13 دیدگاه

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۲

0
(0)

به نام خداوند لوح و قلم

حقیقت نگار وجود و عدم

خدایی که داننده رازهاست

نخستین سرآغاز آغازهاست

🔥⚡🔥⚡

۱۲.۱

با اخم رو کردم سمت اش وگفتم :

+-سلام …… بفرمایید!.. امرتون…..

سه تا پسر بودند‌.

یکی از پسران با خنده گفت:

– اخم نداره خواهر من…. امرمون خیره….

با این حرفش سه تایی خندیدند.

با اخم گفتم :

+- هر هر…. مز مز….احتمالاً داخل شانسی در اومدی …اینقدر بامزه هستی…..

پسره اینبار نیشش را باز تر کرد وگفت :

– نه در شانسی درنیومدم …. در شکم مامانم در اومدم ….بخاطر همین بامزه هستم ….

نسترن وآتناز هم شروع کردن خندیدن .

پسری دیگر سقلمه ای به پسری که در حال مزه پراندن بود زد.

وگفت :

-ببخشید شرمنده …. داداش من یکم شوخ هست …. شما به ناراحت نشید ….

راستش میخواستم یه چیزی بگم …..!

با تعجب گفتم :

+- خُب بفرمایید!

پسر مکثی کرد ودستی درموهای پرپشت تیره اش کشید وگفت :

-جسارتن میخواستم بگم…. اگه مشکلی نداشته باشید …منو دوست هام با شما دوست بشیم …..و…

نزاشتم حرفش رو تکمیل کنه با عصبانیت گفتم:

+- آقای محترم…. ما اهل اینجور … دوستی وروابط نیستم ….

پسره اینبار با حرص گفت:

+-میزاری حرفم رو کامل بگم یانه ؟…..

شما حرف های منو برعکس فهمیدید ….منظورم از دوستی یک دوستی سالم بود….یک اکیپ باشیم… نه خدای نکرده اونجور که شما فکر میکنید که ..نیست…

با اخم گفتم:.

+- بهرحال…ما خوش نداریم با شما دوست باشیم ….

پسره میخواست حرفی بزند که نسترن هم با تشر گفت:

-آقایون لطفااا…مزاحم نشین…شما درخواست کردین ….ماهم رد کردیم…

پسربا اخم ببخشیدی گفت .

واز ما دور شد.

آتناز نفس عمیقی کشید وگفت :

-اوفف چقدر ….سمج بودن اینا ….

خندیدیم .

مشغول خوردن لقمه ام شده ام .

به اندازه ای مشغول حرف زدن شده بودیم که گذر زمان را فراموش کردیم .

نگاهی به ساعتم انداختم .

وبا هول گفتم :

+- بچه هاا بلند شید بریم…. چیزی نمونده تا کلاس شروع بشه!….

با دخترا به سمت کلاس رفتیم .

۱۲.۲

با دخترا به سمت کلاس رفتیم .

روی صندلی ها نشستیم .

ودوباره مشغول صحبت شدیم.

دوتقه به در کلاس خور. واستاد وارد کلاس شد.

اوه این که استادرستمیه اینجا چیکار داره .

استاد به جایگاهش رفت .

کیفش را روی صندلی گذاشت.

وبعداز براشتن چند برگه رو کرد سمت بچه ها وگفت :

-سلام… ظهرتون بخیر…همانطور که در کلاس قبل گفتم …آرتین رستمی هستم….وبا قوانین من هم آشنا هستید….

وباید بگم من فقط استاد یکی از درس های شما هستم….وفعلا در نبود آقای رستمی ….من استاد شما هستم …انشالله استاد رستمی که بهیود یافتند خودشون …استا. این درس شما هستند….

یکی از دخترها با متانت رو کرد سمت استاد گفت :

-استاد اجازه ؟!…

استاد بفرماییدی گفت که دختر سرش را پایین انداخت وگفت:

-شما واستاد امیر رستمی ….اقوام هستید؟!….

استاد انگار از سوال های شخصی خوشش نیامده بود با اخم گفت :

– نه فقط یک تشابه فامیلی هست…. وباید بگم من استاد رستمی را از نزدیک هم ….ملاقات نکردم….وفقط با اسم با ایشون اشنا هستم…

دختر ببخشیدی گفت ونشست.

استاد بعداز اینکه حضور غیاب کرد مشغول تدریس شد.

نسترن وآتناز مشغول پچ پچ بودن .

با حرص گفتم :

+-بچه ها ساکت !..

دخترها بازم توجی به من نکردن ومشغول صحبت شدن.

یک لحظه نگاهم به استاد افتاد.

همنجور که مشغول تدریس بود حرکات دخترها رو زیر نظر داشت.

اینبار با تشر گفتم:

+-بچه هاا…ساکت استاد داره نگاهتون میکنه پس……

هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که .

۱۲.۳

هنوز حرفم را کامل نکرده بودم که .

استاد بلند شد وبا ماژیکش رو تخت وایبورد زد .

وبلند گفت:

– فکر نکنید مشغول تدریس هستم ….هواسم به اطراف نیست…. پس لطفا سکوت رو رعایت کنید!….

ودوباره مشغول تدریس شد.

امروز خیلی خسته شده بودم .

پس بی هوا بلند گفتم:

+-استاد اجازه ؟!…

استاد با اخم بفرماییدی گفت

که گفتم:

+- استاد…. استاد این درس ما …یعنی استاد رستمی ….به ما گفتن که یه وقت را …مخصوص بر این میزارند …که اگر کسی شعر داشته باشه با داستان بخونه…. واینجور کسی هم خسته نمیشه ….

استاد موهای پرپشت مشکی اش که روی صورت اش ریخته بود را عقب فرستادوگفت:

-هر استاد روش مخصوص خودش را داره ….ولی ایده خوبی هست ….بزارید این قسمت رو تدریس کنم بعدش شروع کنیم!….

باشه ای با حرص گفتم.

۱۱.۴

باشه ای با حرص گفتم.

استاد دوباره شروع به تدریس کردن کرد.

بعداز ده دقیقه خشته نباشیدی گفت .

ورو کرد سمتم وگفت:

-خب شروع کنیم خانم آریا منش ؟!…

بله ای گفتم .

که دست را در هم قفل کرد وگفت :

-خُب اول از همه خودتون شروع کنید….

گلویم را صاف کردم وبا صدای نازک شروع کردم به خواندن :

+-بی درد بودم وآمدی…

دل من را اسیر درد کردی….

ومن ساده را مست خود کردی….

یک عاشق را عاشقتر کردی….

ویک مجنون را مجنون تر کردی…..

#نسترن

(شعر از خودم بود)

همه ای بچه ها دست زدن وبا هم ….

-اوهییییی گفتند…

اینبار یکی از بچه های کلاس گفت خب من :

استاد بفرماییدی گفت:

پسر شروع کرد به خواندن :

– دلتنگ آنم که میدانم برگشتی ندارد….

عاشق شده ام !…..

عاشق آنی که وجودش از هوس است….

عاشق آنی که وعده عالم را به من داد…

ولی رفت وآشیانه من را ناکار کرد…..

#نسترن

(اینم دلنوشته خودم هست)

۱۲.۵

اینبارهم بچه ها دست زدند .

استاد خندید وگفت:

-آفرین زیبابود!….
ولی بچه ها…الان من شعری در نظر ندارم…ولی داستان را بلدم …با داستان موافق هستید ؟!….

از اونجایی که میدونستم .

آتناز عاشق داستان هست با ذوق گفت:

-واییی عالیه استاد!….اره من عاشق داشتم ….

استاد لبخند محوی زد وبلند شروع کردبه خواندن داستانش :

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .

پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

استاد اینجا که رسید خندید وگفت من به شما توصیه میکنم که :

صد احسنت به این اما نتایج این عشق برای عاشقان :

1-عزیزان مواظب باشید در را دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید

2- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید

3- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید

4- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید

5- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ

دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا 4.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
IMG 20240622 010718 301 scaled

دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 3.3 (6)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۵ ۱۴۲۱۲۴۸۹۴

دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه 4.4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Artamis
Artamis
3 سال قبل

فدات بشممممم من فاطییییییی خانممممم. خوشحالم که خوشت اومده ….. 🙂

Artamis
Artamis
3 سال قبل

فداتتتتتت بشمممممم دلارامممممم جونمممم. مرسی که رمانم رو دنبال میکنی اگه ایردای چیزی داشت خوشحال میشم بهم بگی 🙂

دلارام
3 سال قبل

خییییلیییی خووووب بود،ممنووووون

fatemeh
fatemeh
3 سال قبل

یعنی خاهرگل خودمیییییی
عالیی بوداجی نسترن

S.s
S.s
3 سال قبل

عالی بود 👏👏
دمتون گرم ☺
ایوالله👏👏

Artamis
Artamis
پاسخ به  S.s
3 سال قبل

ممنونممممممم s.s
جان خوشحالم خوشت اومده 🙂

Naziiiiii
3 سال قبل

خخخخخ مز مز😂😂😃😃
واییی چقدر باحاله داخل شکم مامانش دراومده 😂😂😄😄
لعنتییییی😂😂😂
وایییی نسترن دلنوشته ها از خودت هست عالیهههه😍😍💋💋❤❤
شعری که از خودت بود حورا خوندعالی بود👏👏👌👌👌

😎A😎
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

رمانتون قشنگه 😎😎

موفق باشید💋💋💋
احسنت به این قلم 👏👏👌👌
رمان شما وکیمیا خانم عالیه 👏👏

Artamis
Artamis
پاسخ به  😎A😎
3 سال قبل

ممنونم A جانیییی …..
ممنونم…….
فداتون …
رمان اجییی کیمیاااااا عالیههه ..
خوشحالم خوشت اومده …..
🙂
🙂
🙂
🙂
🙂
🙂

دکاروس
دکاروس
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

ممنون A جانم تو لطف داری 💮
جدا هم راست میگی نسترن خیلی خوب می تونه موضوعات رو توصیف کنه و این مبهم بودن خیلی قشنگه آفرین نسترن ادامه بده پر قدرت تر از قبل

Artamis
Artamis
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

فدات نازی جونمممممم. خوشحالم که خوشت اومده……عزیزمییییی…
اره دلنوشته ها از خودم هست….
خوشحالم که خوشت اومده از دلنوشته… 🙂

Artamis
Artamis
3 سال قبل

احسنت بهت آتوساااااا جونممممم

Atoosa_80
Atoosa_80
3 سال قبل

اولیــــــــــــــــن نفر!😂

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x