رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 93

3.8
(4)

 

صدای تکخندِ آرامش به گوشم میرسد. بلندتر میغرم:
-زهرمار!!
پشت سرم می آید و عصبی میخندد.

-حوریِ بهشتی…
بیشعور در این لحظه هم سر به سرم میگذارد؟!
-درد…
-حورا… حورا خانوم…

کاش میشد بزنمش… حیف که در این باغ دراندشت تنها هستیم و از عاقبتش میترسم!
-دنبالم نیا!
-بازی بود دیگه… خودت گفتی بازیه… تو که راضی بودی…

راضی هستم؟! اصلا مگر مسئله رضایت من است؟! چرا جورِ دیگر حرف نمیزند؟!
-فرصت طلبِ خائنِ بی شخصیتِ چندشِ…
دستم را میگیرد. قلبِ احمقم، احمقانه تر از قبل فرو میریزد.

من را به سمت خود برمیگرداند و با دست دیگرش شانه ام را نگه میدارد. و در چشمانم میگوید:
-تو گفتی بازیه… اگه نیست، بگو… یاالله! بگو… بازیه، یا نه؟!

لعنتی لعنتی… اگر بازی ست، پس چرا دارم برای نگاهش جان میدهم؟!!
او دستش را روی صورتم میگذارد و خواهش و عصبانیت در صدایش موج میزند:

-فقط بگو بازی نبود… اصلا امروز بازی نیست… بگو خوشگله… بگو نیست، تا منم تکلیفم روشن بشه…

پوزخندم با بغض همراه میشود و میغرم:
-تکلیفِ چی؟
نگاهش را به چشمانم میدهد. بدونِ حرف… بدونِ لبخند… اما در نگاهش دنیایی از حرف موج میزند. و من خوب میفهمم… چه جوابی میخواهد!

میخواهد بازی نباشد؟! که بعدش چه شود؟ من بشوم عاشق پیشه و دلباخته و بدبخت که دیگر دلش بازی نمیخواهد. قلبش دیوانه شده…

حسش به اراده اش غلبه کرده و برای این چشمهای تُخس و سیاه می میرد! نفسش میرود برای این مردِ بدتیپ و بدلباس و بی کلاس و بی ادب و بی نزاکت و خشن و دیوانه و مسخره و هزاران هزار صفتِ منفیِ دیگر…

که اصلا با ایده های حورای پرافاده و سخت پسند، همخوانی ندارد. یعنی نباید حتی نیم نگاهی به او بیندازد و مگر آرزویش به دست آوردن آبتین نبود؟!

چطور همه چیز فراموش شد و حالا به جای آبتین، تمام فکر و ذهن و قلبم شده این آدم؟!
-تو!
بی تاب میپرسد:
-من چی؟!!

آب گلویم را به سختی فرو میدهم. من اعتراف نمیکنم! من احمق نیستم… بازنده نیستم… آن هم در این بازی و با این رقیبِ سرسخت و بیرحم!

میخندم… شبیه به پوزخند… پر از تمسخر… پر از کینه…
-همش بازیه!

پلک میزند و بار دیگر نگاهم میکند. قلبم از نگاهش تکه تکه میشود. اما لبخندم را حفظ میکنم، هرچند که نفسم میلرزد.

-چطوری باید به بزغاله هات شیر بدم؟!
نفس بلندی میکشد و میانِ بازدمِ عمیقش میگوید:
-باشه…

جلو می آید، و با مکث از کنارم میگذرد.
-بمون اینجا تا بیام…

پلکهایم روی هم می افتند و آب گلویم را همراه با بغض پایین میدهم. نفس عمیق میکشم. نفسم میلرزد. به بزغاله های بازیگوش نگاه میکنم. و تمام فکرم پیشِ چند لحظه ی قبل است.

اینبار واقعی تر بود… نفسگیر تر… عمیق تر… و پرحس تر! فقط برای من… یا برای او هم؟!
اینکه حسِ او را نمیدانم، اذیتم میکند. یا حتی بدتر… اگر حسی نداشته باشد، یا کارهایش تماما مسخره بازی و تفریح باشد، یا برای بازی باشد…

قلبم به درد می آید و چقدر این فکرها آزاردهنده اند.
دقیقه ای دیگر برمیگردد و… کلافه است! کلافگی از نگاه و اخمها و حرکاتش می بارد، وقتی میگوید:

-به کارگر گفتم خودش بیاد بهشون شیر بده…
چرا؟! واقعا دیگر نمیخواهد ادامه دهد؟
-یعنی دیگه نمیخوای من به بزغاله ها شیر بدم؟

با پوزخند آرامی میگوید:
-حوصله ندارم باز بپری تو بغل من و مجبورم کنی ببوسمت!
تمامِ حسهایم به یکباره میپرد و با حرص میگویم:

-والله خیلی خوبه… با این ریخت و قیافه چه اعتماد به نفسی هم داری! بماند که خودت به زور بغلم کردی و از این فرصت نهایت استفاده رو بردی، تازه ناراضی هم هستی؟ از خداتم باشه!

یک کلمه میگوید:
-نیع!
بسیار رُک و لات وارانه! پر از حرص میخندم:
-نیع؟!!

نُچ غلیظی ادا میکند و آتشم میزند… با آن برقِ چشمهای پلیدیش!
-هه!! هست!

قدمی جلو می آید.
-نیس حوری… زور نزن…

دستانم مشت میشوند. احساسِ نخواسته شدن از طرفِ او… اوی نفرت انگیزِ لعنتی، قلبم را میسوزاند و چرا؟!
-زور نمیزنم… مشخصه!

درست روبرویم، در فاصله ی خیلی کم می ایستد.
-از کجا؟!
بگویم از التهابِ نگاهِ بی تابش؟!

-حتی همین الانم… تو فکر تکرار کردنشی…
دستانش را دو طرف صورتم میگذارد. صورتم را بالا میکشد و فاصله را کمتر میکند. خیلی کم… و آرام میگوید:

-من یا تو؟!
محکم و عصبانی میگویم:
-تو!!
نگاهش را به لبهایم میدهد و فکش فشرده میشود. قلبم دیوانه وار میکوبد!

-چرا انقدر دلت میخواد ثابت کنی که جذبت شدم خوشگله؟!

من؟! واقعا… چرا؟! چون میخواهم واقعا جذبم شده باشد؟! که اگر اینطور نباشد، احساس حقارت میکنم و اعتماد به نفسم میرود زیر صفر…و منِ خر دلم برای این آدم لرزیده و او حتی کمی جذبِ من نشده؟! وای که چقدر شرم آورم!

-اصلا به جهنم… چه اهمیتی داره؟!
نزدیک به لبهایم گرم و پروسوسه پچ میزند:
-ایول حوری… اهمیت نده، چون منم اهمیت نمیدم… همه ی اینا بازیه دیگه، مگه نه؟

و با بوسه ی سریعی که روی لبم میگذارد، میگوید:
-حتی این!

نفسم از شدت هیجان بند می آید. او ناگهان رهایم میکند. و با نگاه پرکینه ای قدم عقب میگذارد و میگوید:
-بریم…

برمیگردد. و با قدمهای افتاده، پشت به من فاصله میگیرد. دهانم از بی نفسی باز می ماند. چیزی درست وسطِ قفسه ی سینه ام تیر میکشد. و بغض تا گلویم غُل میزند!

این نهایت بی رحمی است! قصدش از پا انداختنِ من است و همه اش بازی است دیگر! و قطعا هدفِ او، برنده شدن در این بازیِ مسخره. من چطور ادامه دهم و از پا درنیایم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
IMG 20231031 193649 282

دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو 1 (1)

9 دیدگاه
    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.3 (9)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.2 (17)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x