رمان تارگت پارت 109

3.7
(3)

 

نفس عمیقی کشیدم و جوابی که چه مراسم تا آخر برگزار می شد و چه نه باید بهشون می دادم و به زبون آوردم:
– ناراحت نیستم زن دایی.. اتفاقاً خوبم شد.. بعضی وقتا همین اتفاقاست که آدم می تونه طرفش و بشناسه و ما هم شانس آوردیم که دیشب اونجوری شد..
– چطور؟
– برعکس شما من فکر می کنم آقا پیام اتفاق دیشب و کاملاً از چشم ما می دید.. وگرنه اینهمه بی ادبی و بی شخصیتی لازم نبود که حتی برنگشت ازمون خدافظی کنه و انگار که ما ماشینش و دزدیدیم چپ چپ نگاه کرد و رفت!
– وا! بنده خدا اعصابش خورد بود واسه ماشینش.. کی چپ چپ نگاه کرد..
– شما حواست نبود.. ولی من حتی سرمم به نشونه خدافظی براش تکون دادم که روش و برگردوند.. به نظر من اگرم با فرض محال بخوان دوباره واسه خواستگاری اجازه بگیرن به اصرار خانواده اشه که مثلاً به ما بی احترامی نکرده باشن.. وگرنه خودش خیلی بویی از ادب و احترام نبرده!
– خب.. ما هم رو حساب همین محترم بودن خانواده بهشون اجازه میدیم دیگه! خودت داری میگی خانواده اش خوبن.. پس دیگه چه حرفی می مونه!
– بله ولی من که نمی خوام با خانواده اش زندگی کنم.. مهم خودشه که تا این سن هنوز یاد نگرفته تو موقعیت های خاص چه واکنشی باید نشون بده و من از رفتار دیشبش اصلاً خوشم نیومد.. انقدری هم سنش زیاد هست که دیگه وقت آموزش و یادگیریش گذشته باشه.. پس بی زحمت اگه یهو زنگ زدن از قول من بهشون جواب منفی بدید.. چون اگه ندید و دوباره پاشن بیان.. من دیگه خونه نمی مونم که بخوام با اجبار شما تو مراسم شرکت کنم!
نگاه مات و مبهوت مونده زن دایی نشون می داد که اصلاً انتظار شنیدن همچین حرفایی رو از من نداشته و خب.. حقم داشت!
من خودمم تعجب کردم از اینکه تونستم اینهمه کلمه رو پشت سر هم و بدون تپق و لرزیدن صدام به زبون بیارم و منظورم و تمام و کمال برسونم!
عجیب حس می کردم که تحت تاثیر حرکت های اخیر میران و جسارت و جنمی که چپ و راست از خودش نشون می داد.. منم نسبت به قبل جسورتر شده بودم و از این بابت.. واقعاً راضی بودم!
قبل از اینکه زن داییم بخواد جوابی واسه حرفام پیدا کنه و دوباره من و با چند تا دروغ ریز و درشت تو عمل انجام شده قرار بده.. یه خدافظ زیرلب پروندم و با سرعت از پله ها پایین رفتم و به محض پا گذاشتن تو کوچه.. گوشیم و از تو کیفم درآوردم!

مطمئناً این ساعت تو شرکت بود و من بی اهمیت به اینکه می تونه حرف بزنه یا نه شماره اش و گرفتم و همونطور که با قدم های تند از کوچه رد می شدم تا زودتر به خیابون برسم و برم پیش آفرین و این خبر جدید و بهش بدم.. منتظر موندم تا جواب بده.
به خودم قول دادم اگه جواب داد همون اول معذرت خواهی کنم و بذارم هرچی دلش خواست بگه و خودش و خالی کنه.. ولی.. انتظار کشیدنم بیخود بود و میران اصلاً قصد جواب دادن به تماسم و نداشت!
انقدر زنگ خورد تا قطع شد و منی که اون لحظه بدجوری مصر بودم یه بار دیگه شماره اش و گرفتم که اینبار حتی نذاشت یه بوق بخوره و سریع رد تماس کرد!
با این کار دیگه به هیچ احتمال مثبتی نسبت به جواب ندادنش نمی تونستم فکر کنم و میران هم.. هیچ جور دیگه ای نمی تونست بهم بفهمونه که تمایلی برای حرف زدن نداره..
حتی تا چند دقیقه بعدشم منتظر موندم.. نه زنگ زد.. نه پیام داد که فعلاً نمی تونه حرف بزنه و این یعنی.. قضیه برای میران.. خیلی خیلی جدی تر از چیزی بود که تصورش و می کردم!
ولی خب.. همچنان من یه بلاتکلیف کلافه بودم که نمی فهمیدم باید چه نتیجه ای از این رفتارش بگیرم.. هم من هنوز انقدری نشناخته بودمش که بتونم علت تمام حرکاتش و حدس بزنم و نه میران قابل پیش بینی رفتار می کرد که دستش واسه ام رو باشه و این یعنی.. حالا حالاها باید با خودم درگیر باشم!
*
– واقعاً دمش گرم!
حین تمیز کردن ظرفای ناهار و چیدنشون تو ماشین ظرفشویی.. نگاه چپی به آفرین که تو این یکی دو ساعت واسه چندمین بار داشت این حرف و می زد انداختم و توپیدم:
– کوفت دمش گرم.. تو هم سوزنت گیر کرده ها!
– آخه واقعاً حال کردم با کارش.. تا قبل از اینکه بفهمم ماشین و یه جا ول کرده و به پلیسم اطلاع داده.. دروغ چرا یه کم همچین خوشم نیومد که مردم و انداخت تو دردسر.. ولی حالا.. حس می کنم عاقلانه ترین کاری بود که می تونست تو اون لحظه انجام بده!
– این عاقلانه اس؟ پس تعریفت از دیوونگی چیه؟ آره منم هیچ خوشم نمی اومد از اون خواستگاری و می خواستم بلافاصله جواب منفی بدم.. ولی دیگه همچین کار پر خطری هم لازم نبود.. از نظر من وقتی کارش عاقلانه می شد که صبر می کرد تا خودم بهش همه چیز و توضیح بدم! اگه کسی می فهمید چی؟ من به درک.. خودش تو دردسر می افتاد و عذاب وجدانش یه عمر با من می موند!

– بیخیال دیگه توام.. حالا که کسی نه فهمیده.. نه تو دردسر افتاده! دیگه باید اینم قبول کنی که یه نمه کله خرابی داره دوست پسر گرامیت.. پس کمتر ناز کن و سفت بچسبش که این روزا.. پسری که بخواد حتی کله خراب بازی دربیاره واسه دوست دخترش هم.. کم پیدا می شه و همه از ترس ماتحتشون حاضر نیستن از تخت گرم و نرمشو پایین بیان.. چه برسه به اینهمه بریز و بپاش!
پوزخندی زد و بعد از چند ثانیه ای که نگاهش رو یه نقطه گیر کرد گفت:
– قبل از آراد با یکی دوست بودم.. سنمم کم بود تو جو که الآن دیگه این پسره عاشق سینه چاک منه و هرچی بگم می میره برام! واسه همین وقتایی که باهاش قرار داشتم.. قبل از اینکه برسم.. از قصد تو خیابون کرم می ریختم که یه یارو بیفته دنبالم تا ببینم عکس العملش چیه؟
از یادآوری خاطراتش خنده اش گرفت و من پرسیدم:
– خب؟ چیکار کرد؟
– مرتیکه سیب زمینی اصلاً ندید یارو رو.. بعد که رفت خودم بهش گفتم مزاحمم شده بود.. فکر کردم الآن میره سراغش یه مشت می خوابونه تو صورتش.. ولی کلاً تو این باغا نبود.. گفت اشکال نداره.. وقتی من می بینمت و کیف می کنم پس به بقیه هم حق میدم که نگاهشون روت خیره بشه! همون شب که برگشتم خونه از همه جا بلاکش کردم مرتیکه بی رگ خیار قلمی رو!
علی رغم همه تشویش و اضطراب وجودم.. با صدای بلند خندیدم به حرفش.. البته بیشتر از تصور قیافه آفرین.. اون لحظه ای که با خودش گفته چی فکر می کردم و چی شد..
– اشکال نداره.. این برات درس عبرتی باشه که دیگه بیخودی کرم نریزی.. تا وقتی تهش هیچی نصیبت نشد نخوره تو پرت!
– آخه نمی دونی این کرم ریختنا و دیدن عکس العمل طرف مقابلت.. همونجوری که انتظارش و داشتی چه حالی میده.. خودت و نگاه نکن که دوست پسرت بدون کرم ریختن از این حرکات به صورت خودجوش انجام میده.. دخترای دیگه باید خیلی تلاش کنن تا برسن به چیزی که می خوان! واسه همینه که میگم دو دستی نگهش دار!
آخرین ظرف و تو ماشین گذاشتم و حین بستن درش به این فکر کردم که دقیقاً چی و نگه دارم؟ یه احتمال قوی.. از دیشب تا حالا داشت بهم می گفت که میران همین الآنشم از دستم در اومده و من هرچقدر تلاش کنم دوباره بهش نمی رسم که بخوام نگهش دارم واسه خودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارام
ارام
1 سال قبل

کل این پارت فقط حرف زدن

علوی
علوی
1 سال قبل

اقا آفرین باحال‌تر از درینه. داستان رو روی اون و آراد ادامه بدید

لمیا
لمیا
1 سال قبل

😂😂😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x