رمان عشق با چاشنی خطر پارت 126

5
(3)

 

صدای موزیک زیادی بلند بود. آدم ها سریع در حال رفت و آمد بودم اما من دنبال سروان میرفتم و با چیز هایی که میدیدم بیشتر تعجب میکردم.

دختر پسر های لخت و نیمه لخت بودن و دستبند به دستشون بود. بعضی هاشون فرار کرده بودن و بغصیا ها هم گیر افتاده بودن و گریه میکردن و من تمام مدت تو این فکر بودم که میکائیل رو چه به اینجا ها، با وایسادن سروان جلوی یه اتاق به در نگاه کردم. با خون هایی که روی در بود حالم بهم خورد و انواع فکر ها اومد سراغم. با قدم های کوچیک به در نزدیک شدم که هر چه بیشتر نزدیک میشدم خون ریخته شده روی زمین بیشتر میشد. وارد اتاق شدم که با دیدن مردی که بدنش پر از زخم بود ترس برم داشت. جرئت نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. به زور سرم رو حرکت دادم و بهش نگاه کردم و با دیدم صورت میکائیل که چشماش رو در اورده بودن و کنار سرش گذاشته بودن تعادلم رو از دست دادم و افتادم.

چشمام رو باز کردم و به دو رو برم نگاه کردم

حمید:شایان؟..شایاااان..

جنازه میکائیل پر از خون بود و چشماش رو از کاسه در اورده بودن این صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد. نفس کم اورده بودم که دستی نشست روی شونه ام که خیلی سریع دستش رو کشیدم وخودم بلند شدم که اون پرت شد روی تخت،

حمید:چیکار میکنی؟

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و فشارش دادم….

اون اینجا بود. کسی که میکائیل رو کشته بود زیر دست من بود و من میتونستم بکشمش. لبخندی روی لبم نشست که محکم تر گردنش رو فشار دادم.

جواد:کجا میری پانیذ؟

پانیذ:باید جلوشو بگیرم الان میکشتش

جواد:به تو چه

اون زنیکه ی………نفس کم اورده بود و صورتش کبود شده بود که لبخندم تبدیل به خنده شد.

دست دیگه ای سعی کرد پسم بزنه که سریع برگشتم سمتش و با دیدن یه دختره دیگه نتونستم تحملش کنم و جوری پسش زدم که چند قدم عقب رفت و افتاد روی زمین.

دوباره هر دو دستم رو روی گردنش فشار داد

ممد:این سر و صدا ها چیه؟

جواد:ولش کن الان میکشیش هووووی؟؟؟

دایی:اشکان داری چیکار میکنی؟

ممد:نکنه دوباره کابوس دیده؟

دایی:آرام..به آرام فکر کن اشکان. آراااام

با شنیدن اسم آرام دست هام شل شد و به حمید نگاه کردم که کبود شده بود. سریع ولش کردم و بهش کمک کردم که شروع کرد به سرفه کردن. از اینکه دوباره کابوس دیده بودم اخم هام توی هم گره خورد و برگشتم سمت دختره که افتاده بود روی زمین

_یه لیوان آب بیار

سریع بلند شد و اب رو اورد که گرفتم سمت حمید. یه ذره شو خورد و برگشت سمتم

حمید:چرا…

_مگه من قبلا بهت نگفتم وقتی خوابم بهم نزدیک نشو هاااان؟؟؟؟؟؟؟

حمید که انگار تازه یادش اومده بود و خواست حرف بزنه

_دفعه ی بعد اگه تو خواب بهم نزدیک بشی میکشمت اینو مطمئن باش

دیگه تحمل تو اتاق موندن رو نداشتم، سریع از جام بلند شدم و در رو باز کردم که باربد و خواهرش پشت در بودن.

دست هام مشت شد که توی صورت هر دوشون نشینه که سریع رفتن عقب

باربد:من یعنی ما…

بی توجه بهش از کنارش رد شدم و از خونه زدم بیرون. نشستم روی موتور و راه افتادم. کسی دنبالم نمیکرد که رفتم سمت خونه. هنوز فاصله ی زیادی به خونه داشتم که پیاده شدم و پیاده راه افتادم.

نمیتونستم خودم رو به بقیه نشون بدم و تمام نقاط کور ساختمون رو میشناختم که از دیوار رفتم بالا. نمیدونستم آرام خونه مونده یا رفته خونه باباش اما یه حسی بهم میگفت آرام اینجاست.پشت پنجره قرار گرفتم ولی به خاطر پرده ها هیچ جا پیدا نبود.پنجره رو باز کردم و خیلی راحت رفتم توی اتاق.چرا اینقدر بوی ادکلن من میاد؟ با احتیاط به دو رو برم نگاه کردم که با دیدنش روی تخت رفتم سمتش و کنارش نشستم.دستم رو بلند کردم وبا احتیاط گذاشتم روی صورتش که تکون خفیفی خورد. با خیس شدن دستم سریع دستم رو گذاشتم روی مژه هاش که نم دار بود. نمیدونم برای بار چندم میشد اما بازم خودم رو بخاطر اذیت کردنش لعنت کردم. خم شدم و بوسه ای روی هر چشمش زدم. کنارش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم. موهاش رو فرستادم پشت گوشش و کشیدمش توی بغلم. آرام تنها کسی بود که بهم آرامش میداد از وقتی که کنار آرام خوابیده بودم چنان آرامشی داشتم که دیگه کابوس نمیدیم اما بعد از چند روز دوری ازش دوباره سر و کله ی کابوس هام پیدا شده بود. بوسه ای روی پیشونیش زدم که دستش رو بلند کرد و گذاشت روی شکمش.نکنه حالش خوب نباشه؟

آرام:اشکی؟

با اوردن اسمم سریع سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که چشماش بسته بود و خیالم راحت شد

آرام:نرو

با حرفش بهم ریختم و بهش نگاه کردم

_نمیرم

و دستش رو توی دستم گرفتم که دیگه چیزی نگفت. اگه دست خودم بود هیچ وقت ازش جدا نمیشدم ولی….

 

کم کم داشت هوا روشن میشد که ازش فاصله گرفتم و آخرین لحظه لبام رو گذاشتم روی لباش و بوسه ی کوچیکی روشون زدم. ازش فاصله گرفتم و با هر قدمی که بر میداشتم صدای ناله های دلم بلند تر میشد. با این که جلوم بود اما بازم دلتنگش بودم. اینقدر دلتنگش بودم که نمیدونستم چجوری جبرانش کنم

از پنجره رفتم بیرون و آخرین نگاهم رو بهش انداختم.پنجره رو بستم و رفتم پایین. راه افتادم سمت موتورم و نشستم روش و راه افتاد سمت اون خلافکار ها. با رسیدنم به خونه هوا روشن شده بود که رفتم داخل و خواهر میکائیل روی مبل نشسته بود که سریع بلند شد و اومد سمتم. خواست دستم رو بگیره که عصبی زل زدم به دستاش که از حرکت ایستادن. از کنارش رد شدم که

برفین:نگرانت بودم

_نباش

راه افتادم سمت اتاق و رفتم داخل که باربد کنار حمید روی تخت نشسته بود

_از دست خواهر برادر خلاصی ندارم نه؟

باربد:فقط اومدم حالش رو بپرسم

_برو بیرون این دوتا هم ببر

باربد:گفتم که اسم تو روی دختره است و نمیشه عوضش کرد اگه میخوای که بکشمش؟

نمیتونستم چنین چیزی بخوام که

_گم شو بیرون

باربد بلند شد و کنارم وایساد

باربد:امروز قراره با همه چیز اشنات کنم پس آماده باش

سرم رو تکون دادم که رفت بیرون و درم بست

به حمید نگاه کردم که جای انگشتام روی گردنش مونده بود و کبود شده بود

_خوبی؟

حمید:اوهوم

_بلند شو برو استراحت کن

حمید:خوبم

_بلند شو میگم

حمید بلند شد رفت بیرون که برگشتم سمت اون دوتا، دختره خواب بود و پسره هم با چشمای خمار زل زده بود بهم.

رفتم سمتش و دست و پاش رو باز کردم که خواهره هم بیدار شده بود.

جواد:نمیترسی فرار کنم؟

_اگه میتونستی فرار کنی تا الان این کار رو کرده بودی. خودتم خوب میدونی پات رو بزاری بیرون کشته میشی هم خودت هم خواهرت

جواد:تو با همشون فرق داری

بی اعتنا ازش رو برگردوندم

جواد:تو مثل اونا نیستی. جزء نفرات اصلی هستی ولی بد نیستی

_چون به خواهرت دست نزدم بد نیستم؟

اخم هاش توی هم گره خورد که بهش نزدیک شدم و بهش نگاه کردم

_این رو از من بشنو که اگه وقتش بشه و کسی پا روی دمم بزاره رو به بدترین روش نابود میکنم.

میدونستم که باربد داره به حرفام گوش میده و این رو برای اون گفتم چون با کار هاشون پا رو دمم گذاشته بودن و منم کابوس شون رو به واقعیت تبدیل میکنم. هر چی خلافت سنگین تر بشه ترستم از گیر افتادن و رفتم به زندان بیشتر میشه کارت به جایی میرسه که حاضری بمیری ولی زندون نری. من این ها رو سالم و زنده میندازم زندان فقط منتظر باشید

از جواد فاصله گرفتم و با برداشتن لباس رفتم توی حموم.

دایی:اگه یه چیز بگم قول میدی آروم باشی و کار اضافه انجام ندی؟

_نه

دایی:پس بیخیال

یه دوش سریع گرفتم و بعد از لباس پوشیدن رفتم بیرون. به موهام حالت دادم که در اتاق باز شد و خواهر باربد اومد داخل

برفین:سلام صبح بخیر

مگه یه ساعت قبل ندیدیم؟

کلافه از کنارش رد شدم و رفتم بیرون و وایسادم که اونم اومد بیرون و در رو بست

_دفعه ی دیگه بدون اجازه وارد اتاق من شو تا ببینی چجوری قلم جفت پاهاتو میشکنم

با قدم های بلند راه افتادم سمت آشپزخونه ولی هیچ کسی نبود و فقط باربد بود که

_بقیه؟

باربد:رفتن سر کارشون. همه اینجا بجز این کارمون یه کار دیگه هم دارن.

خواهر باربد اومد توی آشپزخونه و کنارم نشست که برگشتم سمت یکی از خدمتکار ها

_برو به حمید بگو بیاد

×چشم

مشغول خوردن شدم که دختره خم شد سمتم و

برفین:تو چرا به من نگاه نمیکنی؟

زده بودم به کانال بیخیالی و جوری رفتار میکردم که انگار وجود نداره

برفین:اولین پسری هستی که نظرم رو جلب کرده اما تو چرا اینقدر سردی؟ میدونی سردت رو دوست ندارم؟

خب به من چه

برفین:باربد بهم گفت که قول دادی و به قولت عمل میکنی بخاطر همین خیالم راحته که بهش نزدیک نمیشی وگرنه میکشتمش

_بابام چجوری به مامانم نزدیک شد؟

برفین:تو ح….

از جام بلند شدم و پریدم وسط حرفش

_بریم؟

باربد:بریم

حمید وارد آشپزخونه شد که رفتیم بیرون و راه افتادیم سمت یه ساختمون توی محل. وارد ساختمون شدیم که باربد رفت توی یه اتاق. با چیزی که دیدم حالم بد شد. دختر های زیادی روی تخت بودن و تمام پایین تنه شون پر از خون بود. اخم هام کم کم توی هم گره خوردن که

_اینا چرا اینجورین؟

باربد:اونور فروش تخمک و رحم خیلی خوبه. ما هم دختر های این قسمت رو تخمک هاشون و رحمشون رو بیرون میاریم و میفروشیم و بعد از اینکه از کار افتادن بقیه ی اندامشون رو میفروشیم.

ممد:بزن خفش کن

از اتاق بیرون رفتیم و وارد یه اتاق دیگه شدیم که توی اون اتاق تجهیزاد زیادی بود که

باربد:بهت گفتم توی کار مواد هم هستیم؟

_نه

با بیخیالی سرش رو تکون داد و

باربد:تو کار مواد هم هستیم و اینجا توی بدن دخترا مواد رو جاساز میکنیم و به راحتی جابه جا میشیم و کسی هم شک نمیکنه

 

سعی کردم آروم باشم و اصلا عصبانیتم رو نشون ندم که از اتاق بیرون اومدیم. دستش رو گرفت سمت یه اتاق و

باربد:اونجا هم دخترایی رو نگه میداریم که میفروشیم شون

سرم رو تکون دادم که رفت توی اتاق دیگه که منم پشت سرش رفتم

این یکی اتاق با بقیه فرق داشت و تمیز بود.

به دختر هایی که دور تا دور اتاق نشسته بودن نگاه کردم که شکم بعضی هاشون برامده بود و فکر کنم حامله بودن که

باربد:میبینی همشون چه خوشگلن؟ اون دختری هم که پیش توئه قرار بود اینجا باشه اما خب نجات پیدا کرد.

_اینجا چیکار میکنید؟

باربد با سرخوشی خندید و

_بچه ها با دختر های خوشگل رابطه دارن بدون اینکه جلوگیری کنند و این ها حامله میشن. بازار بچه خیلی داغه. ما هم بچه ها رو با قیمت خیلی بالا میفروشیم و دوباره حامله میشن اینقدر این کار ادامه پیدا میکنه که ۱۰ تا ۱۲ باری باردار میشن و بعد میرن اتاق اولی

تمام وجودم پر از خشم بود. اصلا توقع این یکی رو نداشتم که

×من بچم رو نمیدم پس گه نخور

باربد:باشه

اینقدر با تمسخر گفت باشه که نم اشک تو چشمای دختره نشست

رفت بیرون که منم پشت سرش رفتم بیرون

_اونوقت براتون مهم نیست اینها بچه های خودتون هستن؟

باربد:این سوسول بازیا چیه دیگه؟

ممد:اگه یه ذره غیرت داشتی سوسول بازی نبود بی غیرت

اگر خانواده یکی از این دخترا میفهمید که چه بلایی سر اینها میاد چه وضعیتی داشت؟ داغون میشدن داغون

وارد یه اتاق دیگه شدیم که خیلی گرم بود و

باربد:اینجا آخر کاره هر کسی که خلافی بکنه یا قصد فرار داشته باشه و دیگه کار ما باهاش تموم شده باشه و عضوهاش رو از بدنش خارج کردیم میسوزونیمش و خاکسترش رو میریزیم توی دریا جوری که هیچ اثری ازمون باقی نمونه.

چرا من هیچی از رئیس اینها نمیدونم؟اگه میدونستم که همین الان جلوشون رو میگرفتم اما هیچ خبری از اون رئیس ناکس شون نبود

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(۷ ماه بعد)

(آرام)

۷ ماه از نبود اشکی میگذشت و هیچ خبری ازش نبود حتی اونقدر ضعیف شده بودم که نمیتونستم جلوی بقیه قوی باشم. دانشگاهم تموم شده بود و عیدی که فکر میکردم اولین عیدی میشه که اشکی کنارمه رد شد ولی ازش خبری نشد حتی سالگرد ازدواجمون هم رد شد و من تنهایی با اشک هام جشن گرفتم. تو ۷ ماه حاملگیم بودم ولی اشکی نیومده بود بهم سر بزنه یعنی میدونه حامله ام؟ میدونه و نیومده ببینتم؟ اینقدر منتظرش مونده بودم که حتی نرفته بودم سنوگرافی ببینم بچه ام چیه؟ و هر کسی چیزی میگفت با لج بازی جلوش وای میستادم چون میخواستم با اشکی برم میخواستم مثل بقیه شوهرم کنارم باشه اما نمی اومد حتی بخاطر ندونستن جنسیت بچه خرید سیسمونیش هم مونده بود و دلم میخواست بعد از ظهر برم و حداقل یکمی چیز بخرم که وقتی اشکی برگشت بهش نشون بدم

و من اینقدر سنگین شده بودم که به زور راه میرفتم و مطمئن نبودم بتونم برم خرید یا نه.

خواستم از جام بلند بشم که متوجه شدم بازم صورتم از اشک خیسه. لبخند تلخی روی لبم نشست چون هر وقت که به اشکی فکر میکردم اشک هام میریخت و دیگه فرقی نمیکرد کسی کنارم هست یا نه

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(اشکان)

۷ ماه از ورودم به باند میگذشت و من از تمام افراد باند اینقدر مدرک جمع کرده بودم که همشون یا به حبس ابد محکوم میشدن یا اعدام ولی چون از رئیس شون خبری نبود نمیتونستم کاری بکنم و هر کاری هم میکردم خودش رو بهم نشون نمیداد و هیچ وقت از کسی که باربد میگفت رفیق شاهرخه خبری نشد.

با کلی زحمت از زیر زبون بابک کشیده بودم که چجوری شاهرخ رو کشتن و فهمیدم توی آخرین ماموریتش شاهرخ از قبل لو رفته بوده و توسط یکی از سرگرد هایی که اونجا بوده کشته میشه و ۳ نفر دیگه هم تو کشتنش دخالت داشتن.

حالا من با کمک دایی و همون سرگرد اون زمان که الان سرهنگ بود حرف زدیم و نقشه مون رو بهش گفتیم و جوری صحنه سازی کردم که قاتل شاهرخ کشته شده و از اون سه نفر توی خونه هاشون مدرک پیدا شده که اونها سرهنگ رو کشتن و منتظر دادگاهشون هستن. سرهنگ هم فعلا تو مکانی بود که ما براش در نظر گرفته بودیم.

این خبر تو کل کلانتری ها مثل بمب صدا کرده بود و منتظر بودم برسه به افراد باند و رئیس شون.

از وقتی که این تصمیم رو گرفته بودم ناپدید شده بودم و تمام این کار ها دو روزه انجام شده بود و فقط به حمید گفته بودم که میرم کار دارم و مواظب باشه کسی تعقیبم نکنه.

چند ماه گذشته بود و دایی به هیچ عنوان نمیزاشت به آرام نزدیک بشم ولی دیگه تحمل نداشتم و میخواستم هر جوری که هست ببینمش

با دایی قرار گذاشته بودم برگردم به باند اما

_دایی

ممد:نیست کاریش داری؟

_آرام کجاست؟

ممد:آرام؟

_اره

ممد:خب….

حس کردم یه چیزی شده که از دایی خبری نیست و اینم حرف نمیزنه. با نگرانی لب زدم

_حرف بزن…..ممدددددددد

ممد:آرام….

_جون بکن دیگههههههه

ممد:آرام رو دزدیدن

با حرفی که زد قلبم تیر کشید

 

_چی؟؟؟؟؟؟؟

ممد:ببین دایی رفته دنبالش

_یعنی چی؟مگه من بچه ها را نذاشتم که مواظبش باشن؟پس اونجا چه غلطی میکردن؟؟؟؟؟؟

ممد:خیلی سریع اتفاق افتاده نتونستن جلوش رو بگیرن ولی نگران نباش سریع پیداش میکنند

_بهشون بگو اگه فقط یه تار مو از سرش کم بشه بیچاره شون میکنم. اصلا آدرس بده خودم میرم. من باید برش گردونم زود باششششششش

ممد:نمیدونیم کجاست

با احساس سردرگمی وبیچارگی روی زمین نشستم

_درست حرف بزن

ممد:داریم دنبالش میگردیم که ببینیم کار کیه؟… داییت اومد

تمام حواسم رو جمع کردم که ببینه چی میگه که صدای خیلی آروم دایی اومد

دایی:نگفتی بهش که؟

_یعنی چی که نگفتی بهش؟آرام من کجاستتتتتتتتت؟

دایی:آروم باش چیزی نشده که پیداش میکنیم

_یعنی چی که چیزی نشده مگه میخواستی دیگه چه اتفاقی براش بیوفته که مهم باشه؟؟؟؟؟

عصبانی بودم و دلم داشت از جا کنده میشد. معلوم نبود آرامم کجاست

صدای یکی از بچه ها اومد که

×پیداش کردیم

_کجاستتتتت؟؟؟؟؟؟

ممد:بدبخت شدیم

_چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دایی:کار باربده

روح از تنم جدا شد. نکنه لو رفته باشم و بخوان یه بلایی سرش بیارن؟

دایی:اشکان نمیریا ممکنه لو رفته باشی

با هجوم فکری که به سرم زد سریع از جام بلند شدم و با بالاترین سرعت راه افتادم سمت باند و اصلا برام مهم نبود لو رفتم یا نه فقط یه چیز میخواستم اونم این بود که آرام و نجات بدم.

سرعتم زیاد بود و سر صدا میومد که صدای آروم ممد تو گوشم پیچید

ممد:اگه بفهمه آرام……….. است داغون میشه

با نفمیدن همون یه کلمه گند خورد به همه چیز و اصلا نفهمیدم منظورش چیه؟ نگرانیم چند برابر شد. رسیدم به خونه و اول سعی کردم آروم باشم که همه چیز رو بدتر نکنم.

سریع وارد خونه شدم و با دیدن آرام که بدجوری ترسیده بود حالم بدتر شد. نگاهم کشیده شد سمت شکم برامدش که سریع نگاهم رو ازش گرفتم. آرام چرا اینجوریه؟یعنی…یعنی حامله است؟؟؟؟؟ و من تو حساس ترین لحظه های زندگیش کنارش نبودم؟پس چرا دایی و ممد بهم نگفتن؟ داغون و عصبی بودم بدتر شدم با حامله بودن آرام داشتم خفه میشدم که باربد اومد سمتم و کشیدم سمت آرام؛ نشوندم کنار آرام که دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم من هستم. مواظبتم اصلا نگران نباش. دلم میخواست آرومش کنم اما نمیشد کوچکترین حرکت اضافه ی من باعث مرگش میشد

سرم رو بلند کردم و به باربد نگاه کردم. دلم میخواست تیکه تکیه اش کنم و جنازش رو بندازم تو همون اتاقی که جنازه ها رو میسوزوندن تا بسوزوننش

باربد:ببین چی پیدا کردم؟؟؟؟این مثل همین دختریه که کنارته به اون که دست نزدی ولی این یکی خیلی خوشگل تر از اونه مطمئنم از این یکی نمیتونی بگذری

و بلند خندید که

_یعنی دزیدیش؟

باربد:آره برای تو

ببخشید آرام باید

_زن حامله برای من؟

باربد:نگران نباش بچه اش که بدنیا اومد بچه اش رو می فروشیم و بعد هم می کنیمش مثل روز اول، اگرم تو نخواهیش من برش میدارم

تو گه میخورررررری

باربد جلوم وایساده بود که آرام پاش رو دراز کرد ومحکم زد به پاش که دل منم خنک شد. آخ قربونت برم من

آرام:کم گه خوری کن برای من، فکر میکنی راحت میشینم که تو هر غلطی که دوست داری بکنی؟ منووووو برگردون ببینم

باربد:شرمنده نمیتونیم یا میمونی یا با بچه ات میمیری

کدوم گوری هستین که نمیاین؟

آرام:وقتی که از اینجا رفتم حالیت میشه زالو

از شجاعت و لفظی که براش به کار برد خندم گرفت که باربد وحشی شد

اسلحه اش رو گذاشت روی شکمش و

باربد:همین الان میتونم بکشمت و داغت رو روی دل اون شوهر حرومزاده ات بزارم

خواستم اسلحه رو بگیرم و بجاش یه تیر تو مخ خودش خالی کنم و بیخیال همه چیز بشم اما آرام خیلی سریع زد زیر دستش و تو یه حرکت خیلی حرفه ای اسلحه رو ازش گرفت و گرفت سمت باربد که دهنم باز موند اینا رو از کی یاد گرفته؟

_فقط یه بار دیگه کوچک ترین توهینی به شوهرم بکن ببین چه بلایی سرت میارم

از طرفداری که ازم کرد خوش حال شدم اما با دیدن آرام بین این لقمه حروم ها دوباره وحشت کردم که حمید اومد و کنارم وایساد. بهش نگاه کردم که تمام سر و صورتش پر از زخم بود. با فکری‌که به سرم زد برگشتم سمتش

_این چه سر و وضعیه؟

حمید:هیچی

_با توامممممم

حمید:میخواستن بدونند کجا غیبت زده

برای همین….

_کی؟

باربد برگشت سمت حمید که

حمید:باربد

همینه. دلم میخواد به بهونه ی حمید اینقدر بزنمت که صدای سگ بدی تا دیگه جرئت نکنی زن من رو بیاری اینجا

تو یه حرکت خیلی سریع بلند شدم و با مشتی که زدم پرت شد روی زمین.

اینقدر زدمش و هر کی خواست جلوم رو بگیره یدونه هم به اون میزدم. به زور ازم جداش کردن که

بابک:داری چیکار میکنی احمق؟

_مگه صد بار نگفت حمید ادم منه و هیچ کس حق نداره بهش دست بزنه هاااان؟

بابک:خیلوخب فعلا آروم باش. اول یه مساله ی مهم تری داریم

این بار خواهر باربد هم اومده بود و نگاهش قفل شده بود روی آرام.

نگاهم رو ازشون گرفتم و خواستم دوباره کنار آرام بشینم اما نمیشد. روی مبل تکی نشستم که باربد رو بزور از جاش بلند کردن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
1 سال قبل

خدا مرگم بده آرام بچم طوریش نشه یه وقت اونجا که دست و پای اشکانم بستس خدااااااا

لطفا یه پارت دیگه بدههه لااقل به مناسبت عید😔😔😔

TORKI
TORKI
1 سال قبل

رمانت خیلی عالی شده
فقط اگه میشه هر روز پارت بزار
میشه آخرش غمگین نباشه

...
...
پاسخ به  TORKI
1 سال قبل

غمگین نیس

TORKI
TORKI
پاسخ به  ...
1 سال قبل

چه خوب
امشب چند پارت عیدی بمون بده 😂😂😂
اگه نمیدی تا شماره کارت بفرستم عیدیمونو کارت به کارت کن 😂

بهار
بهار
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دعا کن غمگین نشه چون زبونم لال یکیشون یه طوریش میشه

رضا
رضا
1 سال قبل

جان جدت زود زود پارت بذار،۳،۴تا پشت هم بذار کیف کنیم

Roya
Roya
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفاً
خیلی خفن شد

M.h
M.h
1 سال قبل

وایی ادامششششششش

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x