دایی:باشه باشه فقط آروم باش…دروغ گفتم، اعتبار داره میبازه و به زودی ماموریت میرسه دست تو اما این یکی وحشتناک ترسناکه
برای چند ثانیه از ته دلش خندید
اژدها:من عاشق خطرم، مخصوصا اون آژیر خطر که تو مغزمه و میگه این کار رو نکن خیلی خطرناکه رو دوست دارم، اینکه به حرفش گوش ندم و کار خودمو بکنم حس خوبی داره.
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و اژدها سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.امشب اصلا حالش خوب نبود و بیشتر از هر وقت دیگه ای از درون داغون بود و منتظر بود تا یه جوری خودش رو آروم کن اما……
^^^^^^^^^^^^^^^^^
آرام
وارد خونه شدم و لباس هامو عوض کردم و دوباره برگشتم روی مبل نشستم و منتظر اشکی شدم. بعد از چند مین صدای اسانسور اومد و بعد از اون صدای در خونه سریع بلند شدم رفتم سمت در که اشکی اومد تو خونه و بهم نگاه کرد تو چشماش غم بود یه غم خیلی بزرگ
اشکی:لباس تو عوض کن بیا
سرم رو تکون دادم و سریع برگشتم تو اتاق خیلی دلم میخواست بپرسم که کجا میخواد ببرتم اما فکر کنم الان وقتش نبود چون اون غم تو چشماش عادی نبود حتی اون شبم که خاطرات میکائیل رو برام تعریف کرد اینقدر ناراحت نبود لعنت به اون دختره که با میکائیل اینکارو کرد لعنت
سریع لباس هام رو عوض کردم و برگشتم که اشکی به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود از سر و صورتش غم میبارید
_من آمادم
اشکی چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد و بعد دستم رو گرفت و رفتیم از خونه بیرون و در رو بست و وارد آسانسور شد ولی من نتونستم و همونجا وایسادم که دست اشکی هم کشیده شد و برگشت سمتم
_من…من نمی..نمیتونم
دستم هنوز تو دستش بود که کشید و من کشیده شدم تو آسانسور و در پشت سرم بسته شد و دوباره اون ترس گیر افتادن تو آسانسور تمام وجودم رو گرفت و خواستم بیوفتم که تو یه جای گرم و نرمی فرو رفتم که نگاه کردم. تو بغل اشکی بودم و اون لحظه به لحظه حلقه ی دستاشو دورم محکم تر میکرد
اشکی:هیسسس آروم باش هیچی نیست من اینجام
و بعد یکی از دستاشو از دورم باز کرد و سرم رو نوازش کرد و من که لحظه به لحظه آروم تر میشدم و بعد از چند ثانیه تمام وجودم پر از آرامش شد و دیگه هیچ ترسی نداشتم.
بعد از صدای تیک آسانسور اشکی حلقه ی دستاشو دورم باز کرد. از تو بغلش بیرون اومدم و سرم رو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم که چشماش بسته بود.یه نفس عمیق کشید و بعد چشماشو باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه دوباره دستم رو گرفت و از آسانسور کشیدم بیرون. یه نگاه به دور و برم کردم که دیدم طبقه آخریم یعنی اومده تا آسمون شب رو تماشا کنه اونم با من؟
آخجوننننننن
رفتیم روی پشت بوم و اشکی دستم رو ول کرد و رفت زیر اندازی رو که توی یه اتاقک خیلی کوچیک روی پشت بوم بود رو برداشت و پهن کرد و نشست روش و بعد به من نگاه کرد که رفتم و کنارش نشستم که دراز کشید و دستاشو گذاشت زیر سرش و به ماه تو آسمون نگاه کرد.
_نمیخوای چیزی بگی شاید آروم بشی
اشکی:نه فقط همینجا بشین
سرم رو تکون دادم و بهش نگاه کردم ولی نگاه اون به ماه بود. دوباره یاد آغوشش تو آسانسور افتادم و آدرنالین خونم رفت بالا اون محشر بود اون آرامشی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم رو در آغوش اشکی تجربه کردم و چه خوب بود که از هیچ آدمی به غیر از خودمون دو تا نبود و اشکی فیلم بازی نمیکرد و خودش بود.
نمیدونم چقدر گذشت و اشکی چقدر به ماه نگاه کرد و من به اشکی نگاه کردم که دیگه سردم شد و لحظه به لحظه هم هوا سرد تر میشد که گفتم:اشکی هوا داره سرد میشه بلند شو بریم پایین
اشکی:نه
_چرا؟
اشکی:اگه بخوابم کابوس میبینم آرام..من نمیتونم…دیگه نمیتونم بخوابم
تمام اون آرامشی که بخاطر آغوش اشکی بهم تزریق شده بود از بین رفت و جاش رو وحشت گرفت. اینکه عشقم کسی که هر لحظه بیشتر خودشو تو قلبم جا میکنه داره اینجوری حرف میزنه و خودش سر تا پا پر از وحشته ترسناک بود اینکه داره درد میکشه
_نمیشه نخوابی که باید بخوابی
اشکی:آرام میدونی یه جا خوندم که اگه پنچ روز تمام اصلا نخوابی میمیری ولی نمیدونم حقیقت داره یا نه به نظر تو چی حقیقت داره؟
بیشتر از قبل ترسیدم و از نبودنش اشکام ریخت و هق هقم بلند شد چرا من اینقدر ضعیف شدم؟
_چی داری میگی واسه خودت هان؟؟؟؟
اشکی برگشت سمتم و سریع کنارم نشست
اشکی:آروم باش آرام چرا داری گریه میکنی؟نکن آرام….نریز اون اشکا رو لعنتی
ولی نمیتونستم که گریه نکنم از دست دادنش فاجعه بود و اون نمیدونست با زدن این حرف چه بلایی سر من اورد.
اشکی:آرام…..آرام……آرام……آراااااااااااام
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم
_دیگه از مردن حرف نزن خوب؟باشه؟ باشه؟ نگو خب؟ بهم قول بده زودباش
اشکی:باشه باشه قول میدم دیگه حرفی ازش نمیزنم
اما دل من به این حرف راضی نمی شد.چرا تا الان بهش فکر نکرده بودم؟اگه از دستش میدادم باید چیکار میکردم؟داشتم همینجوری به نبودنش فکر میکردم و اشک میریختم که ناگهان اشکی دستامو گرفت و محکم تکونم داد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب بود🙂
ولی نویسنده واقعا رمانت عالیه
ای خدا تا میری تو حس بخونی تموم میشه 😂
اشکی اینقدر ناراحته بعد این آرام با گریه کردن میره رو مخش