رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15

4
(4)

 

پلک میزنم. باورم نمیشود. الان با من چه کرد؟!! او دکمه ای را میزند و با خنده بیرون می رود:
-عزت زیاد خانوم خانوما!
و هنوز حتی نتوانستم خود را جمع و جور کنم که درِ آسانسور به رویم بسته می شود!

من می مانم و دستهایی که در هوا مانده و تخم مرغی که از سر و صورتم چکه میکند. و خدایا چرا انقدر دیر به خودم می آیم؟! دستهایم مشت میشود و یکهو منفجر میشوم. صدای جیغ بنفشم انقدر بلند است که فضای کوچک آسانسور را میلرزاند. خالی نمی شوم. آسانسور که می ایستد و در که باز میشود، از زور دیوانگی جیغ بلندتری میکشم و کلاس مِلاس و پرستیژ و سکسی گِرل بودن کیلو چند؟!
-دیوونه ی روانیییی!!

و خب صدایم به هیچ جایی نمیرسد و حرص خوردنم فایده ای ندارد و مردک دیوانه ی مشکل دار، کارش را کرده و رفت.
تمام حرصم لگدی میشود به درِ خانه اش.
-خدا لعنتت کنه تو دیگه از کدوم قبرستونی پیدات شد!!

صدای زنانه ای میشنوم:
-همسایه جان چی شده؟ خوبی؟!
صدا از طبقه ی پایین می آید. اصلا دلم نمیخواهد با کسی حرف بزنم و کسی من را با این ریخت و قیافه ببیند. بدون اینکه جوابی بدهم، وارد خانه ام میشوم. کلاس اولم به فنا رفت. لباسهایم را درمی آورم و مستقیم به حمام میروم. و در تمام مدت فقط چشمهای پلید و بدذات آن مرد روی روانم خط میکشد. من باید از این دیوانه خانه بروم!

با حوله تن پوش در سالن خانه قدم رو میروم و دور خود میچرخم. باید بازهم به عمو منصور زنگ بزنم؟ باید جمع کنم و همین امروز به خوابگاه بروم؟ به بابا بگویم که این رفیق عزیزش من را کجا آورده؟! خداوندگارا دارم خُل میشوم!

باید قبل از اینکه آسیبی از طرف این آدم به من برسد، بزنم به چاک! بله درست باید همین کار را بکنم. هوم؟ میروم اصلا!
لعنتی نمیشود که همینطوری رفت. قبلش باید…بااااید یک کاری کنم که دلم خنک شود یا نه؟!

به ساعت نگاه میکنم. ساعت چهار بعد از ظهر است و یک ساعت دیگر کلاس بعدی ام شروع می شود و دو کلاسم اولم به طرز ناباوری به خاطر شوخیِ مسخره اش…شوخی؟! نمیدانم حتی اسم حرکت وحشیانه اش را چه بگذارم. مردک مریض!

موهایم را دم اسبی میبندم و برق لب میزنم. درحال مدل دادن به چتری های نازنینم هستم که زنگ در واحدم به صدا درمی آید. دستم روی چتری هایم می ماند و نگاهم به چشمهای عسلیِ درشت شده ام. چقدر هی باید در این خانه قلبم بلرزد.

زنگ دوباره به صدا درمی آید. از تصور اینکه آن آدم پشت در باشد، مور مورم میشود. اما صدای زنانه ای میشنوم:
-همسایه جون؟ عزیزم خونه ای؟

متعجب بلند میشوم و به بیرون میروم. همسایه پایینی ست؟!
-بفرمایید؟
صدایش به گوشم میرسد:
-اِوا خونه ست…عزیزم ماییم!

چشم در حدقه میچرخانم. اینها دیگر چه میخواهند؟
دستی به موهای دم اسبی ام می کشم و با صاف کردن یقه ی تیشرتم، در را باز میکنم. دو زن و یک پسربچه جلوی در هستند. با نگاهی پرهیجان و لبهایی خندان خیره به من!
یکی گل به دست دارد و آن یکی شیرینی. الان…یعنی چه؟!

-سلام بفرمایید؟!
زن بزرگتر میگوید:
-سلام به روی ماهت…به چشمای قشنگت…ماشاالله! مزاحم که نیستیم؟
اُه! چه بگویم؟

-نه خواهش میکنم…
و با تعلل کنار میروم:
-بفرمایید…

داخل میشوند و چه راحت! یکی دسته گل به دستم میدهد و صورتم را میبوسد. آن یکی شیرینی را. و پسربچه با خنده ی دندان نمایی میگوید:
-خاله شنیدم این دفعه جوری جیغ زدی که کل خونه رو لرزوندی!

جفت ابروهایم بالا میپرند.
-عه رادین جان؟!
بدون توجه به صدا زدنِ زن، رو به پسربچه میپرسم:
-از کجا شنیدی؟

میخندد.
-مامانم گفت بهم. حیف من مدرسه بودم نشنیدم. از دستم رفت! آقا بهادر چیکارت کرد جیغ زدی؟!
نگاه گوشه ای و پرمنظوری به سمت مادرش میکشم. انقدر سنگین نگاه می کنم که بالاخره یکم خجالت میکشد و دست پسرش را میگیرد و سمت خود میکشد.
-ای بچه…توام نگران شدی؟!

عجب مادری! پسربچه با شیطنت و تُخسی میخندد:
-نه بابا میخواستم منم ببینمش… بهادر چیکارش کرد جیغ زد مامان؟
-عه زشته مامان!
همین؟!

رو به من میکند و خنده اش را حفظ میکند. کمی هم چاپلوسانه!
-خوبی عزیزم؟ مزاحم که نشدیم؟ جایی میخواستی بری؟
بازدم بلندی بیرون میفرستم و لبخند ملیح و پرمعنایی تحویلش میدهم:
-نه…بفرمایید خواهش میکنم…

می نشینند. مهمانهای ناخوانده ی عجیبم!
زن جوان با آن آرایش خیلی زیاد و فُکُل عسلی رنگش، میگوید:
-البته واقعا نگران شدیما! صبح همچین جیغ زدی که گفتیم حتما آسیب بدی دیدی…بلا به دور باشه. چیزیت که نشده؟!

صدایش ناز دارد و موقع حرف زدن خیلی با چشم و ابرو و گردنش بازی میکند!
دو دستم را به حالت سرگردانی در هوا می گیرم. هر سه به سر تا پایم با دقت نگاه می کنند. به دنبال آن آسیبِ هیجان انگیز هستند؟!

-نه خب…چیز خاصی نبود.
هرسه متعجب می شوند. پسربچه می خندد.
-مامان هیچیش نشده!
چشم باریک می کنم. یعنی چه؟!

مادرش با لبخندی حرف پسرش را رفع و رجوع میکند:
-خدا رو شکر! غرض از اینکه مزاحم شدیم، هم یه احوالپرسی بود، هم اینکه یه آشنایی با همسایه ی جدید داشته باشیم.
بازدمی بیرون میفرستم و میگویم:

-خوش اومدید…
سپس به آشپزخانه می روم تا چیزی برای پذیرایی پیدا کنم. از خریدهایم دوتا سیبِ سالم مانده و سه تا خیار نشکسته! گردنش بشکند که نمیدانم چه مرض لاعلاجی دارد این کارها را می کند.

-عزیزم چیزی نیاری…اومدیم خودتو ببینیم!
خجالت زده همان ها را سمبل میکنم و درحال پذیرایی کردن می گویم:
-ببخشید نمیدونستم میخواید تشریف بیارید…وگرنه بهتر پذیرایی می کردم…

زن جوان میگوید:
-نه بابا این حرفا چیه عزیزم؟ همسایه ایم دیگه… راستی اسمت چیه؟
دهان باز میکنم جواب دهم که همان لحظه صدای بلند و مردانه اش را میشنوم:
-حوریه!!

دهانم همانطور باز می ماند! نگاهم به آنی به سمت در میچرخد. باز گفت حوریه!
بار دیگر صدای بلندش به گوش میرسد:
-کجایی دختر؟ بیا عشقم…بیا ببین برات چی آوردم؟!

دهان باز مانده ام بسته میشود. با تن لرزه و حرص رو به زنها می کنم:
-این آقا منو میشناسه؟
هردو متعجب میشوند و زن مسن تر که چادرش روی شانه هایش افتاده، می گوید:
-والا ما نمیدونیم…مگه میشاسه؟! آشنای همدیگه اید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۲ ۲۳۱۵۱۳۵۵۲

دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow 5 (2)

11 دیدگاه
    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که…
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۹ ۱۷۴۵۱۲۱۵۳

دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
IMG 20230127 013646 0022 scaled

دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x