رمان طلوع پارت ۱۳۵

 

 

چشم از مانیتور روبه روم برنمیدارم…نفس تو سینم حبس شده و دل دل میکنم امیدم اینبار ناامید نشه….

 

سرم میچرخه و نگاهم میفته به بارمانی که برعکس من چشم دوخته به دکتری که نمیدونم قراره خوشحالمون کنه یا ناراحت…..

 

 

_ شلوارتو بده پایینتر ….

 

میخوام کاری که خواسته رو انجام بدم ولی دستای بارمان زودتر رو شکمم میشینه و کش شلوار رو پایین میبره…..

 

ژل سردی که رو شکمم میشینه باعث میشه لرز بگیرم….

 

 

بارمان بی طاقت میپرسه: چی شد؟….

 

 

دکتر نفس عمیقی میکشه که دم و بازدمش برا من ساعت ها طول میکشه…..

 

بالاخره زبان باز میکنه و رو به بارمان میگه: جنینتون….سالمه…..فقط حتما جواب رو به متخصص زنان نشون بدین…..

 

 

ذهنم رو جمله ی اولش میمونه…..باورم نمیشه سالم باشه……

 

نگاهم به بارمان و لبخند شیرین گوشه ی لبش میفته….

 

خنده ی رو لبم با حلقه ی اشک جمع شده تو چشمام تضاد جالبی داره…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ میشه یکم تندتر بری…..

 

نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره به رو به رو چشم میدوزه….

 

_ نشنیدی مگه دکتر چی گفت؟…..

 

با یادآوری حرفای دکتر لبخند رو لبهام میشینه…..هنوزم باورم نمیشه مادر شدم….مادر….

 

همین رو به زبون میارم و رو بهش میگم: هنوزم هنگم بارمان….باورم نمیشه الان یه موجود زنده تو شکمم باشه….

 

صدای نفس عمیقی که میکشه به گوشم میرسه… از وقتی از مطب زدیم بیرون به طور عجیبی ساکت شده و کاش میدونستم به چی فکر میکنه…..

 

 

 

 

 

_ خودم میتونم راه برم….

 

_ طلوع کمتر نق بزن….تحمل کن این چند ماه اول بگذره بعد اگه حالت بهتر شد هر کاری خواستی انجام بده…..

 

دستام از دور گردنش باز میشه و رو تخت فرود میام….

 

 

فکر اینکه تا چند ماه باید استراحت مطلق باشم تنمو به لرزه درمیاره…..

 

 

_ چی میخوری؟….

 

 

 

عقب میرم و تکیه میدم به تخت….

 

_ چیزی نمیخوام …فقط میخوام برم حموم….تموم تنم بو الکل و بیمارستان گرفته…

 

_ صبر کن برم شام بگیرم بیام بعدش میبرمت….

 

با بیرون رفتنش میخوام از تخت پایین بیام که نمیدونم کی و چه جوری وارد اتاق میشه…

 

اخمهای درهمش باعث میشه اب دهنمو قورت بدم و بدون حرفی عقب برم و باز تکیه بزنم به تخت…..

 

 

 

 

 

 

دستمو میذارم رو شکممو و نفسمو بیرون میدم….حسی تو وجودم در حال جوانه زدنه که تا به حال تجربه نکردم….من هنوز ازدواج کردنم رو هضم نکرده بودم که حالا بخواد سر و کله ی بچه پیدا بشه….ولی با این وجود یه حس خیلی خوبی دارم….

 

 

 

 

تکون خوردن و پایین رفتن تخت باعث میشه از فکر و خیال بیرون بیام…..

 

طولی نمیکشه که از پشت بهم میچسبه….

دستش زیر تیشرتم میره و شروع میکنه به نوازش کردن شکمم…..

 

_ خوبی؟…..

 

از چسبیدن لبهاش به گوشم مورمورم میشه و به آرومی میگم: آره خوبم….فقط غذایی که دادی بهم رو دلم سنگینی میکنه…..

 

 

_ سنگینی میکنه چون به محض تموم شدنش دراز کشیدی….

 

_ خب مگه گذاشتی یکم راه برم….منم از اینهمه نشستن خسته شدم دیگه….

 

 

حرفی نمیزنه و تا چند دقیقه کنار هم بودنمون به سکوت میگذره…..انگار خبر باردار بودنم برا هردومون خیلی سنگین بوده….من حسم خوبه ولی بارمان رو نمیدونم…..تا قبل از سونوگرافی و احتمال سقط شدن جنین اخمای درهمش یه لحظه هم از رو صورتش کنار نرفت….حالا هم نمیدونم از چی و برا چی ولی بازم بیشتر وقتش به سکوت گذشته…..

 

 

_ بارمان؟….

 

دستش از رو شکمم کنار میره و به کمر میخوابه….

 

_ جونم….

 

_ تو….تو از اینکه من حامله شدم ناراحتی؟……

 

 

صدای خنده ی کم جونش رو میشنوم و پشت بندش که میگه: برا چی باید ناراحت باشم؟…

 

 

تنمو میچرخونم و حالا رو به روش قرار میگیرم….

 

_ نمیدونم…آخه همش تو همی….گفتم شاید از این ناراحتی……

 

زبونش رو رو لبهاش میکشه و بعد میگه: ناراحت نیستم طلوع…بیشتر شوک زده م…شبی که رابطه داشتیم یه درصد هم به بچه دار شدن فکر نمیکردم….

 

 

دستمو رو سینش میذارم و شروع میکنم با موهای کم سینش بازی کردن….

 

_ خب….خب مگه نمیدونستی وقتی رابطه، محافظت نشده باشه احتمال بارداری زیاده….

 

سرش رو از رو بالشت برمیداره و من تو تاریکی و روشنایی اتاق لبهای خندونش رو میبینم…..

 

_ چیه؟…..

 

به پهلو میچرخه و دستش رو تکیه گاهش قرار میده…..

 

_ رابطه ی محافظت نشده دیگه چه صیغه ایه…..بگو وقتی ریختی توش احتمال بار….

 

یه دستمو رو دهنش میذارم و با مشتم ضربه ی نه چندان محکمی به سینش میزنم…

 

_ خیلی بی ادبی….داری کم کم بابا میشی پس مراقب حرف زدنت باش…..

 

دستی که رو دهنش هست رو کنار میزنه و تو گلو میخنده…..

 

 

_ میگم مطمعنی این حالت همش برا زمین خوردن باشه؟…..

 

_ چطور؟…

 

_ آخه تلمبه هایی که من دیشب زدم…..

 

_ بارماااان….

 

با جیغی که میکشم اینبار دست اون رو دهنم میشینه…..

 

_ هییس بابا چه خبرته؟….دیوونه شدی مگه….

 

 

دستشو برمیدارم و میخوام حرفی بزنم که موبایلش شروع میکنه به زنگ خوردن….

 

 

بی میل بلند میشه و از رو پا تختی برمیداره….

 

 

_ جونم روژین…..کجا بودی مگه؟….آهااا… اونجا چه خبره؟….

 

 

پوزخند صداداری میزنه و در جواب روژین میگه: عجب….نه خبر نداشتم……مهم نیست….میگم که مهم نیست….فردا ساعت نه آماده باش میام دنبالت…..کارت دارم…..فعلا……

 

 

 

قطع میکنه و موبایل رو چند بار به رونش میزنه….

 

 

به کمک تاج میشینم رو تخت….

 

_ چی شده؟….روژین چی گفت؟….

 

اینقده تو فکر که صدام رو نمیشنوه و با دست گذاشتن رو بازوش میگم: با توام بارمان…..چی شده میگم؟…..

 

4.3/5 - (140 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 ماه قبل

انشاالله قدم نی نی خیر باشه

آیهان
آیهان
2 ماه قبل

چرا دیر به دیر پارت میزاری

Hamta
همتا شاهانی
2 ماه قبل

سلام بچه ها….ببخشید برا پارت نذاشتنم….حالم این چند روز زیاد خوب نبود…فردا حتما میذارم

Zahra
پاسخ به  همتا شاهانی
2 ماه قبل

امیدوارم هر چه زودتر سلامتیتا به دست بیاری و هر روز برامون پارت بزاری

Ana
Ana
پاسخ به  همتا شاهانی
2 ماه قبل

,سلام همتا جان مرسی ک اطلاع دادی ….امیدوارم ک هر چی سریع تر سلامتیت رو کامل ب دست بیاری و پر قدرت ادامه داستان رو بریم جلو …

Ana
Ana
2 ماه قبل

همتا جان چرا پارتگذاریا دیگ روال قبل رو نداره و منظم نیس

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

چرا رمانای امروز پارتشون نیومد؟

Zahra
2 ماه قبل

سلام همتا جون
امشب پارت میزاری برامون ؟

همتا
همتا
2 ماه قبل

ای واااای خیلی جای بدی تموم شدا
لاقل میگفت اون روژین چی گفت

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

چرا یه ذره بیشترش نمیکنین؟

عرشیا
2 ماه قبل

مرسی عالی بود فقط میشه یکم طولانی تر کنی

شیما
شیما
پاسخ به  عرشیا
2 ماه قبل

من فکر نمیکردم مردا هم بخونن ولی انگاری می خونن

عرشیا
پاسخ به  شیما
2 ماه قبل

اسم پسرم هست

شیما
شیما
پاسخ به  عرشیا
2 ماه قبل

آها
اما من دختره هجده سالم یه نامزد داشتیم داریم از اونم طلاق می گیریم همین

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط شیما
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x