_اون پسر دایی منه بردیا ….دیگه شاید متوجه ی قضیه بشی ! شاید علت اینکه رفتار آمد باهاشون ندارم همینه .
او سکوت کرد و تکه ای گوشت را در دهانم گذاشتم ار اینکه با درک بود و همیشه سکوت می کرد را دوست داشتم .
بنابراین بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم ، شاید خواندن کتاب کمی حالم را عوض کند چون آدم حواس پرت و مضطربی شده بودم!
تقریبا غیر ممکن بود او را ببینم و الان که دیدم باعث شده به مشکل غیر حل شدنی برخورد کنم!
صبح که بلند شدم ، فهمیدم بردیا دیگر دانشگاه نمیرود..او مثل همیشه حرف گوش کن بود.
سوئیچ را در دستم گرفتم و همانطور که اصلا صبحانه نخوردم به توبی خانم و بردیا کفتم:
_من رفتم …خدافظ
و با لبخند به استقبالم آمدن بردیا آمد و آرام نجوا کرد”مراقب باش مامان !” من هم کمی خنده ای در گوشی از لبم نمایان شد .
و از خانه خارج شدم و تا خواستم سوار ماشین بشوم زنگ خورد .
کمی اخم کردم و در را با کمی مکث باز کردم .با دیدن فرنود دوباره حس ترس به من القا شد..
او نباید با خبر میشد … و ترسم این بود که خانواده ام نفهمن …اصلا وایسا من حتی از زنده بودن آنها هم خبر نداشتم
سعی کردم کمی جدی برسم همانطور که لباسم را مرتب می کردم زمزمه کردم “بله؟ کاری داشتی با بردیا”
کمی خندید و دستی به موهای پر پشتش قرار داد و لب زد:
_من با خانم حنا احمدی کار داشتم !
کمی حنا را کشدار تلفظ کرد همانطور که بزاق دهانم را قورت دادم گفتم :_خب؟
_میدونی حبس این کار چیه؟ یک روزه تونستم از زندگیت باخبر بشم حنا جون
اون را به عقب هل دادم و با صدای بلند و کمی هول زده که معلوم بود خودم را باختم ، اما سعی در بروز این کار بودم گفتم:
_هر کاری کردم به تو ربطی نداره…اگه دوست داشتم خودم و نشون میدادم
یک تار ابرویش را بالا داد و گفت “سوار ماشین شو!” از حالت دستوری حرف زدنش کمی بهم برخورد و با پوزخند گفتم:
_انگار با زیر دستات حرف میزنی در ضمنم کلی کار دارم وقت ندارم کل کل بازی هاتو و گوش بدم
و ریموت و زدم و در باز شد و تا خواستم سوار ماشین بشوم صدایی باعث شد میخکوب بشوم !
او اهل این کار ها بود ؟ نه نبود…..
_شاید به حرف های من حرف نزنی برات گرون تموم بشه …چون هم میتونم بگم که به علت تغییر اسم و شناسنامت چند سال تو زندان آب خنک نوش جان کنی!
برگشتم و به او نگاه کردم شاید این نوع حرفش تهدید بوددد به هر حال کمی ترسیدم و پچ زدم :
_میتونم جزای نقدی بدم !من و از چی میترسونی؟
کمی به ماشین سمندش تکیه داد و دست به سینه گفت :_اون که هست ! ولی به خاطر اسناد هویتی که تغییر دادی تا ۱۵ سال مبری حبس عزیزم …
حس کردم از ترس لرزش دستانم را نمیتوانم کنترل کنم او داخل ماشینش نشست و گفت :بیا بشین .
ناتوان بودم ….نمیدانستم چه کاری باید انجام بدم او پلیس بود و سرهنگ من در برابرش هیچ بودم پس رفتم و با تردید در را باز کردم و نشستم ..
حس کردم هیچ فرقی با فرید ندارد…!مثل برادرش همانطور پست بود
_حتما باید تهدیدت می کردم تا میومدی؟
بدون اینکه اهمیتی به حرفش بدم گفتم:
_کارتو بگو
ماشین را روشن کرد و حرکت داد ، اخم هایم کور تر میشد و تا اینکه گفتم :
_در و باز کننن …چرا حرکت کردی من کار دارمممم!
او ریلکس و با آرامش تمام گفت : دوست دارم برام توضیح بدی …چرا خودتو گم و گور کردی ؟ چطوری تونستی شناسنامه جعل کنی ؟چطوری تونستی….
من سکوت کرده بودم و کمی که به ماشین ضربه میزدم که در را باز کند گفتم:
_در و باز کننن پشیمون شدم اومدم….!
_جواب سوالم و بدهههه …
لب ورچیدم و با لحن جدی که سعی داشتم خودم را کنترل کنم گفتم :
_من کلی تو این راه زمین خوردم …! تا رسیدم اینجا..
_اون بردیا کیه؟ غیر ممکنه فرزندت باشه
خیلی سوالاتش را سریع میپرسید، فضا برایم خفه بود اما به هر حال لب زدم :
_اون برادر دوستم بود …مرد من اون و مواظبت کردم ..
کمی دستی به ته ریشش کشید انگار که غرق فکر بود و بعد عین فیلما که بقیه را پرسه جو می کنند با اخم گفت:
_اسم دوستت چی بود؟
لب هایم را تر کردم و با اخم گفتم :_چرا اینقدر سوال میپرسی؟
ماشین را خاموش کرد انگار کمی عجیب بود شاید کل زندگی من برای همه عجیب بود …نمیدانم حس من اینطور بود .
_چون باید پاسخ بدی !
و زمزمه کردم “لیلا، نمیدونم فامیلیش چی هست”
_شغل دوستت چی بود؟
واقعا درک نمی کردم ، او فقط از من سوال میپرسید خواستم در را باز کنم که قفل مرکزی را زد ..
_تو فروش مواد مخدر کار می کرد..
کمی صورتش را مالش داد و هم اکنون همان سوالی که انتظار داشتم بپرسد هم پرسید”و حتما تو هم زیر دستشون بودی؟ هومم”
به او خیره شدم انگار مطمئن شد واقعا یه زمانی بودم و سپس با نیشخند گفت:
_میدونی بری زندان احتمال داره اعدام هم بشی؟؟
جشم هایم را فشردم و دستم را مشت کردم و گفتم:_بس کن !
سپس با مکث گفتم :_من از این کار بیرون اومدم ..چندین ساله میگذره ...من خیلی سختی کشیدم یادم میاد از سرما به خودم قندیل میبستم من تو شرکت فرید کار می کردم نظافت چی بودم تا فهمیدم مدیر اونجا فریده بیرون اومدم.
و زیر چشمی به او نگاه می کنم او کنجکاو نگاهم می کرد همانطور که اشکی از چشمانم چکید دوست نداشتم کسی حس ترحم داشته باشد به من …اما دست خودم نبود
_من هم کلاس زبان میرفتم …هم درس میخوندم هم کار می کردم میدونستم این مواد مخدر گناه ترک کردم ..مگرنه از قصد نبود بهم پیشنهاد دادن!
او دستمالی را دستم داد و من اشک هایم را پاک کردم ، چشمانش سرد و جدی بود انگار یک درصد هم از حرف من ناراحت نشده . و زمزمه کرد:
_اگه میخوای لو ندم تو رو پیش پلیس میری تو شرکت …..کار می کنی !
آب بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:_شرکت ؟؟
سری تکان داد و بالاخره قفل را باز کرد و من هم بیرون آمدم و در را بستم :
_فردا میری به عنوان مترجم اونجا میری ! و یه چیری هم بگم بعد برم…کاش یکمی فکر مادرت بودی…!
و بعد گاز داد و من را با چهره ی بهت زده و مبهوت رها کرد و رفت….
آرام راه رفتم ، او دیگر مثل گذشته نبود دیکر هیج چیری برایش مهم نبود …حتی نمیدانم چرا این سوال ها رو از من پرسید..تلفنم زنگ خورد و من برداشتم و گفتم:
_بله؟
_حنا کجایی دختر، نمیدونی چند ساعته تاخیر داشتی؟
به حرف های فرنود فکر کردم و در نهایت گفتم :_من استفا میدم ! دیگه نمیام
و سپس آیکون قرمز را لمس کردم حتی منتظر جواب او هم نشدم ..چند دقیقه بعد وارد خانه شدم و توبی خانم گفت :
_عه دخترم چقدر زود اومدی ..اتفاقی افتاده؟
لبخندی زدم و موهایم را با کش باز کردم و گفتم :_نه فقط خسته بودم میرم دوش بگیرم
و او لب گزید و گفت :پس براتون حوله میارم بعد برید
و بعدی سوالی از او پرسیدم:بردیا کجاست؟
_داره درس میخونه دخترم..
سری تکان دادم و وارد اتاق رفتم و در را بستم ..آنقدر احمق بودم که نمیدانستم او که پلیس هست قطعا یه روزه میتواند کلی اطلاعات از من در بیاید ..و بعد من به فکر خارج کشور بودم..
حتی راحت من را میتوانستند ممنوع و الخروج کنند ..
لباسم را در آوردم و وارد حموم شدم ..و شیر آب را باز کردم ، احیانا بازنده ی داستان هم باز خودم بودم
باید به حرف او گوش میدادم اون شرکت کار می کردم …با اینکه خودم نمیدانستم علت این کارش چیست
***
به آن ساختمان بزرگ که کمی زیبا بود و برق های زرد رنگ و خوش رنگی داشت نگاه می کردم.
باخودم کلنجار داشتم که آیا بروم یا نروم..؟
اصلا چرا باید بگوید برو اون یکی شرکت کار کن ، مگر شهر هرت یود؟
لاله که یکی از دوست چند ساله ام بود پرونده ها را با دستانش محکم گرفت و با تشر گفت:
_چرا حرکت نمی کنی حنا؟ از کی میخوای اینجا وایسی …. باید با کشور آلمان صحبت داشته باشی تو این شرکت حناااا
چنگی به موهایم زدم ، خود لاله هم یکی از کارمنده این شرکت بود .. و حتی از چیز های جزئی این شرکت باخبر بود .
_من اگه مجبور نبودم هیچ وقت استفا نمیدادم..این و مطمئن باش!
و دستم را کشید و باهم دیگر به داخل رفتیم ، زیبا و تمیز بود .بعد از اینکه با منشی شروع به صحبت کرد و بعد با مدیر آنجا که منم که مثل ماست ایستاده بودم و فکر می کردم
چرا خود فرنود این شرکت و گفت ؟ چرا با من نیامد؟
و بعد با لبخند گفت :_ جلسه ۵ دقیقه شروع میشه حنا به موقع اومدیم
سری تکان دادم ، خودم هیچ جسی نداشتم ! خواستم وارد اتاق شوم که تلفنم زنگ خورد و لاله گفت:
_زود بیایی هااا
“باشه ” ای زیر لب زمزمه کردم و آیکون سیز را لمس کردم ، حدس میردم فرنود هست!
_سلام ، رفتی ؟
سعی کردم خیلی سرد جواب بدم ، _به لطف شما الان حتی وارد جلسه هم نشدم!
کمی خندید و گفت :_احتمالا باید سو….
(اگه خیلی هم دیر میفرستم عذر خواهی می کنم زیاد به گوشی دسترسی ندارم ، و تلاش کردم طولانی بفرستم و همچنین ماجرا رو خیلی سریع جلو بردم .. و این ها پس از چند مدت اتفاق افتاده .)
اگه درکم می کنید متشکرم 🩷
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه پارت نمیذاری تموم شد رمان
خانم نویسنده پس پارت گذاری چیشد .
یه ماه گذشته از پارت قبلی
عالییییییی بوووودددد😁😊😚