رمان طلوع پارت ۱۷۲

3.5
(4)

 

 

_ اینجایی یه ساعته دارم صدات میزنم!؟….

 

 

با شنیدن صداش سرم میچرخه و نگاهش میکنم….

 

با دیدن صورتم، ناراحتی چهره ش رو میپوشونه و جلوتر میاد و کنارم رو زانوهاش میشینه….

 

_ چته تو آخه طلوع…زدی خودتو داغون کردی که….تو این هوا اومدی تو تراس نشستی که چی؟…خوبه تازه از بیمارستان مرخص شدی….می خوای باز عفونت کنی؟….

 

 

خودمم نمیدونم چرا اینجا اومدم…فقط میدونم وقتی صدای رعد و برق رو شنیدم دلم لمس قطره های بارون رو میخواست… اومدنم تو تراس و دیدن بارون همزمان شد با خیس شدن چشمام….

 

 

_ پاشو…پاشو طلوع‌….

 

کمک میکنه تا بلند شم…..پاهام انگار سر شده که توان ایستادن رو ندارم….

 

با هر سختی که شده و با کمک روژین وارد اتاق میشم و رو تخت دراز میکشم….

 

_ چی میخوری برات بیارم؟…..

 

سرمو به معنی هیچی تکون میدم که با تاسف سرش رو تکون میده و بیرون میره…

 

 

 

پلک هامو می‌بندم و به این فکر میکنم که چی شد که به اینجا رسیدم….من فقط دنبال خانواده بودم….چقد حسرت داشتن یه مادر رو دلم سنگینی میکرد ولی با دیدن ساره؟!…راستی چرا ساره هیچوقت عذاب وجدانی راجب من نداشت…بهم شیر نداد تا بمیرم….پس چرا من اینهمه برا دختری که حتی ندیدم دارم عذاب میکشم….مگه مادر ها با هم فرق دارن؟….یا فقط چرخ گردون برا من خوب نمی چرخه…

 

 

در باز میشه و به خیال اینکه روژین هست چشمامو باز میکنم…..با دیدن بارمانی که نگاه آشفتش خیره ست بهم دوباره پلک می بندم….چقد دلم ندیدنش رو میخواد….

 

از بالا پایین رفتن تخت میفهمم که نشسته‌….

 

_ داروهاتو برا چی نخوردی؟…..

______

_ تراس چیکار میکردی با این حالت؟..

________

_ با توام طلوع….مثلا فاز قهر برداشتی که چی؟…

 

نه…این قهر نیست…..

 

بالاخره چشم باز میکنم و رو بهش لب میزنم: درد دارم….

 

تند بلند میشه و از اتاق بیرون میره….طولی نمیکشه که با کیسه ی داروها و یه لیوان آب داخل میاد..

 

تخت رو دور میزنه و کنارم میشینه……

 

دستش زیر سرم میشینه و کمک میکنه بشینم….

 

_ آییییی….

 

_ تقصیر خودته…هزار بخیه خوردی ولی دریغ از یه ذره اهمیت دادن به خودت….

 

موبایلش زنگ میخوره و چون دستش دور شونه هامه و یه دستش هم بند داروهام، میذاره رو اسپیکر……

 

_ بله سهیل؟…

 

_ سلام بارمان…چطوری؟…

 

مسکنی بهم میده و همزمان میگه: خوبم…چه خبر؟….

 

_ خبر دارم در حد لالیگا….

 

دستی که برا برداشتن لیوان از رو پا تختی دراز کرده سمت موبایلش کج میشه…..میدونم میخواد از رو اسپیکر برداره ولی قبل از اقدام اون صدای دوستش میاد که میگه: اصلان رو کشتن….جنازه ش تو یکی از باغ های کرج پیدا شده‌‌….

 

 

 

 

 

 

*

 

_ بلند شو کامران…همه چی آماده ست…از اینور با ایمان میریم، از اون ورم ساعد میاد دنبالمون…

 

کامران اما اینقد تو فکر و خیال غرق هست که صدای داریوش رو نمیشنوه….حرفای محمود تو ذهنش چرخ میخوره…..

 

( اصلان اینجور خواسته بود…آزمایش هر دومون منفی بود….هم من و هم اصلان…همون موقع بهش گفتم بهت بگه….بگه بلکه دست از پا خطا نکنی…ولی خب راضی نشد..آزمایش رو دستکاری کرد…گفت میخواد به دختره نزدیک شه تا بلکه یه چیزی از رستایی ها بهش بماسه..اما فهمید که دختره به این سادگی ها گول نمیخوره….از طرفی هم حمید رستایی پا گذاشته بود رو خرخره ش که دختره رو بکشه تا همشون رو رسوا نکرده…من این وسط کاره ای نبودم کامران….قسم میخورم…)…

 

 

 

با صدای محکم چیزی سرش بالا میاد و نگاهش به ظرف تکه تکه شده ی رو به روش میفته….

 

اخماش چند برابر بیشتر تو هم میره و با خشم به داریوشی که با عصبانیت بالا سرش وایساده نگاه میکنه…..

 

داریوش: بلند شو دیگه یابو…میخوای گیر بیفتیم…زدی اصلان مادر مرده رو با چاقو آبکش کردی و جای فرار حالا نشستی و عین احمقا زل زدی به گل های قالی..؟….بلند شو هر چی وسیله داری جمع کن بزنیم به چاک…..

 

 

میگه و برا برداشتن وسیله هاش سمت اتاق میره….

 

_ قرار نیست من جایی برم….

 

با شنیدن صدای کامران میچرخه و متعجب نگاهش میکنه…

 

_ چی؟.؟.چی گفتی؟….

 

_ گفتم من جایی نمیرم….

 

_ حضرت والا دیگه قراره چه کاری انجام بدن که جایی تشریف نمی برن.؟..!…

 

تکیه میده به مبل پشت سرش….

 

_ کارم تموم نشده هنوز….باید با طلوع حرف بزنم..

 

_ چه حرفی دیوونه…چه حرفی احمق…یه نگاه به پیرهن تنت کن…هنوز خون اون عوضی رو پیرهنته…چرا نمی فهمی تو امروز یه آدم کشتی….یه قاتلی…..دیگه بحث جعل سند نیستا…بحث آدم کشیه…جرمی که مجازاتش اعدامه…بمونی یعنی پای مرگ خودتو امضا کردی….برا یه بارم که شده عاقل باش کامران…بذار بریم آبا که از آسیاب افتاد بعد میایم…الان بدترین وقته برا حرف زدن با طلوع…..

 

 

نفسش رو به شدت بیرون میده و رو بهش لب میزنه: اگه میخوای خودت برو….من هنوز اینجا کار دارم…..

 

 

 

 

*

 

 

_ میگم با یه روانشناس برا طلوع حرف بزن….من خیلی نگرانشم بارمان….اصن یه جوری شده….نه حرف میزنه، نه چیزی میخوره….نکنه افسردگی گرفته …..

 

 

پلک های بارمان رو هم میفته و دراز میکشه رو مبل…..

 

روژین: بیچاره شرایط سختی رو پشت سر گذرونده….حبس شدنش و اونهمه درد کشیدنش تو اون یه وجب جا و بعدشم مرده به دنیا اومدن بچش و حالا هم مرگ اون عوضی مثلا پدرش….بخدا خوب دووم آورده تا حالا….

 

 

بارمان: خوب میشه…طلوع بدتر از اینا رو هم پشت سر گذرونده….

 

_ بمیرم الهی براش….خیلی سختی کشیده…..

 

سرش میچرخه و چشماش تو‌ چشمای اشکی خواهرش قفل میشه‌…

 

_ چته تو؟….برا چی هر چی مامان و روژان بهت زنگ میزنن جواب نمیدی…

 

با دستمال صورت خیسش رو پاک میکنه و میگه: میخوان بگن برم خونه، منم حوصله ندارم….

 

_ چته؟…

 

_ اوضاع خونه خوب نیست….هر دیقه بحث، دعوا، از وقتی طلوع اون حرفا رو زده هر شب تو خونه جنگه…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 2 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 2 (1)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
8 ماه قبل

لعنت بهت با این پارت دادنت این چه وضعشه درست عین آدم زمان مشخص کن سر وقت پارت بده دیگه مردم که مسخره شما نیستند که

lilo
lilo
8 ماه قبل

کامران زده اونو کشته اما کاش زنده بود بر علیه حمید مجبورش میکردن شهادت بدن😐😐

♡ روا ♡
♡ روا ♡
8 ماه قبل

پدر بزرگه تمام ارث میراث هم بده کمه

♡ روا ♡
♡ روا ♡
8 ماه قبل

بهتر یکمم اوضاع خونه اینا به هم بریزه

همتا
همتا
8 ماه قبل

آدم نمیدونه به کی فحش بده تو این رمان

Bahareh
Bahareh
8 ماه قبل

بارمان نامرد عین باباش عوضیه

مینا
مینا
8 ماه قبل

ای بابا این کامرانم عقل تو مخش نیست چرا زدیش کشتیش آخه تنها شاهدی که میتونست حمید و بی آبرو کنه رو کشتی در واقع به نفع حمید کار کردی

Ana
Ana
8 ماه قبل

كاش طلوع واقعا حق خودشو بگيره از اين خانواده حميد رستايي و رستاييا و از بارمانم جدا بشه و واسه خودش خانومانه زندگي كنه و البته طلوع با پدر بزرگش رابطه خيلي خوبي باهم پيدا كنن و جبران تموم كمبوداي ساره رو بزاره واسه طلوع …

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x