با دلتنگی نگاهمو دور تا دور خونه چرخوندم ، کلی خاک رو وسایل نشسته بود ، خاطراتمون از جلو چشمام رد میشد، خنده ها ، مسخره بازیا ، غرغراش ، مهربونیش
تک تک اینا باعث شده بود دلم لک بزنه برای دیدن دوبارش ، اما ممکن نبود ، هیچکس نمیدونست کجاست ، اصن خوبه؟ سالمه ؟
غم نبودش رو دلم سنگینی کرد رفتم سمت اتاق ته راهرو ، اتاق عکاسیش که عکسارو ظاهر میکرد با دلتنگی در اتاق رو باز کردم و تک تک عکسارو با دلتنگی نگاه کردم تو همشون خنده های از ته دلمون مشخص بود دونه دونه عکسارو رد کردم ، سر یکی از عکسا موندم و اشکام سرازیر شد
مگه میشد یادم بره اون روز رو ؟
آشپزی بلد نبودم و به زور مجبورم کرد بشینم رو کابینتا و نگاه کنم تا یاد بگیرم و من هرکاری کردم الا گوش دادن به حرفاش
و انقدر کفری شد که نذاشت از غذایی که درست کرده بخورم و خودش تنهایی خورد اما دلش نیومد و برام پیتزا گرفت.
روی زمین نشستم و اشکام شدت گرفت ، مرحم روی زخمام شد ، چرا الان نیست ؟ چرا به هر دری زدم پیداش نکردم ؟
حالت جنین وار روی زمین دراز کشیدم به قدری حالم خراب بود که نفهمیدم چطور خوابم برد ، با صدای زنگ گوشیم چشمام باز شد به ثانیه نکشید فهمیدم کجام و دلتنگی اومد سراغم
آوا بود جواب دادم
_جانم آوا ؟
صدام گرفته بود و مضحک
_رسپینا خوبی ؟ کجایی تو ؟ ساعت ۱۲ شبه ، از نگرانی داشتیم میمردیم ، به هرکی بگی زنگ زدیم
پریدم وسط حرفش
_معذرت میخوام ، بیرون یکم کار داشتم یادم رفت اطلاع بدم ، جای خاصی نیستم الان میام
~
در خونه رو که باز کردم شوک شدم ، عرفان عرشیا نفس رادان فاطمه و بقیه بچه ها هم بودن و دور هم نشسته بودن از نگاه آشفتشون معلوم بود نبودم ترسوندشون
آوا و آرام هردوشون باهام بحث میکردن که چرا اطلاع ندادم و کفری بودن
اما من گیج نگاهشون میکردم
اخمای رادان بیشتر از همه تو هم بود و نمیدونستم بزارمش رو چه حسابی
بعد مدتی همشون رفتن اما رادان نرفت و آوا چشماشو میدزدید ، این کمی میترسوند منو
_کی تهدیدت کرده که این دوتا از ترس به گریه افتاده بودن؟
صدام خیلی گرفته بود و بزور جوابشو دادم
_ماجراش طولانیه میگم ، اگه وقت داری بشین تا برم و بیام
با نشستنش رو مبل متوجه شدم باید همه چیو همین امشب بگم
لباسامو با یه شومیز سورمه ای و لگ مشکی پوشیدم شال ساده ای انداختم رو سرم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم چشمام سرخ و ریز شده بود و کمی رنگ پریده بودم.
اهمیتی ندادم و نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون و رو به روی رادان نشستم
یکم استرس داشتم از واکنشش
نمیخواستم بحثو کش بدم یکراست رفتم سر اصل ماجرا
_آوا نامزد داشت قبلا و آوا مچشو با یه دختر گرفته بود ، دفعه بعدی که رفت همه چیو بهم بزنه اما انکار میکرد و تقصیرارو مینداخت گردن آوا
(امروز تلگرام وصل نمیشد کامل ، و رمان نویسی با ادیت متن همراهه همینقدر تونستم برسونم شرمنده 🥺❤️
فرداشب سه پارت میدم.)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی خیلی خوب بود رمانت خیلی قشنگه بابت پارتایی هم که به موقع میبازی و متنش نسبت به بقیه رمانا زیاده واقعا ممنون 😘💛