رمان تارگت پارت 108

4.7
(6)

 

نشستم رو کاناپه و پاهام و تو شکمم جمع کردم..
– وقتی می تونم منت کشی کنم که یه دلیل قانع کننده داشته باشم.. الآن زنگ بزنم چی بگم؟ هر دلیلی بیارم بعدش میران یه جوری رفتار می کنه که خودم سنگ رو یخ بشم!
– حالا مگه جرم کردی که می ترسی؟ فوقش دو بار می توپه بهت تموم می شه میره دیگه.. بیخودی بزرگش نکن.. نگفتم بهت دست پیش و باید بگیری که پس نیفتی؟ اصلاً زنگ که زدی تو براش از پشت همون گوشی قیافه بگیر که بفهمه رئیس کیه!
قبل از اینکه چیزی بگم خودش مکثی کرد و ادامه داد:
– ولی خودمونیما.. به نظر من که اول و آخر رئیس خودشه.. در عین کله تبر بودن یه جور عجیبی خفن طور رفتار می کنه که آم دهنش باز می مونه.. آخه کدوم آدمی واسه بهم زدن مراسم خواستگاری دوست دخترش.. ماشین خواستگار بدبخت و می دزده؟
– تو میگی خفنه.. من از دیشب که فکرش و می کنم دلم می خواد یه قطره آب بشم و برم تو زمین! آخه بدبختا مگه چیکار کردن؟ یه خواستگاری اومدن که بعدشم می خواستن جواب منفی بشنون.. چرا باید هم خودش و این شکلی تو دردسر بندازه هم اون بیچاره ها رو؟
– اه اه اه.. بیخودی ادای آدمای نوع دوست و درنیار.. اصلاً می دونی چیه؟ تو لیاقت همچین دوست پسری و نداری.. قربون دستت حالا که داره یه تیپا به ماتحتت می زنه تو هم بوسش کن بذارش رو طاقچه.. شاید یه نیازمند بدبختی مثل من پیداش کرد و برش داشت. قول میدم بهتر از تو ازش مراقبت کنم!
وسط اون حال خراب و نامیزونم خندیدم و گفتم:
– آفرین نخندون من و.. اعصابم خرابه به خدا!
– بیخود خرابه.. پاشو بیا اینجا حرف بزنیم باهم!
– نه حسش نیست!
– یعنی چی حسش نیست؟ دانشگاه هم که نمیریم تا ظهر بمونی خونه خودخوری کنی که چی؟ یه کم حرف می زنیم آروم که شدی از همینجا میری سرکارت!
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
– باید دوش بگیرم.. تا برسم ظهر می شه!
– خب بشه.. ناهار و همینجا می خوریم.. منم تنهام کسی نیست خونه.. زود پاشو بیا!
– خیله خب میام.. فقط بیخودی تدارک نبینیا!
– زر نزن بابا.. منتظرم!
با خنده بیشعوری گفتم و گوشی و قطع کردم.. شاید مکالمه با آفرین می تونست یه کم فکرم و از زنگ نزدن میران منحرف کنه..
هرچند که با طناب پوسیده خودش رفتم ته چاه ولی خب اون بدبختم که مثل من فکرش و نمی کرد میران انقدر پیگیر باشه.. که بخواد خودش ته و توی غیب شدن من و دربیاره و همه چیز و بفهمه!

*
– درین جان؟ کجا میری؟
با صدای زن دایی که بازم توی راه پله خفتم کرد.. چشمام و محکم باز و بسته کردم و چرخیدم سمتش.. دیشب تونستم از دستش قسر در برم و حالا.. مطمئناً می خواست درباره حرفایی که توی اتاق زدیم و خودم هیچی ازش یادم نیست بپرسه..
– جانم؟ میرم پیش دوستم.. از اونجا هم میرم سرکار!
برعکس دیشب که حسابی دمغ شده بود از اتفاقی که جلوی در خونه ما افتاده بود.. حالا سرحال به نظر می رسید و قبل از اینکه بپرسم چی شده خودش گفت:
– دیدم دیشب ناراحت شدی.. گفتم خبر و به تو هم بدم از فکر و خیال دربیای!
– چه خبری؟
– الآن داییت زنگ زد.. گفت با پدر آقا پیام تماس گرفته و جویای شکایت دیشبشون شده که اونم گفته.. از کلانتری تماس گرفتن و گفتن یه ماشین با مشخصاتی که اینا دادن پیدا شده.. شماره پلاکم همون بوده.. الآن داشتن می رفتن تحویل بگیرن..
بی اختیار لبخند عمیقی رو لبم نشست.. چه عجب یه بار زن دایی خوش خبر شد و با حرفش حال من و خوب کرد و یکی از دغدغه هام کم شد..
– واقعاً؟
– آره به خدا.. منم مثل تو خیلی ناراحت شدم که دیشب و جلوی در خونه ما این اتفاق افتاد.. ولی خدا رو شکر انگار خدا نخواست بیخودی آبرو حیثیتمون بره!
تو دلم پوزخندی به زن دایی زدم که فکر می کرد ناراحتی من به خاطر اینه که این اتفاق جلوی در خونه ما افتاده.. خبر نداشت که همه دلهره من به خاطر میران بود که واسه هیچ و پوچ خودش و تو دردسر انداخت و حالا بازم بهم ثابت کرد حواس جمع تر از این حرفاس که بخواد خودش و تو مخمصه بندازه و حداقل از این جهت لازم نیست عذاب وجدانی داشته باشم!
الآن دیگه بیشتر از قبل بهش مدیون شدم که با هر هدفی.. من و از مراسم جهنمی دیشب که مثل شکنجه بود برام.. نجات داد و حالا که ماشین پیدا شده بود دیگه نمی تونستم به خاطر این لطف ازش تشکر نکنم.. حتی اگه می خواست پشت گوشی با حرفاش سنگ رو یخم کنه!
واسه همین خواستم سریع خدافظی کنم و برم که گفت:
– واسه خواستگاری هم اصلاً ناراحت نباش.. یه کم که از شوک این اتفاق بیرون بیان زنگ می زنن دوباره هماهنگ می کنن.. به نظر نمی رسید از اون آدمایی باشن که بخوان این اتفاق و یه جور بدیمنی بدونن و دیگه سمت دختر اون خونه نرن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20230128 233828 7272

دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

خدایا از اینزن دایی ها نسیب نکن آمین

لمیا
لمیا
2 سال قبل

انگار زن داییش هیچ جوره دست بردار نیست…

سیما
سیما
2 سال قبل

بعد از اینهمه پارت امروز اولین باریه که پارت نداشتین
چی شده ؟😟

سیما
سیما
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عزیزم ممنون فاطمه جون
گفتم شاید کنکور داشتین
ایشالا که هیچ وقت براتون هیچ مشکلی پیش نیاد 🥰🥰🥰

ستایش
ستایش
2 سال قبل

پارت بعد چیشد؟!

Negar
Negar
2 سال قبل

نکنه این رمانم قراره مثله رمان عشق ممنوعه استاد طلسم بشه پارت نده 🥲

اسم
اسم
2 سال قبل

پارت بعد کو؟؟

هدیه
هدیه
2 سال قبل

چرا پارت بعدی گذاشته نمیشه
نکنه نویسنده امروز کنکور داره؟

لمیا
لمیا
2 سال قبل

ببینید… من شک داشتم الانم مطمئنم شدم که افرین با میران دوست میشه
حالا می‌بینید….!!!

علوی
علوی
2 سال قبل

من جای دختره باشم به جای ببخشید، اتفاق بود و … زنگ می‌زنم همون اول یهو می‌گم «واییی میران دستت طلا! خدایی چطور به ذهنت رسید اگه ماشنشون رو برداری گورشون رو گم می‌کنن. نمی‌دونی چه شکنجه‌ای بود …» گرچه از این دختره این رفتارها بر نمیاد. اگه اون آفرین بود شاید، اما درین نه

مهسا
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

🤣🤣🤣

𝑆𝑎𝑏𝑎
𝑆𝑎𝑏𝑎
2 سال قبل

تووووف

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x