رمان طلوع پارت ۶۰

4
(3)

 

 

 

(سلام عزیزم…چند دقیقه دیگه میرسم تهران…میخوام ببینمت..کجایی؟…)

 

 

 

بدون جواب دادن موبایل رو میذارم تو جیبم…

 

روزها و ساعت ها منتظر یه پیام یا یه تماس ازش اشک ریختم….

 

 

ولی حالا، هم دلم میخواد ببینمش هم دوست ندارم باهاش رو به رو شم….

 

 

پشت میز میشینم و چایی که برا خودم ریختم رو کم کم و با حوصله میخورم…

 

 

امیرعلی بی معرفت، بد کردی باهام…..خیلی بد کردی……به این راحتی ها نمیتونم ببخشمت و شاید اصن هیچوقت نتونم….

 

 

 

 

 

با صدای زنگ موبایلم از خوردن دست میکشم و از جیبم درش میارم….

 

 

زل میزنم به تماسش و اینقده زنگ میخوره که قطع میشه….

 

میخوام حسرت اونموقعی که تو تنهایی مینشستم و به صفحه ی موبایل نگاه میکردم تا شاید یه پیام یا یه تماس ازش ببینم و نمیدیدم در بیاد…..

 

( جواب بده عزیزدلم…کارت دارم…کجایی؟..)

 

 

خیره میشم به پیامش و اینبار که زنگ میزنه جواب میدم….

 

 

صدای گرم و صمیمیش میپیچه تو گوشم…..

 

_ سلام عزیزم….فدات شم چرا جواب نمیدی؟…..

 

 

نقاب بی خیالی به چهره و صدام میزنم و میگم: سلام….ممنونم…سرکارم الان، متوجه نشدم….خوبین شما؟…

 

 

با شنیدن صدای سرد و خشکم از اون حالت گرمش فاصله میگیره و میگه: آهاا…باشه عزیزم…سرکار میری…نمیدونستم….

 

پوزخند میزنم و میگم: بله خب….قرارم نبود بدونید….

 

_ خیلی خب وقت برا گلایه زیاده…..میتونی چند ساعت مرخصی بگیری….اصن کارت چیه؟…آدرس بده خودم میام دنبالت…..

 

 

 

دیدنش توسط بارمانی که فکر میکنه من یه دختره خرابم و منتظرم تا هر جا که فرصت پیش بیاد بساط خرابی و هرزگیم رو پهن کنم آخرین چیزیه که میخوام….

 

 

از جام بلند میشم و میگم: نیازی نیست…اگه وقت شد خودم میام…

 

 

اجازه نمیدم حرف دیگه ای بزنم و تماس رو قطع میکنم….

 

 

 

 

 

از آشپزخونه میزنم بیرون و سمت اتاق بارمان میرم….

 

 

میدونم که مرخصی گرفتن ازش خودش یه داستان کامله برام…

 

 

 

چند تقه به در میزنم و وقتی اجازه ی ورود میده داخل میرم….

 

 

 

جلوی دستگاه پرینتر وایساده و باهاش کار میکنه….

 

 

_ سلام….

 

 

میچرخه و با دیدنم سرش رو به معنی سلام تکون میده….

 

 

_ ببخشین آقا بارما..‌‌‌‌‌

 

 

نمیذاره حرفم کامل شه و میگه: رستایی….

 

 

خجالت از سوتی که دادم سرمو پایین میندازم و میگم: بله ببخشید…..آقای رستایی من یه مشکلی برام پیش اومد یه چند ساعتی مرخصی میخواستم….

 

 

 

بهش نگاه میکنم تا واکنشش رو ببینم و برخلاف انتظارم که فکر میکردم مخالفت میکنه میگه: چند ساعت؟….

 

_ یه دو سه ساعت…

 

پشت میزش میشینه و یه کاغذ کوچیکی رو از کشو در میاره و میگه: دو یا سه؟…

 

_ همون سه ساعت….

 

چیزی مینویسه و مهرش میکنه و سمتم میگیره…

 

 

اگه میدونستم به این راحتی قبول میکنه میگفتم پنج شش ساعت…..عجب اشتباهی کردم…

 

_ سر سه ساعت نمایشگاهی….

 

جلو میرم و میگم: بله چشم….

 

دستمو دراز میکنم و موقع گرفتن نوک انگشتامون بهم میخوره و میبینم که اخماش تو هم میره و دستشو میکشونه به لبه ی میز….

 

 

کثافت……

 

یعنی چی این کارش….

 

مگه من نجسم که مثلا دستشو پاک میکنه…..

 

 

دلخور از رفتار بی ادبانه اش به سرعت میچرخم و قبل از بیرون رفتم میگه: تحویل خانم داوودی بده ….

 

مرتیکه ی عوضی….

 

خودش معلوم نیست چند تا دوست دختر داره و برا من ادعای یوسف پیامبر رو در میاره…..

 

 

کاری که گفت رو انجام میدم و از نمایشگاه میزنم بیرون..

 

 

به موبایل نگاه میکنم ساعت دوازده و نیم و بدترین موقع برا بیرون زدن…..

 

حالا مجبورم برا ناهار از جیب هزینه کنم….

 

 

شماره ی امیرعلی رو میگیرم و منتظر میمونم تا جواب بده….‌‌

 

 

طولی نمیکشه که میگه: جونم عزیزم…..

 

 

_ کجایین؟…..

 

مسخره ست که اون به اون صمیمیت و من به این خشکی حرف میزنم….

 

 

ولی واقعا دلخورم ازش….خیلی زیاد….

 

 

_ تو کجایی؟…بگو میام دنبالت…

 

واقعا دوست ندارم هزینه ی تاکسی به هزینه هام اضاف بشه و ادرس دو خیابون پایین تر رو میدم….

 

 

 

 

 

 

 

 

دل تو دلم نیست برا دیدنش…

 

 

همه ی خاطراتی که با هم داشتیم تو ذهنم چرخ میخوره و حقیقتا حس دلتنگی چمبره مبزنه به دلم و اشکام میریزه رو گونه هام….

 

 

حالم از خودم بهم میخوره…قرار نبود زار زار بشینم به گریه کردن…..

 

اصلا دوست ندارم با این صورت و این ریخت ناراحت و آویزون ببینتم….

 

 

سمت مغازه ای میرم و با گرفتن آب بیرون میزنم….

 

 

لبه ی جدول میشینم و صورتمو میشورم…..

 

حالا همون یه ذره ارایشی هم که داشتم پاک شد…

 

ولی به درک….

مگه قراره براش خوشگل کنم…..

 

 

 

گوشیم بازم زنگ میخوره…..

 

_ بله….

 

_ طلوع کجایی؟…رسیدم من….

 

نفس عمیقی میکشم و لعنت به این قلبی که اینجوری میتپه….

 

 

 

 

میخوام حرفی بزنم که میگه: دیدمت عزیزدلم…..

 

 

 

موبایل رو پایین میارم و به اطراف نگاه میکنم……

 

 

 

الان سخت ترین کار دنیا برام حفظ خونسردیمه…..

 

 

ماشینش رو از دور میبینم…طولی نمیکشه که بهم نزدیک میشه و کنارم وایمیسه……

 

 

 

 

زل میزنم بهش و انگار نفس کشیدنم یادم میره‌…..

 

 

 

پیاده میشه…..

 

 

ماشین و دور میزنه و رو به روم قرار میگیره….

 

 

 

برعکس من که بعد از رفتنش آب رفتم اونم اما از همیشه خوشتیپ تره…….بوی عطرش از همین فاصله هم به مشامم میرسه……

 

 

 

بدون حرفی به هم نگاه میکنیم…..

 

 

من با بغض و دلخوری….

 

اون با ذوق و یه کم شرمندگی…….

 

 

 

چهرش رو روز اخری  وقتی چک رو انداخت رو پام یادم میارم…..و در لحظه ازش متنفر میشم….

 

 

جواب اونهمه عشق و دوست داشتنم رو میخواست با پول جبران کنه……

 

 

 

 

دست به سینه میشم و اون چند قدم جلوتر میاد…..

 

 

_ دلم خیلی برات تنگ شده طلوع…….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۰۷۱۸۶

دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 4 (4)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۴۰۱۳۵

دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…

رمان بوسه گاه غم 4 (2)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

میشه پارت بعدی رو هم بزاری لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x