نمیدونم چه مدته که رو زمین سرد خیس حموم دراز کشیدم ….درد همه ی جونمو گرفته و دیگه نایی برا تکون خوردن هم ندارم….موبایلم پایین پام افتاده و مدام زنگ میخوره ولی من جونی برا بلند شدن و جواب دادن ندارم…..
با صدای باز شدن در دستمو به دیوار کنارم میگیرم ولی با لیز خوردن دستم بدتر از قبل رو زمین میفتم…..
صدای گریه م با صدای باز شدن در حموم همزمان میشه….
_ یا خدا…..چی شده؟…
به سرعت سمتم میاد و چشماش با نگرانی رو بدنم بالا پایین میشه…..
_ چته طلوع؟….ببینمت……
صدای هق هقم تو فضای کوچیک حموم اکو میشه و باز به خودم برمیگرده….
دستش زیر سرم میشینه و بلندم میکنه……
_ چی به روز خودت آوردی؟….تو که صبح خوب بودی…..
دست دیگه ش زیر زانوهام میشینه که بی توجه به درد پیچیده شده تو تنم جیغ میکشم: نهههه…..
اخماش از دادی که تو صورتش زدم تو هم میره…
_ چته تو…بذار ببرمت بیرون…همه جونت خیس شده…..
با حس خونی که دوباره بین پاهام راه افتاده شدت گریه م بیشتر میشه و تو همون حالم دستمو چنگ تیشرتش میکنم و میگم: نمیدونم چم شده بارمان….باغ….باغچه رو اب میدادم…میخواستم بیام ناهار درست کنم….نمی…نمیدونم چی شد افتادم زمین…حالا هم خون…خونریزی کردم…..
با جمله ی اخرم اخماش بیشتر از قبل تو هم میره و نگاهش کشیده میشه سمت پایین تنم…..
حوله ای که رو پاهام انداختم رو با دستاش کنار میزنه….درسته باهاش راحتم ولی هیچوقت دوست نداشتم تو همچین شرایطی نگاهش بهم بیفته…..
با دیدن خون جاری شده بین پاهام متعجب و نگران بهم خیره میشه و دستشو محکم میکوبه رو پیشونیش که از جا میپرم……
_ وای از دست تو طلوع….چیکار کردی با خودت….
کمک میکنه بشینم و به دیوار تکیه بدم…
تند سمت دوش میره و با درآوردن سردوش سمتم میاد…..
لبه های تیشرتم رو که بالا میده متوجه هدفش میشم و با گرفتن مچش با لب های لرزون میگم: خودم میتونم….برو….برو بیرون….تموم بشه خبر..خبرت میکنم….
با دندون های کلید شده که نمیدونم از خشمه یا نگرانی مچش رو بیرون میکشه و میگه: صدات بالا نیاد طلوع….خونریزیت شدیده..بذار زود بشورمت ببرمت دکتر….
دردی که دارم باعث میشه ناچار به حرفش گوش بدم و حالا که تو ماشین هم نشستیم خجالت زده سرمو پایین بندازم….
_ بهتری؟….
چند تار مویی که سرکشانه بیرون میان و دوباره هل میدم زیر شال و میگم: الان بهترم…..دردش یهو میگیره و یهو هم ول میکنه…….
زیر چشمی به نیمرخش نگاه میکنم که میچرخه طرفمو و میگه: همیشه وقتی پریود میشی اینجوری خونریزی میکنی؟….
لب پایینم رو زیر دندونم میکشم….باید بگم نه…..من به عمرم اینهمه خونریزی نکردم…..
ولی جرات اینکه حرفی بزنم رو ندارم….از واکنشش میترسم….چطور نفهمیدم….خدایا خودت کمک کن اون چیزی تو پستوی ذهنمه و حتی جرات فکر کردن هم بهش ندارم اشتباه باشه…
حرفی نمیزنم و اون نمیدونم سکوتم رو پای چی میزاره…..سرعتش رو زیادتر میکنه و طولی نمیکشه که جلو بیمارستان نگه میداره……
همزمان که پیاده میشه میگه: بشین تا برم ویلچر بیارم…..
_ باردار بودی؟…..
با حرف دکتر سر بارمانی که تو گوشیش بوده و تند تند چیزی رو تایپ میکرده به ضرب بالا میاد….
چشم از صورت متعجبش میگیرم و با نگاه کردن به دکتر میگم: نمی…..نمیدونم…..
_ نمیدونی؟….یعنی چی این حرف…..
چند قدم جلوتر میاد و میچسبه به تخت…
میخواد حرفی برنه که دکتر با نوشتن چند آزمایش دفترچه رو سمتم میگیره و با گفتن اینکه حتما انجامشون بدم پرده رو کنار میزنه و بیرون میره…..
با گرفتن چونم صورتم رو برمیگردونه طرفش..
_ ببینمت….
نگاهم به چشماش میفته که ادامه میده: بارداری چی؟….مگه پریود نشدی الان؟…..
اب دهنمو قورت میدم و با لبای لرزون میگم: نمیدونم……من اصن یادم رفت که ماه پیش پریود نشدم….اصن فکرم به بارداری نرفت….نمیدونمم الان چم شده؟….
اخماش از شنیدن حرفام تو هم میره و عقب میکشه…..
دستاش رو تو موهاش میبره و با تاسف سرشو تکون میده….
_ آخ طلوع…طلوع…من از دستت چیکار کنم حالا…..اگه باردار باشی و چیزی شده باشی چی؟…..
خودمم از همین میترسم……درسته تو این شرایط اصلا دوست نداشتم بچه ای بیاد وسط….ولی اگه باشه هم دوست ندارم اتفاقی براش بیفته……
رو صندلی نشسته و پاش رو تند تند تکون میده…..
از حرفاش به حدی دلخورم که دوست ندارم حتی باهاش حرف بزنم……
دو ساعتی از وقتی که آزمایش دادم میگذره….با مسکن هایی که بهم زدن دردم ساکت شده و خونریزی هم ندارم…..ولی دلم آشوبه…..
تو فکر و خیال خودمم که پرده کنار میره و دکتر داخل میشه….
بارمان با دیدنش فورا بلند میشه و رو بهش میگه: چی شد؟…..
تماما چشم میشم و به لبهای دکتر خیره میشم…..
نگاه چند لحظه ای به برگه ها میندازه و رو به بارمان میگه: همسرتون باردارن…….
حرفش نفسمو بند میاره……خدایااا به دادم برس…..
_ ولی با این خونریزی که داشته…..مکثی میکنه و ادامه میده: باید سونوگرافی انجام بده…..
_ خب… همسر من افتاده زمین خونریزی زیادی هم داشته….امکانش هست س..سقط شده باشه؟…..
باورم نمیشه این صدای لرزون برا بارمان باشه…
سرم میچرخه طرفش که صدای دکتر بلند میشه…
_ تا زمانی که سونو نده هیچی معلوم نیست….
_ بسه دیگه….چقده مگه تو اشک داری؟…..
دلخور از لحنش رو میگیرم که نزدیکتر میشه….
انگار که خودشم متوجه میشه از وقتی اومدیم بیمارستان زیاده روی کرده که نفس عمیقی میکشه و با لحن آرومی میگه: درد نداری؟…
سرم جور زبونمو میکشه که ادامه میده: خیلی خب….گریه نکن دیگه…هر اتفاقی هم که بیفته مهم سلامتیه خودته….
میچرخم طرفش و با پاک کردن اشکام رو بهش میگم: کی میان برا سونو؟….
_ ده دیقه دیگه…..
درد تیزی باز میپیچه تو کمرم که به روی خودم نمیارم و میگم: بارمان…من فکر نمیکردم باردار باشم….خودت مگه نگفتی با یه بار جلوگیری نکردن اتفاقی نمیفته…..
سرشو تکون میده و میگه: چرت گفتم….چه یه بار چه ده بار….وقتی بخواد بگیره میگیره دیگه…..اینقده این مدت فکرم درگیر بوده که خودمم یادم رفته…..پاک فراموش کردم اون شب چیکار کردم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییییی
پارت نداریم
یا حدا
سلام همتا جون عزیزم امیدوارم حالت خوب شده باشه اگر حالت مساعد هست امکانش هست فردا هم پارت بذاری🙏
نمیگم امشب چون قطعا حرفم واسه پارتگذاری امشب انجامش صفره
سلام شما چقدر ساده ای که فکر میکنید نویسنده این قبیل رمان ها از موضعشان پایین می آیند حتما باید یک روز در میان پارت بدهند تا حرفشان دوتا نشود البته اگر این نظم ظاهری تا چند وقت دیگه کلا از بین نرود و خواننده به کل نادیده گرفته شود
سلام
نه ساده نیستم عزیزم وقتی میبینم سر قولشون بودن و همیشه یک روز درمیون پارت گذاری کردن و زمانی که حتی تو بیمارستان بودن پارتگذاری کردن و بهمون اطلاع دادن ک اگر پارت نگذاشتن چون حالشون مساعد نیس و دارن میرن اتاق عمل ….خب قطعا این رفتارشون نشون دهنده این هست ک واسه مخاطب ارزش قائل هستن و اطلاع میدن و قطعا اگر پارتگذاری نکردن نظرم اینه ک حالشون هنوز اوکی نیس ….وگرنه از هیچ کدوم از نویسنده ها همچین چیزی تا بحال درخواست نکردم …
اگه. سقط نشه عالی میشه
عالی 😍😍💌
سقط نمیشه و از قرار معلوم پسره 🌚🤌🏿