باربد:این خواهرمه برفین، قاتل درجه یکی باند، اصلا به قیافش نمیخوره ولی هر پلیسی که با هر ترفندی وارد باند شده رو همین کشته
فکر میکردم کار پرهامه اما…. صدای خنده ی بقیه بلند شد که برگشتم سمت باربد
_پلیس؟
باربد:آره ما به راحتی میتونیم پلیس رو تشخیص بدیم چون همه یا سال های اول وارد باند شدن یا بچه های سن بالا های باندن پس اگه کسی جدید وارد بشه پلیسه و باید کشته بشه و خواهرم کلکش رو میکنه
امکان نداره این دختره تونسته باشه اعتبار رو بکشه. ذهنم درگیر شده بود که
باربد:میخوای بدونی چجوری اونا رو میکشه؟
فقط نگاش کردم که
باربد:این دفعه دیگه برات نمیگم. ازم بخواه تا برات تعریف کنم
بمیرمم از آدم هایی مثل تو چیزی نمیخوام. بیخیال نگاهم رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم
باربد:هوی شایان نمیخوای بدونی؟
لقمه دیگه ای توی دهنم گذاشتم و بهش محل ندادم که خودش شروع کرد و من گوش شدم برای شنیدن اینکه چجوری اعتبار رو کشته
باربد:اونها میخوان هر جوریه ما رو بگیرن و به خاطر همین به شاهد نیاز دارم. اینم میزنه خودش رو زخمی میکنی و با قیافه ی درب و داغون خودش رو میرسونه بهشون و جوری رفتار میکنه که انگار از دست ما فرار کرده. این احمق ها هم دلشون میسوزه و بهش کمک میکنند و اینم بدون هیچ زحمتی دخلشون رو میاره
دلم برای همکار هام میسوخت که دلشون واسه یه دیو دو سر میسوخت و عاقبت شون میشد مرگ
با جدیت برگشتم سمت باربد
_من ازت خواستم که برام تعریف کنی؟
با دهن باز نگام کرد و
باربد: فکر میکردم میخوای بشنوی
با اخم نگاهم رو ازش گرفتم که
برفین:دلم میخواد باهات مبارزه کنم گرگ
با پوزخند سرم رو بلند کردم و با تحقیر نگاش کردم
_تووو؟؟؟؟؟
برفین:آره درسته که آدم میدون نیستم اما بیشتر آدم های اینجا تو مبارزه با من شکست خوردن
از طرز نگاهش، حرکاتش و عشوه اومدن هاش کامل مشخص بود که مبارزه اش چیه
پوزخندم تبدیل به لبخند بزرگ و بعد خنده ی بلند شد
خودم رو یکم کشیدم جلو و
_هه من مثل بقیه نیستم. چون تو اصلا آدم نیستی که بخوام جلوت دست و پام رو گم کنم
از اینکه به این زودی منظورش رو گرفته بودم اخم کرد که با سرگرمی لب زدم
_بیشتر برام همون میمون فاحشه ای هستی که به تازگی با پول آشنا شده و خودش رو میفروشه
(این داستان میمون فاحشه حقیقته که میمون ها بعد از درک معنی پول این کار رو انجام میدن)
با چشمای درشت و عصبانی بهم نگاه کرد
بایک:بسه شایان هر چی هیچی نمیگم بدترش میکنی
حمید:میتونه خفه خون بگیره تا از حقیقت ناراحت نشه
باربد:تو یکی خفه شو
پرویز:تمومش کنید
سر همچین میزی اشتهایی برای خوردن نداشتم که باربد به یه پسر اشاره کرد که اون هم انگشتر پلنگ داشت
باربد:اینم کسی که میخواستم بهت معرفی کنم سیاوش که بین ما به سیا معروفه و سمج ترین رقیب پرهام که میخواد جاش رو بگیره و تو قاتل ها بشه نفر یک میدون اما یه سال از پرهام کوچک تره و به اندازه ی همون یه سال از پرهام عقبه
سیاوش عصبی قاشقش رو پرت کرد تو ظرفش و
سیاوش:خفه شوووو
باربد:منو که میشناسی داشتم شوخی میکردم
گوشی بابک زخم خورد که خیلی سریع جواب داد و بقیه حرف نزدن حتی تمام خدمتکار ها هم از حرکت وایسادن و هیچ کس کوچکترین صدایی ازش در نمی اومد به غیر از بابک که جواب تلفنش رو میداد
بابک:چشم…حواسم هست…چشم…حتما آشناش میکنم
گوشی رو از گوشش فاصله داد و
بابک:رئیس بود برید آماده بشید. زود باشین
همه بلند شدن که من بلند شدم.
دوباره چشمم خورد به دوربین ها و از این حرص خوردم که تو این سه روز حتی نتونستم به عکس آرامم نگاه کنم که
_فکر نمیکنی این دوربین ها چند تا چشمه برای بقیه تا ما رو زیر نظر بگیرن؟
باربد خندید و
باربد:درسته خطر داره اما نه برای ما که سیستم مون قویه و هکر های خوبیم داریم
ممد:بزنم همشون رو هک کنم تا دیگه گنده گوزی نکنه؟؟؟؟؟؟؟
دایی:نه
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. لباسم رو عوض کردم که باربد دوباره بدون در زدن اومد داخل اتاق
با اخم برگشتم سمتش که
باربد:داداش یکم مراعات این آبجیه ما هم بکن دیگه چرا اینقدر به خودت رسیدی؟
از کنارش رد شدم و از اتاق رفتم بیرون که پشت سرم اومد و حمید هم پشت سرم راه افتاد
باربد:کجا میری؟بیا با هم بریم
دلم میخواست با موتور برم و یکمی هم هوا به سرم بخوره
_آدرس؟
باربد:با هم میریم دیگه
_آدرسسسس
باربد با حرص نگام کرد و
باربد:خیابان……..
_حمید باهاشون برو
نشستم روی موتور و قبل از اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده راه افتادم. با سرعت زیاد تو خیابون ها پرسه میزدم اما جرئت اینکه به خونه نزدیک بشم رو نداشتم چون داشتم تعقیب میشدم
هوا به تاریکی میرفت که به سمت آدرسی که باربد گفته بود راه افتادم.
صدای موزیک زیادی بلند بود. فکر کنم گفت یه جشن کوچیک داریم.
وارد شدم که باربد دم در وایساده بود و با حرص راه میرفت. چشمش که بهم افتاد سریع اومد سمتم
باربد:چیکار میکردی؟
اعصاب تو یکی رو اصلا ندارم.
راه افتادم سمت در که نزاشت برم
باربد:اول بیا دنبالم
پشت سرش راه افتادم که وارد یه اتاق شد که دخترای زیادی توی اون اتاق بودن و هر کدوم لباس هایی که پوشیده بودن نیم وجب هم نبود و نقاب داشتن
با حرص برگشتم سمت باربد که زود تر گفت
باربد:اینا برای فروشن ولی از اونجایی که توی معدن شون هستیم نباید بی نصیب بمونیم. هر کدوم رو میخوای انتخاب کن
_گم شو
از اتاق زدم بیرون که
باربد:البته یه خوشگلش هم داشتیم که باید برای یه کار دیگه نگه میداشتیم اما از اونجایی که برادرش برامون دردسر درست میکنه میخوایم بفروشیمش ولی اگه تو بخوا…
_نمیخوام
باربد:پس خوبه اینجوری دیگه خواهرم سر زنشم نمیکنه که چرا برات دختر اوردم
پوزخندی روی لبم نشست و به حرکتم ادامه دادم. وارد سالن شدم که شلوغ بود
به دست باربد که یه قسمت رو نشون میداد نگاه کردم که
باربد:اونجان. بیا
نزدیک بهشون نشستیم که زل زدم بهشون ۳ تا عرب بودن و ۱ مرد جوون که لباساش با اونها فرق داشت
باربد:این عرب چاقه بدجوری از بابات متنفره و اون تنها مشتری هست که از اول برامون مونده و بابای اون جوونه هم یه جورایی با بابات دست رفاقت داده بودن که اگه باباهه بفهمه تو پسر شاهرخی حتما میاد ایران و باهات ملاقات میکنه. اون دوتای دیگه هم که بعد از کشته شدن پدرت مشتری شدن
باید بیشتر نزدیک بشم تا بتونم اطلاعات بگیرم
_مگه قرار نبود باهاشون آشنام کنی؟
باربد:اونها تمام افراد اینجا رو میشناسن اما تو بین ما غریبه ای و از اونجایی که از شرایط ما خبر دارن میترسن که پلیس باشی بخاطر همین خیلی راحت میفهمن کی هستی
بخاطر حرف های باربد دستم رو جوری قرار دادم که انگشترم رو نبینند و مجبور بشن بهم نزدیک بشن
_این یکی چرا از بابام متنفره؟
باربد:مامانت خیلی خوشگله….
اخم هام توی هم گره خورد که
باربد:نزنی منو، بزار بگم بعد اخم کن. مامانت وقتی وارد باند میشه زیبا ترین دختر توی بانده و توی همین روز ها این عربه میبینتش و میخواد بخرتش اما از اونجایی که زیادی خوشگل بوده رییس رضایت نمیده اما قیمتی که این میده حتی از قیمت های الان هم بیشتر بوده. رئیسم بخاطر قیمت بالا رضایت به فروش میده اما بابات نمیزاره و مامانتو بر میداره میبره راسه عقدش میکنه اینم از اون روز شد دشمن خونی بابات و هر دفعه بنا به دلایلی برای بابات مشکل های بزرگی به وجود اورد
سرم رو تکون دادم و دوباره برگشتم و بهش نگاه کردم شاید همین بوده که جای شاهرخ رو لو داده وباعث شده کشته بشه
با باز شدن در مقابلم یکی یکی دخترا وارد میشدن و با طنازی و روی یه خط راه میرفتن. بعضی از اونها میرقصیدن و بعضی دیگه هم در حد همون راه رفتن میومدن و برای هر کدوم قیمت میدادن تا این که به بالاترین قیمت فروخته میشدن.
باربد:اون خوشگله ای که گفتم اومد
بهش نگاه کردم که ماسک داشت و توی چشماش غم بزرگی بود
_جریان این یکی چجوریه؟
باربد:سیاوش با برادرش لج میوفته و برادره بیشتر از هر چیزی روی خواهرش حساسه. اینم برای اینکه از پسره انتقام بگیره دختره رو عاشق خودش میکنه و باهاش فرار میکنه میارتش پیشمون اما برادره خیلی زود سر و کلش پیدا شد. اول تصمیم بر این بود که بکشیمش اما سیا میگفت برای اینکه انتقامش رو بگیره باید زنده بمونه و زجر خواهرش رو ببینه. بخواطر همین زنده است. نگاه کن
برگشتم سمت جایی که اشاره کرده بود و نگاه کردم و با دیدن پسری که توی رشت و بخاطر م*س*تی آرام رو با خواهرش اشتباه گرفته بود اخم هام تو هم رفت. یعنی سرنوشت خواهر اینم به این جا باز شده بود؟ برگشتم سمت باربد
_پس کسی انگشتر قاتل رو توی دستش داره که عرضه انتقام گرفتن از خود طرف رو نداره و دست میزاره روی یه ادم ضعیف هان؟
باربد:این تصمیم رئیسه به ما ربطی نداره
قیمت ها هر لحظه بالا تر میرفت که روی قیمت خیلی بالایی وایساد که به این یکی گفتن ماسکش رو هم در بیاره. ماسکش رو در اورد که زل زدم به صورتش، برای اینکه ببینم چقدر شبیه آرامه اما با قیافه ای که من دیدم به نظرم اصلا شبیه به آرام نبود. چشمای این معمولی بود اما چشمای آرامم در هر موقعیتی دلبری میکرد. این دختره با آرام من قابل مقایسه هم نبود چه بشه به این که بگن شبیه اند
نگاهم رو با تاخیر ازش گرفتم و دادم به عرب ها که دوباره داشتن قیمت میدادن. انگار که با دیدن قیافش حریص تر شده بودن.
باربد:پسندیدی؟
برگشتم سمتش
_چیو؟
باربد:دختره رو دیگه.نمیخواد نگران باشی این یکی دست نخورده است چون بقیه میترسیدن دست روی کسی بزارن که سیا اورده بخاطر همین برات خوبه
گم شو.هیچ وقت آرامم رو با اینها عوض نمیکنم. یه تار موی گندیدش هم ارزشش بیشتر از اینه
_نه
بارید:از وقتی که اومدیم اینجا به هیچ دختری نگاه نکردی به جز یه نگاه گذرا اما به این یکی نگاه کردی
فقط برای این نگاه کردم که ببینم چقدر به آرام شبیه
_نمیخوامش
باربد:اما فکر نکنم دختری باشه که تو حتی وقت بزاری و بهش نگاه کنی
از جاش بلند شد که اخم هام توی هم گره خورد
_باربددددد
باربد:داداش این یه هدیه است و تو باید این هدیه رو از طرف تنها طرفدارت بپذیری
و بعد رفت سمت اون عربها که دندون هام رو روی هم سابیدم.من تو رو بدبخت میکنم حالا ببین
حمید کنارم نشست که برگشتم سمتش
_کدوم گوری بودی؟
اینقدر جدی گفتم که با ترس نگام کرد
حمید:همین دو رو برا
باربد داشت باهاشون حرف میزد که همه شون برگشتن سمتم و بهم نگاه کردن. با حرص نگام رو ازشون گرفتم که صدای خنده ی ممد بلند شد
ممد:اگه آرام بفهمه
_خفه شو
ممد:چشمممممم ولی به نظرت صداتونو ضبط کنم و براش بفرستم؟
_اگه جونت رو دوست نداری آره
ممد:شوخی بود جدی نشو
دایی:زیاد شلوغش نکن فوقش بعد چند شب از دستش راحت میشی
برای تو راحته دایی نه من
باربد برگشت و روی صندلی نشست و با لبخندی که بیشتر حرص من رو در می اورد لب زد
باربد:اتفاقا اینجوری بهتر هم شد چون برادره بیشتر حرص میخوره
_تا خفت نکردم از جلو چشمام گم شد
حمید:چیکار کردی؟
باربد:هیچی براش دختر مورد علاقش رو جور کردم داره ناز میکنه
دستم مشت شد که
باربد:ولی ببین چند سال قبل بابات این دختره رو ازش گرفت حالا هم تو، این یکی رو ازش گرفتی.
_برو بگو نمیخوام
ممد:ریلکس کن داداشم ریلکسسسسسسسس
صدای شاد ممد روع اعصابم خط مینداخت که نگاهم افتاد به سیاوش که داشت با حرص با یکی حرف میزد و هر لحظه برمیگشت سمت عربی که باربد گفته بود از شاهرخ متنفره و قرار بود این دختره رو هم بخره. نکنه سیا واقعا عاشق شده باشه و نقشه کشیده باشه که از طریق این عرب دختره رو نجات بده؟
با فکری که کرده بودم پوزخند زدم شاید بتونم با این دختره بیشتر به سیا نزدیک بشم و کم کم درمورد رئیس باند اطلاعات پیدا کنم
باربد:چی شد کم کم داره خوشت میاد؟
_نخیر
باربد:ولی مطمئنم خوشت میاد. اما میشه یه کوچولو به خواهرم هم نگاه کنی؟
_نه
باربد:امشب اینجا نیست ولی اگه بفهمه بدبخت میشم.بیا و بزرگی کن
_اینم پسش بده
باربد:نمیشه از روی حرفم برگردم. تو بیا و قولی که به مادرت دادی رو فراموش کن و خوش بگذرون
_من پای حرفی که میزنم قد میکشم پس هیچ وقت توقع نداشته باش که قولم رو بشکنم
باربد:بیخیال داداش. من الان به بچه ها گفتم دختره رو که میبرن برادره هم ببرن که ببینه داری با خواهرش چیکار میکنی.
فکم منقبض شد که
ممد:این جوری که نمیشه پسره چشم سفید داداش خوش هیکلمون رو دید میزنه. وای ننههههه
_خفه شو
باربد:با منی؟
نگاهم رو از باربد گرفتم که یکی از افراد این عرب ها کنار میزمون وایساد.
باربد:چی میخوای؟
+رئیسم میخواد ایشون رو ببینه
دستش رو گرفت سمتم که باربد بلند شد
_هر کی میخواد منو ببینه خودش بیاد
باربد:تو برو الان میایم
پسره رفت که
باربد:تمام آدم هایی که اینجان از طریق افراد اصلی رئیس شنود میشن ولی اون میزی که اونها نشستن رو رئیس شخصا گوش میکنه. پس بلند شو
بلند شدم و راه افتادم سمت میزشون و بازم انگشتم رو جوری گرفته بودم که انگشتر رو نبینند.
رسیدم سر میز که عربه سریع از جاش بلند شد و دستش رو گرفت سمتم. خیلی خوب بلد بود فارسی حرف بزنه
عرب:من ابوالفتح هستم
به دستش نگاه کردم و با تحقیر یه نگاه به سرتا پاش انداختم و نشستم. نباید به دشمن پدرم رو بدم نه؟هه
با تعجب زل زده بود بهم و بعد دستش رو جمع کرد و رو به روم نشست.
سرم رو کج کردم و بهش نگاه کردم
_فرمایش؟
ابوالفتح:خیلی شبیه یکی هستی ولی بیخیال میرم سر اصل مطلب من اون دختر رو میخوام
دایی:اون دختر میتونه جاش پیش تو امن باشه پس بزار بمونه
باربد کنار گوشم لب زد
باربد:نمیتونی بدیش به این چون وقتی اسم یکی از افراد اصلی جلوی رئیس میره روی دخترا دیگه نمیتونند عوض بشن مگر اینکه کشته بشن و اینکه رئیس حرف من رو شنیده که این دختر رو برای تو میخوام.
دایی:تو که نمیخوای کشته بشه؟
به ابوالفتح نگاه کردم و
_اونوقت چی به من میرسه؟
ابوالفتح:هر چی بخوای بهت میدم. با یه مبلغ بالا
با سرگرمی زل زدم بهش
_جونت رو میخوام میدی؟
رنگش پرید که
_البته اگه جونت رو بدی که اون دختره بدردت نمیخوره
کلافه سرم رو تکون دادم و بهش نگاه کردم.
_نمیدونم همه چیز دارم
فقط آرام رو نداشتم که تقصیر خودمه
قبل از اینکه دوباره ازش یه چیز غیر ممکن بخوام لب زد
ابوالفتح:موقعیتت رو محکم میکنم
لبام کج شد و
_الانم جزو افراد اصلیم پس بهش نیازی ندارم
ابوالفتح:اما افراد جدید اجازه ورود ندارن. نمیدونم چجوری وارد شدی اما خب اینها بهت شک دارن. من میتونم کاری کنم که شکشون بر طرف بشه
ابرویی بالا انداختم و دستام رو روی هم قلاب کردم جوری که نگاهش کشیده شد سمت دستم
_واقعا؟
ابوالفتح خیلی سریع پر از نفرت شد و
ابوالفتح:تو…تو…پسر شاهرخی
لب هام کش اومد و با تمام دقت حرکاتش رو زیر نظر گرفتم
_کسی که برای بابام مشکل ایجاد کرده. نچ منتظر عواقبشم هستی دیگه نه؟
با شدت از جاش بلند شد که صندلی افتاد روی زمین
_چرا عصبانی شدی؟هنوز معامله نکردیم که
ابوالفتح:دقیقا مثل بابای حرومزا…….
قبل از اینکه حرفش رو کامل بزنه از جام بلند شدم و یقه اش رو گرفتم و سرش رو کوبیدم روی میز که افرادش اسلحه شون رو بیرون اوردن
از حرفش عصبی بودم که اگه این کار رو نمیکردم دیوونه میشدم.
باربد:چه غلطی کردی؟
بلندش کردن که سرش شکسته بود و سر و صورتش پر از خون شده بود.
بیخیال دست هام رو فرو کردم توی جیبم که خواست بیاد سمتم اما بابک جلوش رو گرفت و شروع کرد آروم باهاش حرف زدن.
برگشتم که نگاهم خورد به همون جوونه، حتی اسمشم نمیدونستم ولی اون خیلی خوب زیر نظرم گرفته بود
راه افتادم سمت خروجی که بابک جلوم رو گرفت
بابک:بیا ازش معذرت خواهی کن وگرنه بهترین مشتری مون رو از دست میدیدم
_از کاری که کردم پشیمون نیستم
بابک:شایان
_اگه کاری کردم فقط به خاطر توهینی بود که به بابام کرد مگه تو رفیقش نبودی که داری به این راحتی از این مسئله میگذری؟
توقع همچین حرفی رو نداشت و به تته پته افتاد که به راهم ادامه دادم
نشستم روی موتورم که
حمید:بهتره بعد از چند روز بری خانم رو ببینی تا بهت شک نکنند
سرم رو تکون دادم و راه افتادم سمت خونه طلا
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
حدود یه ساعت بیشتر پیش طلا نموندم و در مورد ابوالفتح حرف زدم اما اون چیز درست و درمونی بهم نگفت. وارد خونه شدم که باربد سریع اومد سمتم که
باربد:بیا….بیا ببین خوشت میاد؟
نمیدونستم داره درمورد چی حرف میزنه که راه افتاد، منم پشت سرش رفتم.
پشت در اتاقم وایساد که رفتم داخل و با دیدن دختری که روی تخت نشسته بود و چند تا دختر دیگه کنارش بودن اخم هام توی هم گره خورد. خواستم بیام بیرون که برادر دختره هم با زنجیر بسته شده بود و با نگرانی به خواهرش نگاه میکرد
_جمع کن این بساطتو
باربد:نچ نمیشه
_باربد..
برفین:چه خبره؟
باربد سریع در اتاق رو بست
باربد:هیچی برو استراحت کن داره از سر و روت خستگی میباره
دختره با اخم اومد سمت در که خودم رو کشیدم کنار. در اتاق رو باز کرد و مثل خروس جنگی ها برگشت سمت باربد
برفین:داری چه گوهی میخوری؟
باربد:به من چه خودش خواست
برفین:آره شایان؟
ممد:دختر خاله رو نگاه
برای اینکه لجش رو در بیارم
_آره
برفین:مطمئن باش اینو میکشم
_منم تو رو
با قهر رفت که
باربد:تو چه پدر کشتگی با این خواهر ما داری
_به تو چه
دوباره در اتاق رو باز کردم که برم توی اتاق اما با دیدن اونها در رو بستم. حالم رو بهم میزدن.
_جمع شون کن ببرشون
باربد:امشب رو بزار اون تو بمونه که اگه نباشه خواهرم میکشتش
و بعد خودش در اتاق رو باز کرد
باربد:بلند شید بیایید بیرون.
بقیه رفتن بیرون و فقط خواهر و برادره موندن که رفتم توی اتاق. دختره سریع بلند شد و پشت برادرش قایم شد مثلا الان با دست و پای باز میتونه به تو کمک کنه؟
جواد:اگه جرات داری به خواهرم نزدیک شو
_با دست و پای بسته میخوای چه غلطی بکنی که روی اعصابم راه میری؟
دوباره رفتم بیرون و
_حمید؟
حمید:بله؟
_بیا تو اتاق
حمید پشت سرم اومد توی اتاق و در رو بست
_مواظب این دوتا باش
برادره با اخم نگام میکرد که
_حوصله ی سر و صدا نداره اگه کوچکترین سر و صدایی کردن بکششون
حمید با چشمای درشت نگام میکرد
رفتم سمت کمد و لباس برداشتم و رفتم توی حموم. وجود اینا برام بد دردسر شده بود
از حموم اومدم بیرون و رفتم توی تخت. با وجود اینها حتی نمیتونستم لباسم رو بیرون بیارم و باید با لباس میخوابیدم.
همون جوری دراز کشیدم که حمید برق رو خاموش کرد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصلا از این برفین خوشم نمیاد