2 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 94

3.4
(5)

 

برایم سنگین تمام میشود. و در عینِ حال، او را تحسین میکنم! زیادی سرسخت و قَهار و عوضی است… و وسوسه انگیز! من عاشق بازی با این آدم سرسخت و بی احساس ام، تا هرکجا که بخواهد پیش برود.

حرص و کینه تمام وجودم را گرفته و قدم تند میکنم. خود را به او میرسانم و با لبخند میگویم:
-آره خب… همه ش بازیه… و لذت بخشه!

نگاه گوشه چشمی اش را به من میدهد و پس از ثانیه ای سکوت میگوید:
-از رو بیفت و برو…
بروم؟! هه!! خنده ام را وسعت میدهم و با چشمکی میگویم:
-بریم…

تمام مسیر در سکوت میگذرد. و این سکوت برای من جای تعجب دارد! آخر این از بهادری که یک لحظه آرام و قرار ندارد، بعید است و او غرق چه فکری ست؟! یعنی اصلا فکری هم میکند؟ مثلا… یک چیزی مثلِ مشغول شدن ذهنش به خاطر من!

در دل پوزخندی به افکارم میزنم و این اصلا به آدمی مثل بهادر نمی آید.
اما نگاه من به بیرون است و فکرم تماما پیشِ او! پیش همین آدم نامتعارف و کاملا مغایر با سلیقه ام.

آن وقت من به او فکر میکنم و او به من، نه!!
آه حقارت آمیز است تا این حد فکر کردن به اوی بی اهمیت و اهلِ بازی و رقابت و بُرد.
حقارت آمیزتر اینکه… با هربار تکرارِ آن لحظه ها قلبم به طرزِ عجیب و وحشتناکی فرو میریزد.

مرا بوسید!
و این تمامِ ذهنم را دربر گرفته است. بوسید… بوسید… عمیق تر از قبل… واقعی تر… لعنتی گرم تر…
نه تنها چندش آور نبود، بلکه به شدت نفسگیر بود… متاسفانه!

نمیخواهم تصور کنم، اما دوست دارم یک جایی تنها باشم… چشمانم را ببندم… و با خیال راحت مرور کنم. او مرا بوسید و همه اش بازی است و من چه حسی دارم؟!

باید درمورد حسی که با وقاحت تمام، دارد تمام وجودم را دربرمیگیرد، بنشینم و فکر کنم. خودم را پیدا کنم… و کمی خودِ از هم پاشیده ام را جمع و جور کنم.

انقدر مرور کنم و انقدر تکرار کنم که بازی ست، تا این ملکه ی ذهنم شود. این بوسه ها و لمس ها و حتی نگاهها و اصلا وجودِ آدمی به نام بهادر برایم عادی شود!

انقدر غرق فکر هستم که متوجه تمام شدن مسیر نمیشوم. یعنی بیش از یک ساعت!
وقتی ماشین درست دمِ در از حرکت می ایستد، از فکر بیرون می آیم.

نگاهم به روبرو می ماند و کمرنگ و تلخ میخندم. بزغاله ای شیر ندادم، اما حدس میزدم. اینبار متفاوت بود.
یعنی زیادی متفاوت. یک متفاوتِ… دردناک؟!

نگاه به او میکنم. به اویی که عادی و بی حالت به روبرو خیره است. خنده ام پررنگ تر و مسخره تر میشود. واقعا چرا باید برای این آدمِ بی حالت و بی… احساس… قلبم بلرزد؟!

-روز خوبی داشته باشی آقای بهادر…
قبل از اینکه چشم بگیرم، کامل به سمتم میچرخد و در چشمانم میپرسد:
-کِی میری؟

سوالش کاملا واضح است… بی احساس… همین؟!
-احتمالا فردا…
-کِی برمیگردی؟!

هنوز نرفته از برگشتنم میپرسد و من چرا با مکث جوابی پیدا میکنم؟!
-اممم شاید… یکی دو هفته ی دیگه… یعنی احتمالا بعد از عید…
صریح و بدون مکث میگوید:
-دیگه برنگرد!

جفت ابروانم بالا میپرند و قلبم چرا میریزد؟!
-چشم… امرِ دیگه جناب؟!
اخم کمرنگی میکند و شمره تر میگوید:

-برنگرد حوری!
-حورا!
بی حوصله میگوید:
-هر خری…

حرصم میگیرد و میگویم:
-لطفا درست صحبت کن!
-خری که میگم برنگرد، گوش نمیدی… خریت نکن بیشتر از این!

خریت است دیگر… خودم قبول دارم. اما ترجیح میدهم خر باشم، تا بازنده و فراری!
-مثلِ اینکه هنوز برات جا نیفتاده که خونه ی من اینجاست…
پوزخندی میزند و آرام میگوید:

-لج نکن خوشگله… با لجبازیت بیشتر از این تحریکم نکن… آخر و عاقبت نداره برات…
احتمالا باید از آخر و عاقبت این بازی بترسم. اما بروم؟!
-واسه من یا واسه تو؟

با کلافگی میخندد.
-از رو هم که نمی افتی… بدبخت نکن خودتو… تو که میدونی من عاشق اینم لج کنی، تا بیشتر بخوام اذیتت کنم… بیشتر پیش برم… بیشتر حال کنم باهات… اصلا تو کم نیاری، اونوقت ببینی من به کجاها میرسونم این بازی رو…

او گستاخ است! و من نفسم برای گستاخی اش میرود و بی اراده میپرسم:
-به کجا؟!
دستش پیش می آید و به نرمی روی صورتم میگذارد.

-تو فکر کن تا کجاها میشه با تو پیش رفت حورُ العین!

نمیخواهم کم بیاورم. من حورا هستم… دختری که نه حسی باید داشته باشد، نه دلش برای یک نگاه و یک لمس بلرزد.

-فکرت تا کجاها میره بها؟!
نگاهش سُر میخورد و همزمان با انگشت شست، لب زیرینم را به نرمی میفشارد.
-تا ته تهش!

به خدا که سخت است با این تپش قلب، حتی آرام نفس کشیدن.
-هدفت چیه؟

نگاهش پایین تر می آید. تا روی برجستگی سینه و بدنم… و صدایش پچ پچی آرام میشود.

-شاید به گ… دادنِ تو!
ثانیه ای کاملا نفسم قطع میشود. جمله ی صریح و فوق العاده بی ادبانه اش جای تذکر دارد… اما چیزِ دیگری از جمله اش دریافت میکنم.

ممکن است پشت این همه ترساندن و تذکر دادن و اصرار برای برنگشتم، دلیلی وجود داشته باشد؟! مثلا…

-پس چرا اصرار داری برم؟! تو که باید از خدا باشه بمونم!

بهت زده نگاهش را به چشمانم میدهد. جا خورد! واقعا… چرا؟! یعنی… میشود کمی… یک کمی هم حس این وسط وجود داشته باشد؟!

دستش را با پشت دست پس میزنم و میگویم:
-من اونقدر نگرانِ خودم نیستم که تو انقدر نگرانمی!

به وضوح جا خورده است و من میفهمم. اما پرتمسخر پوزخندی میزند:

-آره نگرانم سرِ یه بازیِ مسخره و لجبازیِ بچگونه، خودتو به گ…

قبل از اینکه بار دیگر جمله ی بی ادبانه اش را تکرار کند، میگویم:
-خب بدم… اینکه تو رو باید خیلی خوشحال کنه… مثل اینکه هدف تو همینه! مگه منتظر همچین فرصتی نیستی؟

مکث میکند و انگار… انگار برای پیدا کردن جواب، فکر میکند. و هرچقدر مکثش طولانی میشود، حس خاص تری وجودم را دربرمیگیرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 5 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
IMG ۲۰۲۱۱۰۲۱ ۲۱۵۴۳۱ scaled

دانلود رمان اسمارتیز 5 (1)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
IMG 20231031 193649 282

دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو 1 (1)

9 دیدگاه
    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۲ ۲۳۱۵۱۳۵۵۲

دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow 5 (2)

11 دیدگاه
    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که…
IMG 20240623 094802 068

دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا    
IMG 20240711 140104 027

دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد ) 4.3 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

فاطی اصلا فکرشم نکن ها رمان گریز ازتو رو امشب نزاری زود بزار من دق میکنممممممم😐🤣

neda
عضو
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

ساعت 10.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x