رمان عشق با چاشنی خطر پارت 75

5
(1)

 

اشکی:زنمه

منم سریع دستم رو بردم بالا که نظامیه پوزخند زد و گفت:حالا که هر بچه ای تو دستش حلقه داره. این منطقی نیست

اشکی:پس میخواین چیکار کنید؟

نظامیه:با ما میایین

اشکی:من کارو زندگی دارم

نظامیه:ما هم همینجور

و پسره ای که کنار اشکی وایساده بود دستش رو گذاشت پشت اشکی و به جلو هدایتش کرد. اون یکی پسره هم که بخواطر مشت اشکی افتاد بود روی زمین سریع از جاش بلند شد و خون گوشه ی لبش رو پاک کرد.

سریع راه افتادم و با اشکی هم قدم شدم

_چیکار کنیم حالا؟

اشکی:هیچکار

_چرا اینقدر بی خیالی تو مگه نمیدونی برای چی دارن میبرنمون؟

اشکی:وقتی بفهمن زنمی ولمون میکنند بعد من میخوام یه بار هم اینجوری تجربش کنم

منظورش رو نفهمیدم بخواطر همین پرسیدم:منظورت چیه؟

رسیدیم به ماشین که بهمون اشاره کردن بشینیم.

نشستیم تو ماشین و راه افتادن

دوباره گفتم:منظورت چی بود؟

اشکی:هیچی

اما مطمئن بودم یه منظوری از این حرفش داشت.

ماشین رو نگه داشتن پیاده شدیم و وارد کلانتری شدیم و بردنمون سمت یه اتاق

نظامیه:وایسید همینجا

و خودش رفت تو اون اتاق و بعد چند مین اومد بیرون و به ما اشاره کرد بریم تو اتاق.

وارد اتاق شدیم که یه مرد تغریبا ۴۰ ساله که موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود پشت میز نشسته بود و روی لباسش زده بود سرگرد علیزاده

سرگرد علیزاده:پسرم واقعا زنته

اشکی:اوهوم

چرا تو این موقعیت اینجوری جواب میدی آخه

سرگرد علیزاده:ولی چشمات یه چیزی دیگه میگن

خم شدم و زل زدم تو چشمای اشکی که بدون هیچ حسی داشت به سرگرد نگاه میکرد. منم اگه بودم باورم نمیشد. خب مثل وقتی که جلوی خانوادتی فیلم بازی کن دیگه

اشکی:چشمام دارن دروغ میگن بهشون نگاه نکن

ای خدا من از دست این لجباز چیکار کنم

پسر نظامیه:قربان این پسره باید ادب بشه

سرگرد علیزاده:اوهوم بازداشتشون کنید

وای نه نه نه نه نه نه نه من دق میکنم سریع به اشکی چسبیدم که سرگرد و اون پسره یه نگاه خیلی بدی بهم انداختن که اشکی گفت

اشکی:اگه واقعا زنم باشه چی؟

سرگرد علیزاده:چی؟

اشکی:فقط یه درصد فکر کن که واقعا زنم باشه و من بخواطر اینکه مارو اینجا نگه داشتید چه کار های که میتونم بکنم

سرگرد اول با چشمای درشت نگاهش کرد و بعد سریع خودش رو جمع کرد و یه تک سلفه کرد که پسر نظامیه عصبی گفت:مثلا چه غلطی میخوای بکنی که داری مامور دولت رو تحدید میکنی

اشکی پوزخند زد و با آرامش تمام گفت: اگه جرئتش رو داشته باشی میتونی امتحانش کنی

پسره عصبی به اشکی نزدیک شد که همون موقع سرگرد گفت:وایسا انگار خیلی مطمئنه پس خانوادشون رو خبر میکنیم

اشکی:بچه نیستم که بخوای بابامو بکشونیش اینجا…کده ملی مو میدم بعد خودت ببین چه خبره

سرگرد:امروز از صبح تا حالا سیستم خرابه نمیتونیم

اشکی ناگهان قهقه ی بلندی زد که برای یه لحظه ازش ترسیدم و اون دو تا هم دست کمی از من نداشتن

اشکی سرش رو خم کرد و یه نگاه به سرگرد انداخت یه نگاه که توش یه چیز بود منتظرم باش

سرگرد سریع نگاهشو از اشکی گرفت و داد به من

سرگرد:شماره بابات

شماره رو گفتم که اونم شماره رو گرفت و به بابا گفت بیاد کلانتری

سرگرد:خانم بشین.

و بعد به مبل اشاره کرد. یعنی الان فقط من بشینم؟ اشکی چی؟ به اشکی نگاه کردم که بهم اشاره کرد بشینم پس روی نزدیک ترین مبل به اشکی نشستم و نگاهم رو دادم به اشکی که

سرگرد:هی پسر تو هم بگو شماره رو

ولی اشکی اصلا بهش محل نداد و یدونه از پاهاشو به دیوار تکیه داد و بعد کلاهش رو انداخت سرش و اینقدر سرش رو گرفت پایین که هیچی از صورتش معلوم نبود که پسره گفت:سرگرد با تو بودا

اما بازم چیزی نگفت پسره یه نگاه به سرگرد کرد که سرگرد اروم لب زد چیزی نگه

پسره اومد و دقیقا رو به روی من نشست و بهم نگاه کرد و اصلا از نگاهش خوشم نمیومد چون تو نگاهش من یه آدم کثیف بودم.ولی من کاری نکردم اشکی واقعا شوهرمه

اون نگاه باعث شد که تو خودم جمع بشم که صدای اشکی بلند شد

اشکی:درویش کن اون چشماتو تا درویششون نکردم تا چند مین دیگه مطمئن میشی که زنمه

سریع برگشتم سمت اشکی که داشت به پسره نگاه میکرد.

دوباره برگشتم سمت پسره که سرشو انداخته بود پایین و دیگه بهم نگاه نمیکرد چقدر خوب بود که اشکی اینجا بود. برگشتم سمت اشکی که دوباره سرشو انداخته بود پایین و اصلا صورتش مشخص نبود.

یه ۲۰ مین گذشت که تلفن زنگ خورد و بعد از اون سرگرد گفت:بزار بیان تو

و بعد در با شدت باز شد و اول بابا بعد دایی اشکی و بعد آراد اومدن تو. بابا و آراد عصبی بودن ولی دایی نگاهی به اشکی انداخت و نیشخند زد انگار اشکی رو شناخت ولی بابا و آراد تمام نگاهشون به من بود و انگار که اصلا اشکی رو ندیده بودن‌

وایسا ببینم دایی اشکی اینجا چیکار میکنه؟

بابا عصبی نگاهشو ازم گرفت و رو به سرگرد گفت:چیکار کرده؟

سرگرد:تو پارک در حالی که….اِممم بگذریم با یه پسر گرفتیمش

و بعد به اشکی اشاره کرد

 

که بابا برگشت و به اشکی نگاه کرد.

اشکی هنوز سرش پایین بود و قیافش معلوم نبود که بابا برگشت سمتم و گفت:آرام تو چیکار کردی هان؟ چجوری تونستی آرام؟ مگه تو ازدواج نکردی؟اشکان چی؟ خجالت کشیدم بهش زنگ بزن و بگم که با یه پسر دیگه گرفتنت به خواطر همین زنگ زدم به داییش. آرام من تو چشمای خودت و اشکان عشق رو دیدم ولی اگه اون بخواد طلاقت بده چی؟میخوای چیکار کنی هان؟…..

بابا عصبی بود و رگ گردنش باد کرده بود که دستش رو گذاشت روی قلبش و خم شد که سریع از جام بلند شدم که گفت:نیا…نیا آرام همونجا بمون نیا

به آراد نگاه کردم که سریع اومد سمت بابا و به بابا کمک کرد که بشینه. حتی آراد هم رنگ نگاهش به من فرق کرده بود خواستم بگم که با اشکی بودم ولی بابا سریع تر گفت

بابا:اینا همش تقصیر منه اگه من جلوی بابام وایساده بودم و تو را مجبور به ازدواجت نمیکردیم اینجوری نمیشد تو نمیرفتی با یه پسر دیگه

بابا سرش رو بلند کرد و به اشکی نگاه کرد و ادامه داد

بابا:اونم با آدمی که حتی جرئت نداره صورتش رو نشون بده آخه تو چی تو این پسره دیدی؟هان؟اشکان خیلی از این سر تره

و بعد خیلی ناگهانی از جاش بلند شد و رفت سمت اشکی و یقه شو گرفت و کشیدش جلو که اشکی سرش رو گرفت بالا و به بابا نگاه کرد و نگاهش سرد و خشک بود که بابا خشکش زد و بهت زده به اشکی نگاه میکرد و آراد هم دست کمی از بابا نداشت

سرگرد:میشناسیدش

بابا انگار به خودش اومد سریع اشکی رو ول کرد و گفت:دامادمه

سرگرد از جاش بلند شد و لبخند زد و با لحن مهربانی گفت:میدونستم

چقدر مهربون بود لحنش، داشتم به سرگرد نگاه میکردم که صدای اشکی بلند شد. برگشتم سمت اشکی که با شیطنتی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت

اشکی:از همون اولم میدونستم میخواین منو اذیت کنید بخواطر همین منم فیلم بازی کردم حالا چطور بودم؟

پسر نظامیه:نگو که همه ی این کارات فیلمت بود.

اشکی خندید و گفت:بزار دقیق فکر کنم آره حالا که فکر میکنم همش فیلم بود

پسر نظامیه:واقعا باید بازیگر بشی تو. من وقتی دیدم سعید رو زدی به سرگرد گفتم اینجوری رفتار کنیم ببینیم واکنشت چیه؟ اما اینقدر ترسناک رفتار کردی که فکر کردم یه خلافکار درجه یکی و میخواستم از فردا بیوفتم دنبالت ببینم چیکاره ای؟

اشکی:اما اصلا بازیگری شما خوب نیست من از همون اول فهمیدم میخواهید چیکار کنید

پسره:ولی سعید قصد نداشت به زنت دست بزنه

اشکی:میدونم حالا که بهش فکر میکنم اون اصلا چنین قصدی نداشت اما خب من زیاد رو زنم غیرتی میشم حتی اگه یکی از کنارشم رد بشه دلم میخوام برم طرف رو بگیرمش زیر مشت و لگد که چرا از کنار زنم رد شدی بخواطر همین سعید رو زدم ولی امیدوارم معذرت خواهی من رو بهش برسونید

پسره سرش رو تکون داد که سرگرد گفت:ولی اون نگاهت خیلی ترسناک بود پسر، من تا الان همچین نگاه ترسناکی رو از هیچ خلافکاری ندیده بود

اشکی:واقعا ازتون معذرت میخوام من زیاد فیلم میبینم اینم از اثرات اونه

سرگرد:قصد نداری پلیس بشی تو؟

اشکی:چرا خیلی دوست دارم یکی از شما باشم اما مادرم نمیزاره همیشه میگه این کار خطرناکه و تو حق نداری پلیس بشی اما با اینکه پلیس نیستم احترام خاصی برای شما قائلم چون که اگه شما نباشید معلوم نیست چه بلایی سر این کشور و امنیتش میاد و شما با اینکه هر قدمتون پر از خطر هست و بحث جونتون وسطه اما بازم جونتون رو به خطر میندازید و امنیت رو برقرار میکنید و ما کوریم که شما رو نمیبینیم، کوریم که دلیرانی مثل شما را که وقتی پلک هایمان سنگین میشه و شما خودتان سپر میشوید تا از ما محافظت کنید رو نمیبینیم و چه خوب هست نعمتی مثل امنیت و این رو مدیون شماییم و این رو نمی بینیم. من راحت راحت به کسی احترام نمیزارم اما بحث ماموران دولت با آدمای دیگه جداست و من احترام خاصی برای شما قائلم و من به خواطر رفتارم معذرت میخوام.

پسره:واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم تا حالا کسی اینحوری درباره ی خودم و شغلم حرف نزده بود

اشکی:این از بی لیاقتی ما هستش که کار شما رو و اون وظیفه ی سنگینی که روی دوشاتون هست رو نادیده میگیریم و من بازم میگم از رفتار چند لحظه قبلم معذرت میخوام و ممنون از شما و تمام ماموران دولت

پسره لبخند زد و گفت:خواهش میکنم

اشکی لبخند زد چقدر خوب شده بود که ناگهان دایی گفت

دایی اشکی:اشکان واقعا منو یاد چند سال قبل انداختی که با میکائیل برده بودنتون کلانتری

اشکی خندید چقدر جذاب تر میشد وقتی میخندید

سرگرد:منظورتون چیه؟

دایی:چند سال پیش هم به خاطر کاری که با رفیقش کرده بودن بردنشون کلانتری و اونجا جوری رفتار کرده بودن و حرف زده بودن که همه به این دوتا مشکوک شده بودن که این دوتا واقعا یه قاتلن

پسره:قاتل؟

دایی:آره

پسره:چرا

اشکی:هیچی فقط یکی مزاحم خواهرم میشد منم با میکائیل رفتم سراغش و یه گوش مالی خیلی کوچیک بهش دادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.8 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
رمان خواهر شوهر

رمان خواهر شوهر 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

از اینکه پارت های منظم میذاری سپاس گذارم ولی سعی کن توی پارت هات از یه چیز نگی مثلاً فقط پلیس

رضا
رضا
1 سال قبل

از اینکه زود زود پارت میذاری ممنون

yegane
yegane
1 سال قبل

از ی جایی ب بعدش حرف هایی ک اشکان میگفت به شخصیتی ک ازش تو ذهنم تصور کرده بودم نمیخورد

ریحان
ریحان
پاسخ به  yegane
1 سال قبل

اره جالب نشده بود

M.h
M.h
1 سال قبل

عالی

ریحان
ریحان
1 سال قبل

نویسنده چی شد؟یهو همش از پلیس تعریف کردی این پارت اصلا جالب نبود

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x