رمان تاوان دل پارت 66

 
-فکر کنم برا اونه..
نگاه خیره ای بهم انداخت قلبم کند تو سینه می زد
هیچ وقت حدس نمی زدم
یه روز دلم برای این چشم ها این همه
تنگ شده باشه اصلا فکرش رو
هم نمی کردم
که عاشق بشم عاشق..

ادامه ی فکرم رو نکردم چی من عاشق شده بودم!؟
باورم نمیشد…
سریع ازش نگاه گرفتم نه نه
این حس نباید درست باشه الان
که این بچه رو حامله بودم نباید چیزی تغییر می کرد….

-چت شد یهو حالت خوبه!؟
اب دهنم رو بزور قورت دادم و نفس
عمیق شده ای
ول دادم : هیچی یکم بخوابم
حالم خوب میشه..
اومدم بلند شم که هجوم مایع ای رو توی دهنم حس کردم با قدم های بلند شده شروع کردم
به راه رفتن…

سمت سرویس رفتم وارد سرویس که شدم
دوباره عق زدم
این همون حالی بود که حس کردم
ارش هم داره
دنبالم می یاد دست وروم رو
شستم اومدم بیرون ارش با چشم های
مرموز شده بهش خیره شده بود..

دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم :
ها چیه!؟
چرا داری اینجوری نگاه می کنی!؟
-این حال بد شدن نمیشه از استرس باشه
ببینم نکنه حامله ای!
می خواستم از کی حالم رو پنهون کنم
از یکی که خودش دکتر بود!؟

دست هام رو تو هوا تکون دادم و گفتم :
نه بابا من حامله باشم..
-اخرین بار با اونگ رابطه داشتی!؟
حرصم گرفت برای چی این حرفا رو می زد!؟

با عصبانیت گفتم :
باید روابط زنو شوهریمم برات باز کنم!؟
یه قدم بهم نزدیک شد معلوم بود
عصبیه..
با اخم های تو هم رفته
و با حالت جدی گفت :من جدی ام ها..
با اونگ رابطه داشتی قبل اینکه
از اینجا بره..
-اگه بگم اره…
-جراتش رو داری بگو اره دندونات رو
خورد کنم توی دهنت‌.
بااین حرفش مات شدم

-چه موضوعی پسرم!؟
نگاهی به نه نیلا انداختم با خجالت
داشت حرف می زد
خودم رو کشیدم سمتش و گفتم :
در مورد
نیلا

مامان برگشت سمت نیلا و گفت :
-چه موضوعی نمی فهمم
چی شده!؟
-مامان بابا الان چند ماهه که مرده
اول باید از عزا در بیایم
دوما اون راضی نیست که
ما این همه
خودمون رو اذیت کنیم سوما
این دخترت عاشق شده
و خواستگار داره روش نشد به شما بگه
من گفتم..
مامان چشم هاش گرد شد : راست می گی!؟
کی عاشق این سیاه سوخته شده!؟
خنده ام گرفته بود

نیلا یکم سیاه بود ولی خوشگلم بود
فقط پوستش تیره بود.
با حرص گفت :
ماماااان
مامان برگشت سمتش و گفت :
زهرمار چته
لال شو ببینم چی می گه
یکی خر شده می خواد بیاد بگیرتت
می دونی این یعنی چی!؟
با صدا خندیدم..

-مامان این همه اعتماد به نفس
این بچه رو
نیار پایین استاد دانشگاه
اومده براش خواستگاری ها
مامان دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه..
دستی گذاشت روی
لباش و گفت :نه تورو خدا راست
می گی!؟
اینو کجا دیده..
خندیدم :مراسم ختم بابا
-قربون شوهرم برم که باعث خیر شده
دختر ترشیده اش رو
نجات داده بگو بیاد دیگه چرا از من می پرسی
با حالت دپرسی گفتم :
گفتم شاید عزا دار باشید..

مامان دستش رو تو هوا تکون داد
و‌گفت :
همه اینا برا اینکه بابات
ناراحت نباشه این دختره ام
دم بخته گناه داره بیشتر نگهش داریم
باید شوهر کنه..

-البته..

****

بلاخره بهرام اومد
بهرام هم دانشگاهی من بود
درسش رو ادامه داده بود و شده بود استاد دانشگاه…
بهرام پدر و مادر نداشت و توی یتیم خونه
بزرگ شده بود
برا همین زندگی سختی داشت

برای همین زندگی سختی داشت..
اما خوب زندگیش
رو جلو برده بود طوری رفتار کرده
بود و خودش رو بالا کشید
که دهن همه باز مونده بود همین من که
براش احترام قائل بودم..

چشم هام رو‌تو حلقه چرخوندم و نفس عمیق
شده ای ول دادم..
بهرام رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردم
مامان از اون حالت عزا در اومده بود
و خیلی احوال پرسی
گرمی باهاش کرد…
روی مبل که نشست مامان هم رو به روش نشست..

-خیلی خوش اومدین پسرم.
بهرام نگاهی بهم کرد و سرش رو
با خجالت پایین انداخت..
-ممنونم ملیحه خانم ببخشید مراخم شدم..
-خواهش می کنم شما
که مراحمی..
صبر کن بگم چایی بیارن…چایی که می خورید پسرم!؟
بهرام از خجالت سرخ شد منم خنده ی ارومی سر دادم..

-باشه ممنون…
-دخترم چایی بیار..
نگاهی به بهرام انداختم نگاهی زیر
چشمی به اشپزخونه
انداخت یاد خواستگاری خودم برای
گندم افتادم..
چقدر حالم گرفته شد با یاد اوری
بهش‌..
قلبم فشرده شد
نیلا اومد وقتی دیدمش دوباره
یاد خواستگاری افتادم و تموم خاطرات برام زنده شد..

****

گندم

دو روز گذشت سمانه بهوش اومده بود..

وقتی که بهوش اومده بود
فقط گریه می کرد با ارش حرف نمی زدم..

فقط کنار سمانه بودم
و باهاش حرف می زدم تا اروم بشه
اما اروم شدنی نبود..
فقط ارش سعی می کرد ارومش کنه
امشب هم داشت بی
تابی می کرد..
با هق گفت : ارش داداشم کجاست!؟
بریم سراغ داداشم..
می خوام ببیمش..

ارش با حالت زاری گفت :
عمه بابام مرد…

-بابام مرد تا لحظه ی اخر
به شما فکر می کرد شما نباید
خودتون رو اذیت کنید باید
به فکر بابا هم باشید گریه ی شما برای اون
چیزی جز اینکه اون رو توی قبر
می لرزونه نبود
شما باید براش دعا کنید..عمه دستی
روی دهنش گذاشت
و اروم شروع کرد به گریه
کردن…

با صدای گریه ی سمانه قلبم
گرفت
سمانه واقعا مظلوم بود
چشم هام رو که با اشک پر شده
بود رو پاک کردم
اروم در رو باز کردم و وارد شدم
سمانه کامل
توی اغوش ارش داشت گریه
دلم براش سوخت خودم رو بهش رسوندم ‌.

کنار سمانه درست سمت راستش نشستم..
دستی روی شونه اش گذاشتم
با بغض و دلسوزی گفتم :
سمانه برای چی داری گریه می کنی
باید اروم باشی
و براش دعا کنی فقط در این
صورته که می تونی اروم و قرار داشته
باشی ‌.
قلبم بد تو سینه می زد

دلیلش ارش بود ارش خوب می تونست
قلب منو به تپش بندازه
نیم نگاهی به ارش کردم که داشت بهم
نگاه می کرد..
ازنگاهش هول شدم و سرم
رو پایین انداختم..

سمانه فین فینی کرد و گفت :
تو نباید نگران من باشی
دخترم..
تو حامله ای باید مراقب بچه ی
توی شکمت باشی
من چند روزه بی تابم بعد اروم میشم‌..

نگاه ارش رنگ متفاوتی به خودش گرفت ‌..
هل زده گفتم :
کی گفته من اذیت میشم این
بچه ام خواست بمونه
خواست نمونه نموند هم نموند
پدر درست درمون نداره..
سرش رو به چپ و راست تکون داد
سمانه و گفت :
نه نه تو نباید این حرفا رو بزنی
اصلا خوب نیست اینطوری حرف بزنی
عزیز دلم….
شوهرته بابای بچته تو باید
این بچه رو بدنیا بیاری اذیت کنی
نمیشه خدا قهرش می گیره..

سمانه حرف می زد اما من دل تو دلم نبود..
فقط چشمم به
ارش بود که داشت بد بهم نگاه می کرد
قلب منم کند تر میشد..

نگاهش هزار تا حرف داشت…

****
ارش

با گندم از اتاق اومدیم بیرون
معلوم بود داره فرار می کنه..
سریع خودم رو بهش رسوندم و مچ
دستش رو
گرفتم و کشوندم سمت خودم تعجب کرده
بود..

با اخم و تخم گفتم :
داری کجا می ری!؟ باهات حرف دارم

4.5/5 - (31 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
6 ماه قبل

پارت ۶۶ تکرار پارت ۶۵ پیکیری کنید

Tamana
6 ماه قبل

چیشد
چرا وسطش اینطور شد

Helia
Helia
6 ماه قبل

اه اه مسخره شده

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x