رمان تارگت پارت 375

 

#تارگت

 

 

 

 

 

درست یک ماه پیش.. وقتی صبح زود امیرعلی اومد دنبالم تا با هم بریم کوه و من با وجود این که شدیداً خوابم می اومد.. به خاطر قولی که از چند روز پیش بهش داده بودم حاضر شدم که باهاش برم.. از آسایشگاه زنگ زدن و گفتن مادرم توی خواب تموم کرده و باید خودم و برسونم..

این جوری شد که به جای کوه.. همراه امیرعلی رفتیم آسایشگاه و جنازه مادرم و تحویل گرفتیم.. مادری که همون هفته پیش برای اولین بار همراه امیرعلی که خیلی اصرار داشت ببیندش و من هربار به یه بهانه ای منصرفش می کردم.. رفتم ملاقاتش و اون بعد از یه نگاه خیره و طولانی به امیرعلی.. زل زد به من و بازم حدس زدم که چشماش خندید..

با این که امیرعلی رو.. دوستم معرفی کردم ولی.. لابد پیش خودش فکر کرده بود چیزی بین ما هست که دلش گرم شده بود به خوشبختی دخترش..

شاید.. همین خیال واهی ولی خوش.. باعث شد به آرامش برسه و عذاب وجدانی که نسبت به من و زندگی و آینده ام داشت.. تموم شه و با خیال راحت بره..

– بفرمایید!

با شنیدن صدای دختری که به سمتم خم شده بود و داشت خرما تعارف می کرد از فکر و خیالاتی که تو این یه ماه دست از سرم برنداشته بودن بیرون اومدم و حین پاک کردن اشکام یه دونه برداشتم و گفتم:

– ممنون.. خدا رحمت کنه!

با یاد اینکه ناهارم نخورده بودم و می ترسیدم تا شب ضعف کنم.. خرما رو گذاشتم تو دهنم و خواستم دیگه کم کم بلند شم برم که صدای دختره از پشت سرم بلند شد..

– آقا بفرمایید..

اخمام از تعجب تو هم فرو رفت.. قبر مامان تو آخرین ردیف این قطعه بود و پشت من.. یه فضای بزرگ قرار داشت که توش پرِ درخت بود و اصولاً وقتی این جا می نشستم.. مطمئن بودم که کسی پشت سرم نیست که با خیال راحت و صدای بلند حرفام و می زدم…

پس این دختر.. خرما رو به کی داشت تعارف می کرد؟

 

– آقا؟؟؟ بفرمایید!

وقتی یه لحظه تو ذهنم مرور کردم و مطمئن شدم که موقع اومدنم هم کسی و لا به لای اون درخت ها ندیدم.. سریع سرم و به عقب چرخوندم..

خبری از هیچ آقایی نبود! دختره هم داشت می رفت سمت یه قطعه دیگه و من یه بار دیگه به درخت ها و فضای تاریک بینشون زل زدم و این بار حس کردم یه چیزی اون پشت تکون خورد..

مطمئناً انقدر دل و جرات نداشتم که برم از نزدیک ببینم اون جا کسی هست یا نه.. واسه همین منتظر بودم خودش حرکت کنه و من از فاصله بین دو تا درخت بتونم آدم یا حیوون بودنش و تشخیص بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد و من روم و برگردوندم!

کوروش بود که مثل همیشه هول بود و عجله داشت و به محض جواب دادنم پرسید:

– کجایی درین؟

– سلام.. اومدم سر خاک!

– ای بابا! الآن؟

– سر خاک اومدنم وقت خاصی باید داشته باشه؟

– دیگه وقتی هفته بعد قراره همه امون واسه چهلم بریم.. الآن واسه چی این همه راه کوبیدی رفتی؟

ناخودآگاه سرم دوباره به پشت سرم چرخید.. دیگه حتی اون سایه ای که تکون می خورد هم نتونستم تشخیص بدم و هرچی و هرکی که اون جا بود.. رفته بود!

– دوست داشتم این هفته هم بیام کوروش.. چرا انقدر سوال جواب می کنی؟ بابا دلم گرفته بود.. یه روز جمعه هم ولم نمی کنی؟

با صدای پر از بغضم لحنش یه کم آروم تر شد.. مثل همیشه که خیلی زود داغ می کرد و خیلی زود هم حرارتش می اومد پایین.. آدمی که تو چند ماه گذشته.. بعد از پا گرفتن شرکت تازه تاسیسش هوای منم داشت و کم کم عمو بودن و یاد گرفته بود!

– الهی من قربون دلت برم.. اولاً که به خاطر خودت می گم.. زمستونه.. یه ساعت دیگه هوا تاریک می شه.. آخه واسه چی تک و تنها پا می شی می ری اون جا که بدتر دلت بگیره! دوماً مگه قرار نبود امروز بیای خونه من که با هم این حساب کتابا رو انجام بدیم؟

4.6/5 - (54 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 ماه قبل

یعنی کی می تونه باشه

Elahe
الهه
1 ماه قبل

بیچاره میراااانن🥲تقصیر درین بود اگ خونرو نمیسوزوند زودتر بهم میرسیدن ای خدااا اححح دختره رومخ حدقل با اون امیرعلی نچسب نپر

Elahe
الهه
1 ماه قبل

همونطور که از پستای اینستا گیسو فهمیدم ته رمانش غمگینه و بهم نمیرسن 🥲🥲🥲

Hadis_Homayounifar
Hadis_Homayounifar
پاسخ به  الهه
1 ماه قبل

ای بابا

zeinab
black girl
پاسخ به  الهه
1 ماه قبل

نه فک نکنم اینجور باشه چون تو سایت پی دی افش ژانر غمگین و نزده فقط تو ژانر هاش زده انتقامی و عاشقانه اگ نمی رسیدن غمگین توش بود

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 ماه قبل

اما میران یه پاشو مگه از دست نداده؟
پس نمیتونه به راحتی تعقیبش کنه
یا از نوچه های میران یاهم که دوباره یه نفر دیگه باهاش مشکل خانوادگی داره 😂

Eli
Eli
پاسخ به  𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 ماه قبل

هنوز کاملا مشخص نشده که پاشو از دس داده یا ن😂🥺امیدوارم معجزه شده باشه💔

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  Eli
1 ماه قبل

امیدوارم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

خدا کنه میران باشه نه یه عاشق سینه چاک دیگه

سحر
سحر
1 ماه قبل

خب معلومه میران بود.الان میران پیش خودش فک میکنه که درین با امیرعلی ازدواج کرده دیگ واسه همین نزدیکش نمیشه و فقط از دور دیدش میزنه. ااااه چیه این دختر که همه پسرا براش دست و پا میشکنن

Eli
Eli
1 ماه قبل

وای ینی میشه میران باشههههه؟🥺

zeinab
black girl
1 ماه قبل

یه حس مزخرفی بهم میگه اینی که پشت درخته بود میران بود://

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  black girl
1 ماه قبل

منم همین طور

:///
:///
پاسخ به  black girl
1 ماه قبل

حس مزخرفت به دل منم افتاده و مزخرف تر اینه که این حس واهی از آب در بیاد و نباشه
ایشالله که میرانه😂🥲🔪🔪

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x