حرفش ندارد، وقتی میگوید:
-واسه ما از این بی صاحابا انقدری ریخته که این صاحب مُرده به چشممون نیاد!

بی اراده میگویم:
-نَمیری انقدر داره بهت فشار میاد؟! هی صاحب صاحب میکنی!!

از حرفم به وضوح جا میخورد. راستش خودم هم می مانم که از کجا این جواب را پیدا کردم!

-بابا تو دیگه خِئیلی بچه پررویی! یک ذره بترس بدبخت… به خاطر خودت میگم!

خجالت را پشتِ قیافه گرفتن پنهان میکنم و حق به جانب میگویم:
-شما نمیخواد به فکرِ من باشی… همین که وقتی منو می بینی از کنترل خارج نشی، بزرگترین لطف رو در حقم کردی…

با حیرت میخندد:
-داری تحریکم میکنی؟! نکنه دلت خواست؟

به خدا!!

 

چشم در حدقه میگردانم و درحالیکه از کنارش میگذرم، میگویم:
-برو کنار بابا بزغِله مار!

به تمسخر میگوید:
-هرچقدرم تو نترس باشی، بازم واسه من فقط یه وسیله ی بازی ای! حتی اگه تا بگ…ایی پیش بریم!

به شدت بهم برمیخورد. اما به جای عصبانیت، دسته ی چمدان را میگیرم و رو به نگاهش ابروانم را بالا میفرستم:

-شما هم همینطور! به آبتین نگی اومدم… میخوام غافلگیرش کنم… میدونم که دیدنِ من براش یه سوپرایز بزرگه!

پوزخند آرامی میزند و زیر لب میگوید:
-اسگل…

نشنیده میگیرم. به سمت آسانسور میروم و دستی برایش تکان میدهم:
-سال خوبی داشته باشی همسایه…

در سکوت به دیوار تکیه میدهد و عاقل اندر سفیهانه تماشایم میکند. تا وقتی که در آسانسور بسته میشود. و وقتی در آسانسور بسته میشود، دست روی قلبم میگذارم و نفس خیلی عمیقی میکشم.

دستم بی اراده روی گونه ام می نشیند. هنوز داغ است و هنوز حرارت لبهای بهادر را روی صورتم حس میکنم.

چشمانم دارد پر میشود.

داخل واحدی میشوم که عجیب دلم هوایش را کرده بود. انقدر زیاد که بیش از ده روز طاقت نیاوردم و برگشتم. چرا باید تا این حد دلم برای یک واحد در یک شهرِ غریب تنگ شود؟!

اصلا… هنوز هم دلتنگم و این دلتنگی دیوانه کننده است.

پشتم را به در بسته تکیه میدهم و چشم میبندم. اشک از لای پلکهای بسته ام میچکد. نفس نفس میزنم و تمام سعیم را میکنم که آرام بگیرم… فکرش را نکنم… اهمیت ندهم… و فراموش کنم!

او مرا نبوسید، چون مال مردم خور نیست. چون من یک وسیله ی بازی هستم. چون که او بهادر است!

و من باید نادیده بگیرم جان دادنم را، برای این آدم! هرچقدر که او نخواهد، من باید بیشتر و بیشتر نخواهم! و هرچقدر او به دنبال بُرد در این بازی ست، من صدها برابر بیشتر باید به فکر بُردنش باشم.

هرچقدر او حسش را کنترل میکند، من باید خیلی بیشتر حسم را له کنم.

درحال چیدن لباسهایم در کمد هستم، که صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون می آورد. به صفحه ی گوشی نگاه میکنم. اتابک!

بالاخره بعد از دو هفته زنگ زد. دیگر داشتم فراموشش میکردم و برایم عجیب است که مثلا من بلاچه و نازنازی و آتیش پاره اش بودم آخر! چطور دلباخته ام این مدت طاقت آورد که صدایم را نشنود؟!

-سلام!
با گلگی میگوید:
-سلام ملوسک خانوم… احوال؟

آهان ملوسکش هم بودم!
مثل خودش میگویم:
-ممنون اَتا… از احوالپرسی های شما!

میخندد و میگوید:
-دختر کجایی؟ یه خبری… یه پیامی… یه زنگی… یعنی من زنگ نزنم، تو صد سالم بگذره زنگ نمیزنی؟

بگویم نه؟
-خودتو لوس نکن اَتا جان… من ناز بخَر نیستم…
اینبار خنده اش با حیرت همراه است.

-عاشقتم با این حرفات… شما نمیخواد ناز بخری… به جاش فقط ناز کن که نازِت بدجور خریدار داره!

پوف آرامی میکشم و به ناز نخریدن های آن بهای کفتربازِ بی لیاقتِ بی احساس فکر میکنم که عجب حلال حرامی سرش میشود!
-واسه همین دو هفته تو حالت ناز منو گذاشتی؟

با لذت میخندد و میگوید:
-زبونتو موش بخوره که کار دستم دادی با خاص بودنت… من اگه فرصت داشتم که ولت نمیکردم جوجوی من…

هوم… کاش کمی جذاب و بانمک بود!
-خب حالا… عیدت مبارک…
با مهربانی میگوید:

-عید شما هم مبارک حورای زیبا… سال خوبی داشته باشی…
کوتاه میگویم:
-ممنون…

با مکث میگوید:
-دلم خیلی هوای دیدنت رو کرده… دوست دارم بیشتر باهم وقت بگذرونیم…
راستش من هم دلم میخواهد… اما فکر او کجا و فکر من کجا!

-منم… همینطور…
انگار انتظار این حرف را نداشت. که با مکث میگوید:
-جدی میگی؟!!

چیزی نمیگویم. او تکرار میکند:
-حورا راست میگی؟! میشه؟ یعنی فکراتو کردی و الان… جوابت اینه که میشه باهم باشیم؟!

من کِی اینها را گفتم؟!!
-نه دیگه در این حد توام!
با خنده میگوید:

-چقدر عجیب و خواستنی هستی…
آه… بهای خَر!
-حورا به من یه جواب درست بده… رو پیشنهادم فکر کردی و الان جوابت چیه؟

نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-خب باید بیشتر همدیگه رو ببینیم و باهم وقت بگذرونیم، تا ببینیم از هم خوشمون میاد یا نه…

او بدون مکث میگوید:
-من که تکلیفم روشنه… هم ازت خوشم میاد، هم دلم میخواد باهات باشم و باهام باشی… فقط میمونه نظر خودت که اونم ایشالا دلتو به دست میارم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4.3 (6)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
IMG 20230127 013604 6622

دانلود رمان شوهر آهو خانم 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی…
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۶ ۰۰۳۳۰۵۷۱۳

دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
1 سال قبل

یعنی من کشته مرده ی مرام تک تک مردای این رمانم حورا با همشون لاس میزنه تازه خاطر خواهم داره ایوولللل

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x