4 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 96

5
(4)

 

صورتم را با حرص از رد انگشتانش پاک میکنم و لبهایم را با پشت دست، از رد بوسه هایش! کاش بشود قلبم را دربیاورم و با وایتکس کاملا ضد عفونی کنم!
-اَه اصلا همه جام آلوده ی بهادر شد!
و من چطور همه جایم را از اوی چسبیده به وجودم پاکسازی کنم؟!
**

چمدان را دم در میگذارم و شال را روی موهای گیس شده ام مرتب میکنم. دخترک خسته را در آینه می بینم. دختری که شب و روزش شده تلاش برای پاکسازی! اما هرچه بیشتر سعی میکند، کمتر موفق میشود.

نفس عمیق و خسته ای میکشم. از چشمانم بیخوابی می بارد. سه روز دیگر سال تحویل میشود. و من دو هفته ای قرار نیست باشم.

دیشب به رفتن و برنگشتن فکر کردم. من اگر برگردم… اگر دوباره پیشِ بهادر بیایم… اگر بار دیگر آن لحظه ها… آن لمس ها و نگاهها تکرار شود… اگر بیشتر پیش برویم… کم نیاورم… لجبازی کنم… او خوشش بیاید و بیشتر با منِ احمق حال کند و بخواهد منِ سرتق را به … به باد بدهد… آن وقت از من چه می ماند؟!

اویی که دلش برایم سوخته و با اینکه عاشق بُرد در بازی است، اما میخواهد که دیگر برنگردم. حتی حاضر شد قید ادامه ی این بازی را بزند و همین جا تمام کند و من برنگردم.

اویی که آخرِ این بازی را نشانم داد تا به خودم بیایم و از ادامه ی این بازی دست بردارم. به کل… دست بردارم و گورم را گم کنم و دیگر برنگردم و خوشش نمی آید دیگر ریختم را ببیند و…

بی طاقت میشود و میخواهد که برگردم!
خب… تمامِ اینها میتواند نقشه باشد… یک ترفند برای ادامه ی بازی…
اما نگاهش… چه؟!

با لمس هایش… حرارت دستانش…حرفهایش… لبهایش که لبهایم را لمس کرد و… حتی با کلافگی صدایش کاری ندارم… اما نگاهش…
آن هم یک نوع فریب است؟!

تهِ آن چشمهای سیاه و پر از تُخسی… یک کمی حس که بود… نبود؟!
اگر نبود، پس چرا خواست که برنگردم؟!
و چرا خواست که برگردم؟!

من گیج شده ام، یا او هدفش گیج کردنِ من است؟!
یا زمین زدنِ منی که خیلی خیلی درگیر شده ام. یعنی حسِ سرکشم دارد مرا از پای درمی آورد.

دم عمیقی میگیرم و بازدمم را پرصدا بیرون میفرستم…
“-هِممممم… اولین هایم!
به سمت چمدان میروم و شعر گویی ام را از سر میگیرم:

“-بزرگترین ب…گا..یی هایی زندگی ام را در اینجا خواهم گذاشت…
تُف به رویم اگر با خود ببرم…
جای خواهم گذاشت تمامِ خاطرات بهایی را…”

بهایی استعاره از جناب بهادر است و استعاره ها سنگین!
دسته ی چمدان را میگیرم و غرق میشوم در دنیای کلمات!

“میروم از این شهرِ غریب…
چمدان در دست…
بازنخواهم گشت
به گ… نخواهم رفت!”

آخرین قطعه ی شعرم را میسُرایم و در را باز می نمایم! و در همان حین تکرار میکنم:
-به گ… نخواهم رَ…

چشم در چشم او میشوم و دهانم همانطور باز می ماند! درست روبرویم است… تکیه داده به دیوار… خیره به من!
رشته ی کلام کاملا از دستم در رفت. چه میگفتم؟! و او چه پوشیده؟!

پیرهنِ مردانه ی سیاهی که دکمه هایش را نبسته و با سخاوت عضله های سینه و شکم را به نمایش گذاشته و عجب آدمِ بخشنده ای است بهادر!
-چی چی نخواهی رفت؟!

نگاهم تا چشمانش بالا می آید و چه نخواهم رفت؟!
با یادآوری شعری که میگفتم، هینِ بلندی میکشم و دهانم به یکباره بسته میشود.
با لحن خاصی میگوید:

– بها بمیره یه بار دیگه بگو…
یک کمی خجالت میکشم… به خصوص وقتی تکیه اش را از دیوار میگیرد و قدمی جلو میگذارد. هول میکنم و میگویم:

-عه خدا نکنه!
ابروانش بالا میپرند.
-جون؟!!

-نه… گفتم از این شهرِ غریب خواهم رفت… اینم چمدونم!
به چمدانم اشاره میکنم. و لبخند احمقانه ای روی لب می آورم.

او میخندد و آرامتر میگوید:
-جون شاعر…
بی اراده میگویم:
-خودت جون عضله!

یک قدم جلوتر می آید و انگار از مزخرف سرایی ام خوشش می آید.
-چشمِتو گرفت؟
به خدا!

-نه…هه… چیش؟! دوتا سینه ست و یه شیش تا پک… حالا یه پوست گندمی هم روش… خب… که چی؟!
با یک قدمِ دیگر، درست در نیم قدمی ام می ایستد.

-بیشتر دقت کن، شاید چیزای دیگه هم بود و از قلم انداخته باشی!
میشود واقعا بیشتر نگاه کنم؟!
-اممم نه نمیخوام!

-جونِ بها..
اخم میکنم:
-عِع! اصرار نکن آقای بهادر، مگه من ندید بدیدم؟!

و جوری نگاهم میکند که خب… بله ثابت میشود که ندید بدید هستم! چون که نگاهم منحرف میشود و شیطان وسوسه ام میکند تا بیشتر دقت کنم. با خود میجنگم و زبانم را مجبور میکنم به حرف زدن:

-آره دکمه داره… دکمه هاشم قشنگه… امممم بسته نمیشه؟ یعنی انقدر حجم داره؟! نه بابا خُشک کار شده انگار! بسته میشه دیگه…
از نگاهِ پرتفریحش فخر میبارد.

-خُو امتحان کن حوری…
-جدی؟!
بهت زده میشود… من هم! چه گفتم؟! گلویی صاف میکنم و با اخم میغرم:

– لطفا مودب باش! من اهل امتحان کردن نیستم…
صدای خنده اش بلند میشود:
-اهل خوردن چی؟!

دسته ی چمدان را میگیرم و عصبانی از دستِ خودِ ندید بدیدم، تنه ای به او و عضله هایش میزنم و از کنارش میگذرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 2 (1)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
IMG 20240623 094802 068

دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا    
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
1 سال قبل

چه اصراری هم به خوردن داره

ghazal
ghazal
1 سال قبل

حوریِ خنگ 😂😂😂😂😂

yegane
yegane
1 سال قبل

خاک بر سرت حوری دائم الباکره 😂

Helia
Helia
1 سال قبل

از این رمانه خیل خو شم‌میا😂🔪

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x