از سرويس بهداشتي خارج شدم و موهام و با كش خودم دم اسبي بستم. از توي كوله ام، ليپ گلاسي كه رنگ صورتي ملايم داشت بيرون آوردم و روي لبام كشيدم بلكه يه كم صورتم و با انرژي و حداقل در حد سن خودم نشون بده.
لباسام و تنم كردم و همون طور كه رها گفته بود، تصميم گرفتم برم توي حياط پيش خودش و بچه هايي كه هيچ ايده اي ازشون نداشتم.
طبق آخرين تصويري كه شب قبل از اين ساختمون بزرگ توي ذهنم ثبت شده بود، خودم و به جايي رسوندم كه دو تا در بزرگ داشت.
يه در كه معلوم بود به حياط منتهي ميشه و در رو به روش كه كنارش نوشته شده بود «مديريت». به سمت در خروج و رفتم و به محض باز شدن در، صداي غلغله بچه ها توي گوشم پيچيد.
سرم و بلند كردم و با سيل عظيمي از بچه توي حياط مواجه شدم. از دختر و پسر تا بچه و بزرگ باهم بازي مي كردن و حالا مي تونستم درك كنم كه چرا اون وسايل بازي توي اين حياطن.
پام و بيرون گذاشتم و همين كه توي معرض ديد قرار گرفتم، رها پرانرژي برام دست تكون داد.
دستم و بالا آوردم تا بفهمه ديدمش و سمتش قدم برداشتم. از بين بچه هايي كه محو دنياي خودشون و بازي كردن بودن، خودم و به رها رسوندم و كنارش وايسادم.
– خوب كردي اومدي بيرون. بين اين بچه ها آدم حس زنده بودن بهش دست ميده. من هر وقت حالم بده شيفت اضافه وايميستم كه كنار اين بچه ها چند ساعت بيشتر معني واقعي زندگي رو بفهمم.
نگاهم و از صورتاي معصومشون گرفتم كه بعضيا با خنده بازي مي كردن و بعضيا فقط با مظلوميتي كودكانه بچه هاي ديگه رو نگاه مي كردن.
رها با اشتياقي بهشون نگاه مي كرد كه اگه چهره جوونش نبود فكر مي كردي مادر تمام اين بچه هاست.
– دلت نمي گيره وقتي مي بيني هيچكس و ندارن؟!
سرش و پايين انداخت و يه لحظه از اينكه همچين حرفي زدم تو دلم به غلط كردن افتادم؛ اما سرش و بلند كرد و لبخند تلخي به روم پاشيد.
– دروغ چرا؟! خيلي وقتا به اين فكر مي كنم. اما بعدش به خودم ميگم نيمه پر ليوان و ببين. اين بچه ها الان يه جايي رو دارن كه توش غذاي سالم بخورن. اگه خانواده هاشون توي خيابون ولشون كرده بود و مي شدن يكي از اين بچه هاي كاري كه هر روز هزارتاشون و سر چهارراه مي بيني چي؟!
بعد به زندگي اميدوار ميشم كه حداقل واسه يه تعداد بچه اي كه خانواده هاشون كفر نعمت كردن و انقدر بي احساس بودن كه ولشون كردن، يه جايي هست كه بتونن بهش تكيه كنن و خيالشون راحت باشه.
اين بار با ملايمت لبخند زد و گفت: نمي دونم تا چه حد منظورم و متوجه ميشي، اما خودخواهيِ اگه بگم بعضي وقتا دلم نمي خواد هيچ كدومشون به سرپرستي گرفته بشن كه مبادا غم نبود حتي يدونه شون بخواد قلبم و آزار بده.
تو نمي دوني وقتي كه يكي همه جوره سرپرستي شون و قبول مي كنه و اون بچه راضي به رفتن ميشه، بقيه شون چه طور اشك مي ريزن و واسه نرفتنش التماس مي كنن.
تك خنده اي زد و دوباره نگاهش و از من گرفت.
– بماند كه من و مامان لعيا و بقيه ام اگه گريه نكنيم حداقل تا چند ساعت افسرده ايم تا بتونيم خودمون و جمع و جور كنيم و به قول معروف به شرايط عادي برگرديم.
من بچه پرورشگاهي نبودم، ولي مادري كه همين الانشم بدون توجه به شرايط من مي خواست ازدواج كنه، طوري باهام رفتار نكرده بود كه باعث بشه از اين قضيه بي كسي به دور باشم.
– ببخشيد خيلي پرحرفي كردم. از نوزادا خوشت مياد؟!
– خوشم مياد.
– اينحا زياد نوزاد نداريم ولي پنج شش تايي هستن كه خيليم بانمك و شيرينن. دوست داري بريم بهشون سر بزنيم؟!
سرم و تكون دادم و دنبال رها به سمت در رفتم.
نوزاد… هامونم از نوزادا خوشش مياد. شايد اگه حرف گيتي نبود، رابطه من و هامون اون قدري پيش مي رفت كه الان به جاي به دوش كشيدن غم نبودش، بار شيشه اش و به دل بكشم.
اه اين چرت و پرتا چيه بهشون فكر مي كني ساغر؟! هامون سهم گيتي بود نه تو! هر طور فكر كني هيچيِ تو و هامون به هم نمي خورد كه بخوايد باهم بمونيد. اصلاً چه بهتر كه قبل از وابسته شدن بيشتر از هم جدا شديد.
وابسته شدن بيشتر؟! چه قدر حرفه اي به خودم دروغ مي گفتم تا قلب عاشقم و فريب بدم!
من همين الانشم مثل يه معتاد بودم؛ معتادي كه يه شب بدون نيازش سرش و گذاشته رو بالش و هر لحظه حس مي كنه از پرتگاه زندگي پرت ميشه پايين تا براي هميشه غزل خداحافظي رو بخونه.
نفهميدم چه قدر فرق افكار خودم بودم كه با وايسادن رها به خودم اومدم و با باز شدن در، اتاق رنگي اي چشمام و نوازش كرد.
– بفرمائيد. اينم اتاق فرشته كوچولوهاي خانه مهر. خاله ساغر خوش اومدي به بهشت اين مجتمع.
اينجا واقعاً خود بهشت بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده کجایی دقیقا 🤨 هفت ماههههه گذشتا یه پارت بنویس بدونیم زنده ای هنوز بابا 😐
ناموصا بیان خودم بهتون بگم آخرش چی میشه خلاصش اینک هامون میره دنبال ساغر و پیداش میکنن بعدش ک رفتن پیش هم ساغر ارش حال نگین رو میپرسه بعد هامون بهش میگه ک نگین و خانوادش بهش دروغ میگفتن و فقط واسه اموالش باهاش بودن بعدش میرن باهم و زندگی خوش و خرم
ها این یادم رف دوتا بچه هم میارن ک یکیش دختر ک شبیه هامون یکیش پسر ک شبیه ساغر
قصه ی ما ب سر رسید کلاغه هم ب خونش رسید چون نصف شبه رفته بخوابه
من بعد دو ماه اومدم میبینم فقط ی پارت گذاشتید
نویسنده دقیقا داره چیکار میکنه
کلا یادم رفته داستان چی بود
ادمین جان داستانت عالیههههه خیلی قشنگههه😍😍
فقط لطف کن تند تند پارت بزار🙏🥺😍
بابا نویسنده عزیز انقد منو حرص نده شیرم خشک شد بچم گرسنه میمونه هااا😂
یعنی چی اخه چرا یکم زودتر پارت نمیزاری حداقل یه زمانی مشخص کن بگو چند وقت یه بار پارت میاری خب داستان کلا یادم رفته اگه قرار باشه بعد دوماه یه پارت بزاری اونم ساغر همش در حال فکر کردنه فکر کنم تا یک سال دیگه طول میکشه هامون بیاد دنبالش برگردونش
دیگه حالم بهم میخوره از این رمانه😂
ینی ط هنوزم ی پارت نذاشتی بعد ی ماه اومدم با ذوق ک حتما پارت گذاشته اصن نزاری سنگین تره تا اینک هر ی سال ی پارت بزاری حیف ط نیس ک بشی نویسنده
باسلام پارت بعدیش کی میزارید لطفا هرچه سریع تر بزارید 🙏
سلام عزیزم
دنبال پارت بعدش نباش رفت تا یه ماه بیشتر ک بیاد
از الان میگم منتظر نباش اعصاب خودت خورد میشه 😉
داشم شما نظرت چیه دیگه خودتو به زحمت نندازی بابا ننویس اگ اذیت میشی دوخط مینویسی اونم داخلش دختره در حال فکر کردن به اینه که چه گوهی بخوره
خیلیا یادشون نیس داستان چی بود
با اینکه حسش نیس
ولی باشه😂
میگم…هعی…💔
دختره با مامانش زندگی میکرد وضع مالشون خوب نبود استاد دانشگاه هش بهش پیشنهاد صیغه میده دختره هم قبول میکنه .استاده چون زنش تصادف کرده بوده و فلج بوده نمیتونسته تمکینش کنه بدین دلیل بود 😂ک میاد ب دختره میگه من از لحاظ مالی ساپورتتون میکنم در عوض ت هم ت تونم باید کار کنی هم نیازمند بر طرف کنی.
دختره هم قبول میکنه
دختره ب مامانش میگه ب عنوان خدمتکار میره ت خونه هامون
ی مدت میگذره و این دو تا به هم علاقه مند میشن .
مادر گیتی هم مث نخاله دم دقه تو زندگی اینا سرک میکشه و ب هامون میگه باید دخترمو ببرم خونه خودم هامون راضی نمیشه و نمیزاره گیتی رو ببره
از اون طرف..
مامان دختره میخاد ازدواج کنه و وقتی ب ساغر میگه خیلی ناراحت میشه
چون هیچ وقت هیچ محبتی از طرف مامانش ندیده
هامون ک کمکم متوجه علاقش بسار میشه ب مامانش میگه من میخام دختروت رو عقد کنم و اینا
ک راحت باشه😂(جون عمش)
دیه یه پسره که باباش میخا با ننه ساغر عروسی کنه و قبلا کن خاطر خاه ساغر بوده هامون رو میدزده و بعدش ساغر میاد پیششو و تا اینکه پلیسا همچو فیلم هندی(ک قربونش برم رمان ایرانی ب فیلم هندی میگه برو من میام) پیداشون میکنن و اینم از اینجای داستان
ی روز نخاله(مادر زن هامون)میاد ت خونه هامون فضولی میکنه و اینا
بعدش ساغر میفهمه و نمیدونم ب هامون میگه یا نه ولی هامون و ننه زنش باهم دعواشون میشه و ننه گیتی هم مانند خری ک رم کرده میزاره میره(:
آقا ساغرم میاد ب گیتی میگه اگه با موندن من راضی پلک نزن اگه میخای برم چشای کور شدتو بزار رو هم گیتی هم چشای کور شوشو میزاره رو هم و ساغرم عین خری ک ک گل گیر کرده گردن بار میشه و میاد از هامون خدافظی میکنه
بعدش ک از خونه میزنه بیرون عین چی پشیمون میشه ولی خب هامون رو حق گیتی میدونه و با این حرفا وجدان نداشته خر میکنه.
تا شب راه میره و اینا بعدشم ی زنه میبینتش میگه جایی نداری؟ ساغر میگه نه هیچ قبرستونی نیس برم
اینم ورش میداره میارتش اینجا ..
دیه هرچی یادم نبود ب بزرگواری خوردن ببخشید ک شرمنده اخلاق ورزشیتون نشم
(کاش درسام اینقدر خوب یادم بود(:😂💔
تا دیداری بعد بدرود✋😗
🤣 🤣
خسته نباشید!! ماشاالله چه حوصله ای داری انشاالله خدا یک همچین حوصله ها رو نصیب ما بکنه
مرسی😂
کی من حوصله دارم؟
برعکس چیزی ک ت وجودم نیس حوصله حس
دیگه قیدشو زدم برام مهم نیس ولی وقتی پارتش میاد عشقی میخونم بینم چی میشه😂💔
فعلن که ب گوه ترین شکل ممکن داره میره جلو😅💔
اایییی دهنتتت🤣🤣🤣🤣🤣🤣
تخم خرررر🥺🥺🥺
دلم برات تنگ شده بود کثافت دیوث🤨
واااایییی ساحل دهنتتتتتتناموصا نصفه بیشترشو یادم نبوووود
اصن اون تیکه گروگان ی هاله ی بسیار کم رنگی تو ذهنم هس ولی یادم نمیاد چی بود
واقعااا درساتو اینجوری یادت میموند الن نخبه بودییی
حال کردی ناموصن؟ 🤣🤣🤣🤣
بقران آرزومه درسام اینجوری یادم بمونه🤣🤣
تف
ها والا
سلام من تازه این رمان رو خوندم میخواستم ببینم پی دی اف نداره ک دانلود کنیم بخونیم تموم شه بره؟😂
ن عزیزم ندازه متاسفانه 💔
اگع داشت ک میخوندیم راحت میشدیم نمیخاست این همه خودمونو ب درو دیوار بزنیم😂💔
ببین عالی بودی لامصب😂😂😂😂
بنظرم ادامه اشو هم خودت بنویس😂
وای خیلی خوب بود
چاکریم 😂❤
پیشنهاد خوبیه😌حالا ببینم چی میشه😆
قابل نداش🧡
خسته نشی یوقت
🙄 جان من زود ب زود بزار شیر زن یا شیر مرد دلاور
پارت بعدی رو کی میزاری دلاور من تازه تموم کردم اونجورریم ک کامنتا رو میخونم زیاد ب خدتو ط زحمت نمیندازی😶😐
درد نویسنده آوای نیاز تو بخوره تو سر اول نویسنده خانزاده بعدش تو
كجا بودي سمي😂😔
ناموصا این چس نویسی چیع بابا.
بخدا خوانندگان محترم رمانا هزار تا گرفتاری دارن. بعد با 5دیقه خوندن رمان حالشون خوب میشه.
آبجی داداش هرچی هستی ناموصا این بازیو تموم کن اگرم نمیتونی شرایط نوشتن نداری اعلام کنین که نمیتونی بنویسی.
من قصد بی احترامی ندارم شاید نویسنده محترم مشکل داره که نمیتونه زیاد بنویسه ولی واقعن ماهم گناه دارم تا یه پارت بخاد بیاد ما کل داستانو فراموش کردیم
للللللططططططفففففااااا مدران محترم و نویسنده عزیز این وضعیتو تغیر بدین.
ممنون که خوندین😘
دستت اذیت نشه؟ سلول های مغزت خسته نشن؟
خون رسانی به بدنت مشکل پیدا نکنه؟ اختلال عصبی برات به وجود نیاد ؟
بعد از این همه مدت بالاخره دوتا خط نوشتی
فکر کنم آب قند لازم شدی😐
نمی خواهی جمع کنی این مسخره بازی را
توهین بیشتر از این به خواننده؟
هر کی بهت گفته استعداد توی نوشتن داری الان این وضعیت را ببینه خودش می فهمه چه غلطی کرده
ول کن دیگه . حداقل خواننده را از رمان خوندن متنفر نکن . نه خودت را خسته کن نه بقیه را درگیر چهارتا خط
اون پنج دقیقه در ماه هم یک کار دیگه انجام بدی بهتره
وقت خودت و ما را هم نمی گیری
ده سال بعددددد😁😁😁😁
این رمان هنوز ادامه داره 🥴
داستانش چی بود🤦♀️
امممم ناموصااتت کل داستارو یادم رفتهههههههه
آخی!!
این داستانه هنوز پارت میذاره، من فکر کردم نویسنده داستان رو رهاش کرده تو همون پرورشگاه یکی سرپرستیش قبول کنه!
😂 😂 😂