و حالا.. سعی داشتم با تکرار دوباره و چند باره
اش توی ذهنم.. به اطمینان واقعی بودنش برسم!
به جرات می تونم بگم تاثیر اون چشم بندی که
میران رو چشمام گذاشت.. انقدر عمیق بود.. که
جز یکی دو بار.. اونم به شکل خیلی مختصر و
جزیی.. حس منفی و بدی نداشتم.. در حالی که یه
زمانی رابطه داشتن دوباره با میران و جزو غیر
ممکن ترین اتفاقات زندگیم می دونستم!
هرچند که تلش و مهارت بیش از حد میران هم
نباید نادیده می گرفتم و می تونستم اعتراف کنم که
از دل و جون مایه گذاشت.. تا تو همین بار اول..
حداقل نصف بیشتر خاطرات بد گذشته رو برام
جبران کنه!
انقدری که کاملا از نفس افتاده بود و وقتی کنارم
دراز کشید و چشم بندم و درآورد.. یه لحظه نگران
شدم که نکنه این همه نفس نفس زدن به خاطر بد
شدن حالش باشه!
#پارت_1528
ولی حتی نذاشت فکرم و به زبون بیارم و
بلفاصله.. من و توی بغلش کشید و بعد از این که
با همون بی حالی و خستگیش چندین بار روی
موهام و بوسید با صدای دورگه شده اش کنار
گوشم لب زد:
«دار و ندارمی!»
همون دو کلمه و نفس های گرمش که به صورت
و گردنم می خورد.. انقدری تو آرامشم تاثیر داشت
که همون لحظه به خواب رفتم و بدون مصرف
هیچ قرصی.. بدون این که حتی بخوام یک بار از
خواب بیدار بشم.. نزدیک هفت ساعت یه سره
خوابیدم..
نگاهم که به ساعت افتاد یه لحظه حواسم جمع شد
و حس کردم خیلی وقته از بیدار شدنم گذشته و
میران حتی اگه حمومم رفته باشه.. باید تا الآن
برمی گشت..
ولی خبری ازش نبود!
با این که وجود لباساش تو این اتاق خیالم و از
بودنش راحت کرده بود.. ولی بازم یه نگرانی ریز
تو وجودم داشتم که انگار.. تا با چشم خودم نمی
دیدمش و با گوش خودم صداش و نمی شنیدم..
آروم نمی شدم!
قبل بیرون رفتن از اتاق.. یه پیراهن بلند تو خونه
ای.. که زمینه بادمجونی و گل های ریز سفید
داشت تنم کردم.. این و از قصد به خاطر بندی
بودنش پوشیدم.. تا میران چشمش به شاهکارهایی
که با دندون روی گردن و شونه ام و نشونده بود
بیفته و یه کم خجالت بکشه!
البته که اون پرروتر از این حرفا بود و بیشتر
کیف می کرد!
یه کمم ماسک موی همیشگیم و به موهام زدم و
بعد از مرتب کردنشون روی شونه هام رفتم
بیرون.. در و که باز کردم با دیدن میران توی
آشپزخونه.. ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد! چقدر
این لحظه برام آشنا بود!
آب دهنم و قورت دادم با قدم های آروم و بی صدا
به آشپزخونه نزدیک شدم.. در حالی که نفسم از
شدت استرس توی سینه ام گیر کرده بود..
#پارت_1529
میران درست مثل فردای اولین رابطه امون.. که
روی واقعی خودش و به من نشون داد.. تو
آشپزخونه.. با بالاتنه برهنه.. پشت به من وایستاده
بود و داشت کار می کرد و هرلحظه امکان داشت
مثل همون روز.. برگرده سمتم.. سوت بلندی
بکشه و با سرخوشی و لحنی که هیچ حس قشنگی
پشتش نبود بگه:
«صبح بخیر عروس خانوم!»
چشمام و محکم بستم و سرم و به چپ و راست
تکون دادم.. نه.. نمی خواستم یه بار دیگه اون
تاریخ منحوس تکرار بشه.. من دیشب به مغز
منفی گرام ثابت کردم که خیلی چیزا عوض شده و
الآنم می تونستم همین کار و بکنم!
واسه همین قبل از این که متوجه اومدنم بشه خودم
صداش زدم:
– میران؟!
با صدام به سمتم چرخید و لبخند مهربونی رو لبش
نشست وقتی حین برانداز کردن سرتا پام با لحنی
که زمین تا آسمون با اون روز فرق داشت گفت:
– جون میران؟!
جوابش و ندادم و اونم چاقویی که توی دستش بود
و نمی دونستم داره باهاش چی کار می کنه رو
همون جا گذاشت و با قدم های بلندش اومد سمتم..
نمی دونم از این سکوتم و نگاهی که از روش کنده
نمی شد چه برداشتی کرد که صورتم و با دستاش
نگه داشت و بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشمام
لب زد:
– خوبی عمرم؟!
اگه می گفتم تو اون لحظه.. مغزمم داشت پا به پای
قلبی که با هر حرکت و کلمه میران ضربانش
تندتر می شد فعالیت می کرد دروغ نگفتم!
انگار داشت پرونده ای که از این آدم ساخته بود و
ورق می زد تا ببینه اون روز جهنمی.. همچین
حرفی.. اونم با این لحن خواستنی از دهنش بیرون
اومده بود یا نه!
نتیجه اش هم مشخص بود.. نه! حتی یه عزیزم
خشک و خالی هم وسط حرفاش به زبون نیاورد..
فقط متلک بود و شوخی های رو اعصاب برای
اذیت کردن من!
واسه همین.. محتاطانه دستم و دور گردنش حلقه
کردم و بعد از بوسه ای که ناخودآگاه روی
صورتش نشوندم.. سرم و خم کردم و روی شونه
اش گذاشتم تا غیر مستقیم ازش تشکر کنم بابت این
که یه بار دیگه.. اعتماد من و متلشی نکرد و
نذاشت غرورم پیش خودم له بشه!
#پارت_1530
ولی میران به همون قانع نبود که دولا شد و
دستاش و پشت رون هام گذاشت و من و تو بغلش
کشید بالا و با هدایت دستش.. پاهام و برد پشت
بدنش و تو همون حال رفت سمت آشپزخونه که
سریع گفتم:
– پات میران.. پات!
نگاه پر سرزنشی بهم انداخت و توپید:
– دیشب چشمات بسته بود درست.. ولی حس که
می تونستی بکنی! اگه پام مشکلی داشت می
تونستم تا صبح اون همه حرکت روت پیاده کنم و
آخ نگم؟!
– راست می گی؟ یا واسه دلخوشی من؟!
من و گذاشت روی کابینت آشپزخونه و پرسید:
– واقعاا صدای آخ از من شنیدی؟!
– نه ولی تو که کلا زیاد آخ و اوخ نمی کنی..
دردتم بگیره فقط صورتت جمع می شه.. که اونم
من دیشب نمی تونستم ببینم!
با لبخند دستم و بلند کرد و خواست روش و ببوسه
که یه لحظه با دیدن چند باره اون رد سوختگی
مکث کرد.. ولی اونم مثل من نمی خواست چیزی
رو حال خوب اون لحظه امون تاثیر منفی بذاره که
پشت دستم و بوسید و سرش و بالا گرفت:
– یه کم درد جزئی داشتم.. نه اون قدری که اذیتم
کنه.. گذرا بود! بیشتر از اونم بود.. باز می ارزید
به ادامه اون رابطه محشری که با هم داشتیم!
لبخند رو لبم نشست وقتی صدای خود میران.. تو
سرم پخش شد که گفته بود:
«مگه می شه بعد از سکس خفن دیشبمون میزون
نباشم؟!»
چقدر سر اون جمله خجالت کشیده بودم و حالا..
میران حتی تو انتخاب کلماتشم داشت دقت می کرد
که من و معذب نکنه!
– چقدر بهت میاد!
با صداش نگاهی به تیپم انداختم و پیراهنم و تو تنم
صاف کردم که با چاقوی توی دستش به لکه های
کبود و بنفش شده روی شونه ام اشاره کرد و گفت:
– ترکیب و هارمونیش با رنگ اینا دیوونه کننده
اس.. دارم به زور جلوی خودم و می گیرم که یه
کاری نکنم نشه پوستت و از پارچه پیراهنت
تشخیص داد!
#پارت_1531
سریع روم و چرخوندم که از گونه های گر گرفته
ام متوجه نشه که با همون حرف و لحن بی خیالش
چه جوری تونست رو هورمونای من تاثیر بذاره!
با دیدن شعله خاموش زیر کتری هم سریع بحث و
عوض کردم و گفتم:
– حالا درسته که دیگه نزدیک ظهره.. ولی حداقل
یه چایی می ذاشتی..
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و یه سوسیس از
تو ظرف خورد شده کنار دستش برداشت و گرفت
سمت دهنم:
– حالا فعلا این و بخور تا ناهار حاضر شه..
کتریت هم به فنا رفت که نتونستم چایی بذارم!
با چشمای گرد شده لب زدم:
– یعنی چی؟!
– یعنی یادت رفته بود زیرش و خاموش کنی..
آبش که تموم شده بود هیچ.. کفشم سوخت.. شانس
آوردیم وسطا واسه آب خوردن بیدار شدم و
خاموشش کردم.. وگرنه خونه می رفت رو هوا!
– وااااااای.. تقصیر تو شد دیگه.. من دیشب چایی
گذاشتم که بشینیم بخوریم و یه کم حرف بزنیم..
ولی دیگه اصلا مهلت ندادی!
– من مهلت ندادم؟ من که رو تخت دراز کشیده
بودم.. تو از حموم اومدی خفتم کردی!
– بی تربیت!
با خنده سوسیس های خورد شده رو تو ماهیتابه
ریخت و بعد از این که زیرش و روشن کرد و
روغنم بهش اضافه کرد برگشت سمتم و دو تا
دستش و دو طرف بدنم روی کابینت گذاشت و
خیره ام شد:
– دیشب.. دیگه جونی برامون نموند.. که حرف
بزنیم.. الآن بگو!
– چی بگم؟
قیافه اش جدی شد و با یه کم نگرانی که کاملا تو
نگاهش حس می شد لب زد:
– چطور بود؟ راستش و بگو.. بازم اذیت شدی و
به خاطر من تحمل کردی؟
دستام و تو موهاش فرو کردم و مشغول
نوازششون شدم و اونم بلفاصله چشماش بسته شد:
– خوب بود میران.. نمی گم فوق العاده و بی
نقص.. چون به هر حال یه چیزایی هنوز هست که
طول می کشه تا فراموش بشه.. ولی خیلی بهتر از
تصوراتم بود.. اولش یه شوک داشتیم.. ولی خب
بار دوم که شروع کردیم.. همه چیز برام خیلی
نرمال تر شد.. اون اذیت شدنای گذرا هم.. به قول
خودت می ارزید به ادامه رابطه امون!
#پارت_1532
مکثی کردم و در حالی که نمی دونستم حرفش چه
تاثیری روم می ذاره پرسیدم:
– واسه تو چی؟ فرق می کرد؟ با.. با رابطه های
قبلیمون؟!
چشماش و باز کرد و بعد از کشیدن یه نفس عمیق
گفت:
– نمی خوام بهت دروغ بگم.. من همیشه از رابطه
ام با تو لذت بردم.. حتی وقتی سعی داشتم به همه
سلول های تنم بفهمونم که این رابطه فقط واسه
انتقامه! ولی لذت دیدن حال خوش دیشب تو..
حرارت بالای بدنت.. پیچ و تاب خوردنا و حریص
شدنات برای گرفتن لذت و هیجان بیشتر از من..
حتی با همون چشمای بسته ات.. چیزی بود که تا
حالا با تو تجربه اش نکرده بودم!
چشمکی زد و ادامه داد:
– همونم دوبرابر بهم حال داد! شاید هرچی بگم
متوجه نشی.. ولی فقط باید جای من می بودی و
خودت و می دیدی.. تا می فهمیدی چی می گم!
لعنتی به خودم فرستادم بابت این سوال های بیخود
که بعدش میران بخواد با جواباش یه بار دیگه من
و انقدر خجالت زده کنه و یادم بیاره دیشب چقدر
از خود بیخود شده بودم!
بازم.. بهونه بهتری از کتری برای عوض کردن
بحث پیدا نکردم که بی هوا گفتم:
– باید یه کتری جدید بخرم!
میران هم ابروهاش بالا پرید از این تغییر موضوع
یهویی.. ولی به روش نیاورد و با نیم نگاهی به
کتری بلاستفاده شده روی گاز گفت:
– به نظر من که نخر..
– چرا؟ پس چه جوری چایی درست کنم؟!
– میای خونه من.. چایی هات و اون جا می
خوری!
چشمام دیگه راه نداشت گرد تر بشه و تو همون
حال پرسیدم:
– یعنی هر روز به خاطر چایی خوردن پاشم بیام
خونه تو؟!
با حرف بعدیش فهمیدم.. زیادی دارم خنگ بازی
در میارم.. اونم در برابر میرانی که هیچ حرفی
رو بدون منظور به زبون نمیاره:
– چرا هر روز؟ یه بار پا می شی میای.. دیگه
همیشه همون جا چاییت و می خوری!
#پارت_1533
با این حال بازم طول کشید تا متوجه مفهوم حرفش
بشم و بعد با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
– آهان یعنی الآن داری پیشنهاد همخونه شدن می
دی؟
– اوهوم!
– ترش نکنی!
با نهایت خونسردی که دیگه داشت حرص درار
می شد.. نچ غلیظی گفت و لب زد:
– نچ! من فقط شیرین می کنم!
– مسخره! از این فکرای بیخود نکن.. زوده
هنوز.. تازه قدم های اولمونه! دیگه من انقدرم که
فکر می کنی هلو برو گلو نیستما!
یهو چهره اش از حالت خونسرد دراومد و عین
پسربچه ها.. همون طور که خودش و بهم می
چسبوند و صورتش و تو شکمم قایم می کرد با
درموندگی گفت:
– آخه من بعد از دیشب.. چه جوری دیگه بتونم
شبا بدون تو بخوابم؟ یه راهکار منطقی بهم بده..
باشه منم دیگه بهش فکر نمی کنم!
خیلی دلم می خواست بگم منم وضعیت مشابه تو
رو دارم.. دلم می خواست بگم منم می خوام از
این به بعد.. اون خواب راحت دیشب و بدون هیچ
عامل بیرونی داشته باشم.. ولی خب چی کار کنم
که هنوز می ترسیدم.. می ترسیدم از این که حس
و حال جفتمون یه تب تندی باشه که زودم به عرق
بشینه و ما تبدیل بشیم به دو تا آدمی که مجبوراا به
خاطر انتخابشون همدیگه رو تحمل کنن..
می ترسیدم که هرچی زودتر همه چیز و بین
خودمون حل و فصل کنیم و فقط با احساسمون جلو
بریم.. عمر روزای خوشمونم زود تموم بشه و
وقتی از عقل و منطقمون کمک بگیریم.. که دیگه
خیلی دیر شده باشه!
واسه همین با جدیت گفتم:
– قرار گذاشتیم.. نزن زیرش!
سرش و فاصله داد و با چند تا نفس عمیق خودش
و آروم کرد.. منم تو این فاصله زل زدم به
عضلت سینه اش که با این نفس های عمیقش بالا
و پایین می شد و من چقدر دلم می خواست مثل
خود میران.. بی هوا بغلش کنم و سرم و بذارم رو
سینه پهن و برهنه اش..
#پارت_1534
ولی هنوز اونقدری خجالت وجودم نریخته بود که
بخوام خودم و برای همچین حرکتی قانع کنم و
میرانم با چرخیدنش به سمت گاز و هم زدن
محتویات ماهی تابه من و از فکرم بیرون آورد.
– باشه.. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای!
از روی کابینت پایین پریدم و نزدیکش شدم:
– چی می خوای درست کنی؟ بگو منم کمکت کنم!
سریع برگشت سمتم.. شونه هام و گرفت و من و
نشوند روی صندلی پشت میز و قبل از این که
بخوام حرفی بزنم و اعتراضی به این حرکتش بکنم
گفت:
– تو فقط بشین این جا و تماشا کن.. امروز نوبت
منه که برات آشپزی کنم..
– حالا چی می خوای درست کنی؟
– اسم خاصی نداره.. ولی همیشه به دستپخت
پسری که نصف عمرش و تنها زندگی کرده اعتماد
کن.. چون آدم تو محدودیت ها ستاره می شه!
سرم و بالا گرفتم و همون طور که از پایین.. به
میران که پشت سرم وایستاده بود و تصویر چهره
اش برام برعکس شده بود نگاه می کردم با
شیطنت گفتم:
– باشه.. از این به بعد هر پسری که سر راهم
قرار گرفت و من خواستم دستپختش و بخورم..
اول ازش می پرسم که چند سال تنها زندگی کرده..
بعد بهش اعتماد می کنم!
لبخند عمیقی که رو لبش نشست.. برعکس
تصوراتم بود.. چون حس می کردم بعد از این
حرف حرصش می گیره و این حرص و حتی با
فشار دستاش روی شونه های من نشون می ده..
ولی خیلی خونسرد بود وقتی گفت:
– فکر خوبیه.. ولی قبل از اعتماد.. یه نگاه بنداز
ببین اصلا دست داره که بخواد برات آشپزی کنه..
بعد!
لبخند از رو لبم پرکشید و حین صاف کردن سرم
با حرص گفتم:
– از هر چیزی یه سناریو جنایی درست کن و آدم
و به غلط کردن بنداز!
#پارت_1535
میران با خنده دولا شد و بوسه محکمی روی سرم
نشوند و بعد چند تا نفس عمیق از لا به لای موهام
کشید و لب زد:
– آخخخخخخ.. دیشب فقط این بوی بادوم موهات و
کم داشتم واسه کامل شدن لذتم!
– نذاشتی که.. من کلی برنامه چیده بودم تو ذهنم!
با چشمای گرد شده از بغلم رد شد و رفت سمت
یخچال..
– لازمه یه بار دیگه یادآوری کنم اونی که من و
خفت کرد تو بودی؟!
جوابش و با لبخند دادم.. ولی لبخندم این بار رنگ
و بوی استرس داشت.. به خاطر فکرایی که داشت
تو سرم می چرخید و می دونستم مدت زیادی نمی
تونم همون جا نگهشون دارم!
میرانم این و فهمید.. ولی قبل از این که بپرسه
دارم به چی فکر می کنم.. حدسی که تو سر
خودش داشت و به زبون آورد:
– بازم داری به اون روز شوم فکر می کنی آره؟
داری همه حرف ها و رفتارهای من و با اون روز
مقایسه می کنی؟ هنوز از امتحانت سربلند بیرون
نیومدم؟
به خودم اومدم و سریع جواب دادم:
– نه.. یعنی.. آره خب.. اولش ذهنم خیلی درگیر
مقایسه بود ولی.. الآن دیگه نه!
– پس چرا انقدر پریشونی؟
حین کشیدن خط های فرضی روی میز آروم
جواب دادم:
– می دونی که فقط خودمون دو تا و.. حس و
نظری که نسبت به هم داریم.. ملک پا گرفتن این
رابطه نیست؟!
– نه.. کی همچین حرفی زده؟ به جز خودمون دو
تا.. دیگه کی می تونه واسه امون تصمیم بگیره و
بخواد نظری بده که با نظر ما مخالف باشه؟!
خودش می دونست دارم درباره کی حرف می
زنم.. ولی حالا که قصد داشت واضح و روشن
منظورم و به زبون بیارم.. پرسیدم:
– کی می خوای بری پیش عمه ات و.. باهاش
حرف بزنی؟!
نگاهش و گرفت و مشغول کارش شد.. این تنها
مسئله ای بود که میران داشت ازش فرار می کرد
و نمی تونست با شجاعت بره توی دلش و باهاش
بجنگه..
#پارت_1536
چون طرف حسابش.. یکی از دوتا آدمی بود که
توی این دنیا براش مونده بود.. عمه ای که از
بچگی.. با همه ناتنی بودن بیشتر از باباش هواش
و داشت و حمایتش کرد.. اوج این حمایت هم وقتی
بود که از من و کوروش ضربه خورد و با
چیزایی که تعریف کرد.. منم به قطعیت می تونستم
بگم که اگه پیگیری ها و تلش های عمه اش
نبود.. میران هیچ وقت نمی تونست به این زودی
سرپا بشه.. چه از نظر مالی.. چه از نظر جسمی
و روحی!
واسه همین سعی داشت هی این مسئله رو عقب
بندازه و دیرتر باهاش رو به رو بشه که گفت:
– حالا می رم پیشش.. عجله واسه چیه؟
– عجله واسه چیه؟ واسه این که هر یه روزی که
می گذره.. نگرانی اون هزار برابر بیشتر می
شه.. وقتی حتی نمی دونه تو مرده ای یا زنده!
– دیگه انقدر بزرگش نکن!
– من بزرگ نمی کنم.. این مسئله به خودی خود
بزرگ هست.. دیشب تو عروسی با چشم خودم
دیدم که مشکل ریه ات چه بلیی می تونه سرت
بیاره.. حالا اون سریع برطرف شد.. ولی همیشه
که انقدر زود حل نمی شه.. می شه؟ عمه ات هم
فقط کافیه چند دقیقه به این مسئله فکر کنه تا دنیا
براش به آخر برسه.. با فکر کردن به این که
برادرزاده اش.. هرلحظه ممکنه تو تنهایی.. با
مرگ دست و پنجه نرم کنه و کسی نباشه نجاتش
بده!
حتی برنمی گشت نگاهم کنه و خودش و سخت
مشغول کار کردن نشون می داد..
– نمی گم که اصلا نمی خوام برم پیشش.. گفتم
بذار یه کم بگذره بعد..
– دیگه چقدر بگذره؟ بس نیست انقدر تحمل کردن؟
من جاشون بودم تو اون روزایی که ازت خبری
نبود.. می دونم چه دردی دارن.. همون طور که
الآن می دونم تو چرا سعی داری فعلا باهاش چشم
تو چشم نشی.. تا مجبور نباشی چیزی که بین ما
اتفاق افتاده رو توضیح بدی..
– من ترسی از کسی ندارم درین.. بهتم گفتم.. به
جز خودمون دو تا هیچ کس حق دخالت تو
تصمیمی که گرفتیم و نداره.. عواقبشم هرچی باشه
به جون می خرم..
#پارت_1537
– باشه.. ولی الآن حق نداری بیشتر از این اون
زن و آزار بدی.. اونم بعد از اون همه خوبی و
کمکی که بهت کرد..
سرش و تکون داد و فقط برای این که من و از
سر خودش و باز کنه گفت:
– باشه حالا بهش فکر می کنم!
– فکر کردن نداره.. اگه امروز نگی.. خودم زنگ
می زنم بهش می گم!
دست از کار کشید و با اخمای درهم برگشت سمتم
که شونه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و جواب
دادم:
– آدرس خونه اتم می دم بهشون.. دیگه خودت باید
جوابگو باشی که چرا من از جات خبر دارم و اونا
نه.. ولی اگه خودت بری.. حداقل از جواب دادن
به این سوال راحت می شی!
– چرا حالا انقدر گیر دادی به این موضوع؟
نگاهم بین چشماش چپ و راست شد و با بغضی
که صدامم لرزوند لب زدم:
– دوست ندارم.. تو هم مثل من بی کس و کار بشی
و تو این دنیا.. دیگه هیچ کس نباشه که به چشم
خانواده نگاهش کنی.. عمه ناتنی تو.. برعکس
دایی و عموی تنی من که جز مصیبت چیزی برام
نداشتن.. انقدر دوستت داره که به خاطرت
هرکاری می کنه.. حیفه از دستش بدی!
نفس عمیق و کلفه ای کشید و گفت:
– از دستش نمی دم نگران نباش!
فهمیدم که بازم قرار نیست طبق خواسته من پیش
بره که این بار با عصبانیت توپیدم:
– پس چند دقیقه پیش واسه چی گفتی هرچی تو
بگی.. هرچی تو بخوای.. الکی بود؟!
– باشه.. باشـــــه.. همین امروز می رم پیشش..
خوبه؟!
به هدفم که رسیدم.. لبخند عمیقی رو لبم نشست و
سرم و به تایید تکون دادم.. اونم با حرص پوفی
کشید و غر زد:
– خدا نکنه به یه چیزی پیله کنی تو! می دونی
خرت پیش من می ره و به خصوص امروز نمی
تونم رو حرفت نه بیارم.. همین جوری داری سوء
استفاده می کنی آره؟
– دقیقاا!
– دیگه چی می خوای؟ بگو تا تنور داغه این یکی
نونتم بچسبونی!
#پارت_1538
مکثی کردم و درحالی که می دونستم نسبت به این
یکی موضوع هم نظر مثبتی نداره گفتم:
– وقتت برای گرفتن مشاور هم تموم شد.. از فردا
خودم می گردم و یه خوبش و پیدا می کنم!
با کلفگی پیشونیش و خاروند و پرسید:
– مگه بازم نیازه؟ دیشب حلش کردیم دیگه!
– مگه مشکل ما فقط رابطه جنسیه؟ خب آره اصلی
ترینشه.. ولی یادت که نرفته من تا آخرش چشمام
بسته بود که تونستم همراهیت کنم؟! اونم بعد از
این که تقریباا داشتیم ناامید می شدیم.. برای
برگشتن به شرایط نرمال باید یکی باشه که
راهنماییمون کنه میران!
سرش و با تاسف و درموندگی به چپ و راست
تکون داد و حین برگشتن سمت گاز لب زد:
– همین مونده یکی که نه می شناسیمش.. نه اصلا
معلومه مدرکش و با سوادش گرفته یا با پول.. بیاد
به من یاد بگه که با زنم چه جوری بخوابم!
با خنده ای که از حرص پشت لحنش رو لبم
نشست.. از جام بلند شدم و رفتم سمتش.. همون
طور که دلم و زدم به دریا و خودم و از پشت
بهش چسبوندم گفتم:
– به خاطر من.. قول می دم پشیمون نمی شی..
مکثی کردم و با ناراحتی ادامه دادم:
– مگه این که بخوای.. همیشه تو رابطه هامون
چشمام و ببندی!
تو بغلم چرخید و خیره تو چشمام با جدیت گفت:
– دیوونه ام مگه؟ دیشب با اون پیشنهاد.. اول پا
رو دل خودم گذاشتم.. چون نمی دونی دیدن
چشمات تو اون لحظه ها.. چشمایی که نه من بسته
باشمشون.. نه خودت کیپشون کرده باشی.. چه
جوری انرژیم و چند برابر می کنه!
با چشمای گرد شده راه افتادم از آشپزخونه برم
بیرون و با بهت گفتم:
– پس خدا به داد من برسه.. تازه این انرژی کمت
بود؟ چند برابرش چی قراره بشه؟
– وایستا حالا.. هم با چشم خودت می بینی.. هم با
سلول به سلول تنت حسش می کنی!
چشمک و خنده کج روی لباش دلم و برد و فکر
کردن به این که دیگه حرفا و شوخی هاش.. من و
مثل دیروز به هم نمی ریزه حالم و خوب کرد!
با رابطه دیشبمون.. یه قدم بزرگ تو این مسیر
جلو رفتیم و حالا.. باید به فکر قدم های بعدی
باشیم و ببینیم.. به همین اندازه بزرگ و موفقیت
آمیز هست.. یا نه!
#پارت_1539
×××××
حین مالیدن پیشونی پر نبضم.. نگاهی به ساعت
دور دستم انداختم و چشمام گرد شد وقتی فهمیدم
نزدیک چهل و پنج دقیقه اس که پام و تو این خونه
گذاشتم و مهناز غیر از اون یکی دو دقیقه اول که
ذوق دوباره دیدن و سالم بودنم و داشت.. هنوز
روی خوشی بهم نشون نداده.
به خصوص وقتی.. بحث شروع دوباره رابطه ام
با درین و پیش کشیدم و بحث هایی که همیشه
سعی داشتم ازش فرار کنم.. برای چند صدمین
بار.. مطرح شد..
سرم و بلند کردم و با لی لی که نگران و غمگین
به صورتم خیره بود چشم تو چشم شدم.. لبخند
مهربونی به روش زدم و با یه چشمک سعی کردم
بهش بفهمونم اتفاق خاصی قرار نیست بیفته و همه
چیز درست می شه که اونم سریع از این حرکتم
بل گرفت و بی اهمیت به چهره درهم مهناز با
ذوق پرسید:
– حالا من کی قراره دوست دخترت و از نزدیک
ببینم؟!
تا اومدم بگم هر موقع که بخوای مهناز توپید:
– تو هم رفتی تو جبهه این؟ بذار من بهت بگم..
هیچ وقت.. هیچ وقت قرار نیست ببینیش!
لی لی که با این لحن تند مهناز حسابی حالش گرفته
شد سرش و انداخت پایین.. فکر کردم مثل اکثر
وقتا تو بحث های ما سکوت می کنه و خودش و
کنار می کشه.. ولی این دفعه اگرچه با همون
صدای آروم ولی جواب داد:
– خب.. این جوری یعنی دیگه.. میرانم نمی تونیم
ببینیم.. چون اون انتخابش و کرده!
مهناز چند ثانیه مکث کرد با شنیدن این حرف..
ولی ساکتم نتونست بمونه و گفت:
– مطمئن باش.. میران اگه بخواد هم نمی تونه بین
ما و اون دختره.. اون و انتخاب کنه! الآن طرف
صحبتم تویی.. من مگه اون همه با تو حرف نزدم؟
مگه همه چیز و برات توضیح ندادم؟ مگه نگفتم
چه آتیشی به زندگیمون انداخت؟ حالا بازم می
خوای بری از نزدیک ببینیش؟
– خب.. چرا.. حرف زدی.. ولی وقتی خود میران
بخشیدتش و برای دوباره به دست آوردنش انقدر
تلش کرده.. یعنی به همه چیز فکر کرده..
#پارت_1540
– نه! درد منم همینه.. به همه چیز فکر نکرده که
داره انقدر راحت دوباره از یه سوراخ گزیده می
شه.. فقط داره با احساساتش تصمیم می گیره.. در
حالی که اگه فقط یه بار تو زندگیش باید به حرف
من گوش بده.. اون یه بار.. همین الآنه!
– اون نه یه بار.. که چند بار تو زندگیش به
حرفای شما گوش داد.. ولی شما همیشه بهش
راستش و نگفتی.. پس حق داره که دیگه نخواد به
حرفت گوش بده!
با این حرف.. نه فقط مهناز.. که منم ناباور و گیج
شده به صورت لی لی زل زدم.. حتی فکرشم نمی
کردم تو این مسئله تا این اندازه طرف من باشه..
این شکلی پشتم در بیاد و حرفایی که خودم خیلی
دلم می خواست به زبون بیارمشون و به مهناز
بگه..
الآنم با جدی ترین حالت ممکنش.. خیره تو
صورت مبهوت مونده مهناز ادامه داد:
– خودت یه روز گفتی.. تقصیر من بود که فقط یه
بخش ماجرا رو بهش گفتم و حرفی از بلیی که
سر بچه اون زن اومده نزدم تا.. تا میران از بابا
بیشتر از این متنفر نشه! میران هرکاری هم که
الآن می خواد بکنه.. جبران اشتباه گذشته شما و
پدر و مادراست!
از قیافه سرخ شده مهناز.. فهمیدم که هر لحظه
ممکنه به لی لی بتوپه و بابت این بلبل زبونی
کردن حالش و بگیره.. ولی من نمی خواستم بذارم
کار به اون جا بکشه و قبلش خودم گفتم:
– مهناز ببین من و.. لی لی حق داره.. درست داره
می گه.. ولی همه دلیل منم جبران گذشته نیست!
من درین و به خاطر خودش می خوام! فکر می
کنی فراموش کردن کسی که بیشتر از خودت
دوستش داری.. کسی که به خاطرش حاضر می
شی بری تو دل آتیش و از او تو بکشیش بیرون..
کار راحتیه؟ فکر می کنی یک سال و نیم زمان
کافی و خوبی نیست برای این که یه نفر به کل از
ذهن آدم پاک بشه؟ ولی نشد..
#پارت_1541
– نخواستی که بشه!
– خواستیم.. نشد! وقتی نه من.. نه درین علی رغم
تلشمون همدیگه رو فراموش نکردیم و فهمیدیم
بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم.. دیگه چرا باید
انقدر به خودمون سخت بگیریم.. تو گذشته هم..
هر اتفاقی که افتاده با هم یر به یر شدیم و تموم
شده رفته.. دیگه انقدر کش دادن واسه چیه؟!
– یر به یر نشدید! تو نه خونه زندگی اون و آتیش
زدی.. نه پولاش و بالا کشیدی.. اون پولی که از
داییش گرفتی هم که پس دادی.. پس دقیقا چه
جوری داری خودت و باهاش مساوی می بینی؟!
بابا تو یک سال تو بیمارستان بستری بودی و ده تا
دکتر از درمانت قطع امید کردن بفـــــــــــهم!
دست خودم نبود که منم مثل مهناز صدام و بردم
بالا و داد کشیدم:
– اگه ملکت بستری شدنه که من همین الآن درین
و می برم واسه معاینه.. به خدا همین امروز تو
آسایشگاه روانی بستریش می کنــــــن.. به خاطر
بلیی که من سرش آوردم.. کارایی که من باهاش
کردم و ضربه هایی که به روح و روانش زدم و
اثراتش و هنوز دارم با چشم خودم می بینــــــــم!
اون موقع راضی می شـــــــی؟ اون موقع به این
باور می رسی که درین حتی بیشتر از من آسیب
دیده و اگه بازم حاضر شده من و قبول کنه به خدا
از مهربونی و خانومیشـــــه..
به نفس نفس که افتادم.. مکث کردم و بعد از چند
تا نفس عمیق با صدای آروم تری گفتم:
– بابا تو خودت یه زنی! این حرفا رو تو باید به
من می زدی! برادرزاده اتم درست.. ولی اونم هم
جنسته.. دلت نمی سوزه برای تنهایی و بی
پناهیش؟ برای بدبختی هایی که از همون بچگی
کشیده؟ حقش نیست یه زندگی خوب و آروم کنار
کسی که دوستش داره؟!
#پارت_1542
اخمای درهمش نشون می داد که یه کم تحت تاثیر
حرفام قرار گرفته.. ولی هنوز زود بود واسه پایین
اومدنش از موضع که گفت:
– اتفاقاا به عنوان یه زن.. خیلی دلم براش می
سوزه و شاید اگه جاش بودم.. هیچ وقت تو رو
نمی بخشیدم.. چه برسه به این که بخوام دوباره..
باهات رابطه داشته باشم! ولی دست خودم نیست..
من به اندازه تو خوش بین نیستم سر عشق و علقه
ای که نسبت به تو توی وجودش داره.. حس می
کنم که اون.. الآن به خاطر همین بی پناهی ها و
بدبختی ها و شرایط سخت زندگیشه که.. راضی
شده تو رو قبول کنه! بعد اگه یه شبی نصف شبی..
سر همون مشکلت روحی و روانی که بهش
واقفی.. جوری عرصه بهش تنگ بشه که حس کنه
باید یه بلی دیگه.. سر تویی که باعث و بانی
مشکلتشی بیاره.. من چه خاکی تو سرم بریزم؟!
نفسم و با درموندگی بیرون فرستادم و شروع کردم
به توضیح دادن برنامه هایی که واسه رفتن به
مشاور و درمان جفتمون با هم گذاشتیم!
هرچی سعی داشتم بهش بفهمونم که ما.. به همه
اینا فکر کردیم و درباره اش حرف زدیم که حالا
به این مرحله رسیدیم.. قبول نمی کرد و می گفت..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه داستان مزخرفی.چهار پنجم داستان یه سری چرت و پرت بین افراد ردو بدل میشه..از هر سرس فقط ۵تا ۶ خ-ش به درد می خوره.
بی شرف اون موقع زیا. حساس نبود روز چهار تا میزاشتی امروز حساسه خب بزار دیگ /:
بیاید خودتون رو بزارید جای درین ، کدومتون همین تصمیم درین رو میگرفت ؟؟ من از اون جایی که اهل ریسک نیستم خییییلی بعید میدونم دوباره به میران فرصت میدادم
منتظر پارت بعدی هستم 🙃💛