رمان عشق با چاشنی خطر پارت 116

5
(2)

 

دستش رو گذاشت پشت گردنم و طولانی ب*و*س*یدم که همراهیش کردم و غرق ب*و*سش شدم که با صدای هوووو کسایی که اطرافمون بودن سریع ازش جدا شدم که با شیطنت نگام کرد

_چیکار میکنی؟ ابروم رفت

اشکی:واقعا؟چرا؟تو که زنمی منم شوهرت مشکلش چیه؟

_جلو این همه چشم

شونه ای بالا انداخت و با شیطنت خندید که مهو خندش شدم.

با تموم شدن آهنگ از پیست بیرون اومدیم که چشمم خورد به مامان و بابا که داشتن با همدیگه میرفتن تو پیست که سریع خودم رو رسوندم بهشون

_چیکار میخواید بکنید؟

مامان:برقصیم

با اخم نگاشون کردم که

بابا:چیه نکنه میخوای بگی سنی ازمون گذشته و نباید برقصیم

_نه ولی شما عروسی من نرقصیدین

بابا:عروسی تو هم رقصیدیم اما خانم اینقدر غرق اشکان بودی که ما رو ندیدی

سوالی به اشکی نگاه کردم که

اشکی:من دیدمشون

بابا:دیدی گفتم

با اخم سرم رو تکون دادم که مامان بابا رفتن و

_نکنه دروغ گفته باشی هان؟ اگه رقصیدن پس چرا من ندیدم؟

اشکی:به گفته ی بابات غرق من شده بودی

و بعد ابرویی برام بالا انداخت که لبخندی زدم و به مامان و بابا نگاه کردم. هر دو نشستیم.

دیجی از عروس و داماد دعوت کرد که پیست خالی شد و آراد و مهشید اومدن وسط، اینقدر این دو تا به هم دیگه میومدن که ناخواسته دستم دور دست اشکی محکم تر شد. شروع کردن به رقصیدن و من غرق شدم توی شب عروسی خودم که

اشکی:به چی فکر میکنی؟

_به شب عروسیه خودمون، با این که ناخواسته بود اما زیبا بود با این که همدیگه رو نبوسیدیم اما آقا خوب بلد بود فیلم بازی کنه، اما تو چجوری اینقدر خوب فیلم بازی میکنی؟

اشکی:فیلم بازی میکردم و الان کنار تو خودمم و این مهارت من بخاطر قبل توئه چون همیشه در حال فیلم بازی کردن بودم

_چرا همیشه فیلم بازی میکردی؟

اشکی:من هنوزم فیلم بازی میکنم فقط تفاوتش اینه که پیش تو خودمم و اینکه من قبل تو همیشه تو یه حس خلاً بودم چون هیچ وجه مشترکی بین خودم و خانوادم نمیدیدم و هنوزم همون طوره حس میکنم من خیلی باهاشون فرق داره و این اصلا طبیعی نیست

از اینکه پیش من خودشه لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم اما با شنیدن بقیه ی حرفش لبخند از روی لبم پر کشید و سریع لب زدم

_اما تو خیلی شبیه شون هستی پس چرا همچین فکر بدی میکنی و خودت رو داغون میکنی؟

اشکی:من شبیه شون هستم چون فیلم بازی میکنم و مثل اونها رفتار میکنم. فکر کنم بازیگریم خیلی خوبه که حتی تو هم نفهمیدی

_من متوجه اخلاقت شدم که با بقیه فرق داره اما خودتم میگی شاید بخاطر مرگ میکائیل باشه

اشکی:اوهوم شاید زیادی حساس شدم

هیچ وقت فکر نمیکردم اشکانی که اینقدر مغروره تو افکارش همچین چیز هایی باشه

لبخند مطمئنی زدم و

_هر چی هم که باشه من کنارتم و با همدیگه از تمام مشکلا رد میشیم

اشکی مطمئن سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد.

یه شیرینی گرفتم سمت دهنش

_حالا، دهنت و افکارت رو شیرین کن و دیگه به چیز های بد فکر نکن

لب هاش رو از هم فاصله داد که شیرینی رو گذاشتم توی دهنش و یدونه شیرینی هم برای خودم برداشتم و خوردم.

تا آخر مراسم به خوبی گذشت و وقت به شام رسید. اشکی اول برای من غذا کشید که لبخند رضایت مندی روی لبم نشست. اینکه توجه اش به من حتی تو جمع هم ذره ای کم نمیشد عالی بود نه؟ عالیه چیه معرکه است

بعد از غذا کشیدن برای من برای خودش هم کشید. مشغول خوردن شدیم.

الان رسیده بووووووووووووود به جذاب ترین بخش عروسی اونم عروس کشون و من عاشقش بودم. نشسته بودیم توی ماشین که هیجان من بدجوری بالا بود که اشکی با فهمیدن حالم صدای ضبط رو زیاد کرد که با ریتم آهنگ تکون میخوردم و میخندیدم. اینقدر هیجانم زده بود بالا که اشکی هم سرش رو با ریتم آهنگ تکون میداد.

با راه افتادن ماشین عروس ما هم راه افتادیم اما ما عقب بودیم و فاصله مون با ماشین آراد زیادی زیاد بود که بعد از راه افتادنمون اشکی خیلی ماهرانه بین ماشین ها لایی میکشید وبا سرعت زیاد میرفت و این برای بالا بردن هیجان و ضربان قلب من عالی بود الحق که عاشق همین کاراتم اشکی که بدون چون و چرا من رو خیلی بهتر از خودم بلدی. اشکی با تمام سرعت میرفت جلو که بلند بلند با آهنگ میخوندم.

با رسیدن کنار ماشین عروس شیشه رو کشیدم پایین و دستم رو از ماشین بردم بیرون و تکونش میدادم که آراد هم متقابلا کار من رو کرد و من اینور تکون میخوردم و اون اونور و حالا یه خواهر برادر دوقلو افتاده بودیم بهم و دیونگی مون زده بود بالا. اینقدر صدای ضبط بلند بود که آراد هم همراهش میخوند و تکون میخورد. با سرعت زیاد توی خیابون شلوغ میرفتیم که یهویی با وایسادن اشکی سرم خیلی محکم به داشبورد برخورد کرد و دستم که بیرون از ماشین بود محکم خورد به در و نفسم رو برید. تمام وجودم پر از درد شد و بدتر از همه صدای بوق های که زده میشد بدجوری رو مخم بود. اشکی سریع کشیدم عقب که بی حال سرم رو به صندلی تکیه دادم. دستم که بیرون بود رو اورد داخل که چشمام روی هم افتاد. درد بدجوری سرم و دستم رو احاطه کرده بود که

 

صدای گرفته و نگران اشکی به گوشم رسید

اشکی:آرام..آرام حرف بزن. بگو خوبی…جون من…آراااااااااااام

بی حال چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم و چشمام رو به معنیه خوبم باز و بسته کردم که نگاهش رو از من گرفت و به جلوش نگاه کرد که رنگش پرید و سریع از ماشین پیاده شد.

بی حال سرم رو تکون دادم و به جلوم نگاه کردم که ببینم چی دیده که اینجوری رنگش پرید که با دیدن صحنه ی رو به روم تمام وجودم رو وحشت فرا گرفت و دردم رو یادم رفت. سریع خودم رو کشیدم جلو که با دیدن پسر بچه ای که جلوی ماشین افتاده بود، نزدیک بود به گریه بیوفتم. سریع از ماشین پیاده شدم که یه ماشین خیلی سریع از کنارم رد شد که اگه خودم رو کنار نمی کشیدم باهام برخورد میکرد و با صدای بوقش اشکی وحشت زده برگشت سمتم

اشکی:بشین تووو ماشیییین

بدون توجه به دادش سریع دوییدم و خودم رو رسوندم به پسر بچه که با دیدن چشمای بازش حالم تو حدودی بهتر شد اما بازم همه ی وجودم پر از وحشت بود. اشکی بهش نخورده بود و میلی متریش زده بود روی ترمز اما پسر بچه از ترس افتاده بود و دست و پاهاش زخم شده بود که مامان و بابام کنارم وایسادن و جمعیتی که دورمون جمع میشدن و هر کدوم یه چیزی میگفتن، وضعیتم رو خراب تر میکردن و استرسم بالاتر میرفت. مامان کشیدم تو بغلش که بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاهم به پسر بچه بود که رفته بود تو شوک و هیچ واکنشی به اطرافش نشون نمیداد.

اشکی سریع بلندش کرد و دویید سمت ماشین که از بغل مامان بیرون اومدم و دوییدم سمت ماشین و نشستم روی صندلی عقب و بچه رو بغل گرفتم که اشکی نشست پشت فرمون و سریع راه افتاد.

جلوی بیمارستان نگه داشت و بعد سریع پیاده شد. در عقب رو باز کرد و بچه رو بغل کرد و دویید سمت بیمارستان که منم سریع پیاده شدم و دنبالش دوییدم.

پشت در اتاق منتظر بودیم که دست های اشکی نشست روی شونه هام

اشکی:تو خوبی؟

نمیدونم هنوز تو شوک بودم یا چی؟ اما دردی نداشتم که سرم رو براش تکون دادم که همون موقع در باز شد و دکتر اومد بیرون

اشکی:حالش چطوره؟

دکتر:صدمه ای ندیده و فقط شوکه شده

با شنیدن حرف دکتر خیالم راحت شد که یه دفعه تمام وجودم از درد شعله کشید و جلوی چشمام تار شد که لحظه ی آخر صدای نگران اشکی رو شنیدم که صدام میزد.

^^^^^^^^^^^^^^^^

با حس درد و سوزش توی هر دو تا دستام و سرم لای چشمام رو باز کردم که نور چشمم رو زد. سریع چشمام رو بستم و بعد آروم آروم چشمام رو باز کردم که با اتاق سفیدی روبه رو شدم. به یه دستم نگاه کردم که بهش سرم وصل بود و به اون یکی دستم که خیلی درد میکرد هم نگاه کردم که گچ گرفته بودن و اشکی سرش رو کنار دستم گذاشته بود روی تخت و خواب بود و توی خواب، بدجوری آشفته بود که با یادآوری اتفاقی که افتاد سریع توی جام نشستم که درد خیلی بدی تو ناحیه ی سرم و دستم پیچید. اشکی هم بلند شد و با دیدنم سریع وایساد که صندلی، پشت سرش افتاد روی زمین و صدای بلندی ایجاد کرد

اشکی:آ.را.ارا…آرام… خوبی؟

با لکنت حرف میزد و حالش خوب نبود که نگران لب زدم

_چه اتفاقی برای اون بچه افتاد هاااان؟

اشکی:حالش خوبه

و به تخت کنارم اشاره کرد که برگشتم و بهش نگاه کردم که راحت خوابیده بود. لبخندی روی لبم نشست و با خیالی که راحت شده بود دراز کشیدم. اما درد امانم رو بریده بود که

اشکی:آرام خوبی؟ حرف بزن دارم میمیرم

برای اینکه خیالش رو راحت کنم لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که آشفته تر شد و رفت سمت در و صداش رو شنیدم.

اشکی:دروغ میگی اون موقع هم گفتی خوبی اما یهو غش کردی

از اتاق رفت بیرون که بی حال چشمام رو بستم. خیلی سریع صدای در اومد و بعد صدای یه خانم

خانم:شما بیرون باشید آقا

دوباره صدای در اومد که چشمام رو باز کردم. یه دکتر و پرستار کنار تخت حرف میزدن اما من حال و هوای گوش کردن به حرف هاشون رو نداشتم. چشمام رو بستم که دوباره رفتم توی دنیای بیخبری.

با حس صدای اشکی که بدجوری میلرزید کمی هوشیار شدم که

اشکی:دلم خون شده آرام، تو رو جون من بلند شو. وجودم، هستیم، بیدار شو..بیدارشو و دوباره آتیش بسوزون، اذیتم کن، هر کاری دوست داری بکن فقط بلند شو بلند شو که دردِ قلبم داره میکشتم. بلند شو که از دردش…حتی نمیتونم درست حرف بزنم. آرامم…

لرزش صداش بیشتر شده بود که، نگرانی تمام وجودم رو گرفت و بی حال چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که با دیدن چشمای بازم چشاش برق زد و سریع بلند شد که…

_ک..جا؟

اشکی:میرم به دکتر بگم بیاد

_نمیخواد خوبم

تا این حرف رو زدم منفجر شد اما سعی میکرد صداش بلند نشه

اشکی:کجااا، تو خوبی هااان؟دوبار ازت پرسیدم خوبی؟گفتی خوبم اما وضعت اینه تا کی میخوای بهم دروغ بگی هانن؟ یعنی اینقدر مهم نیستم که از وضعیتت بدونم؟ بابا این بی صاحاب برای تو میزنه بعد من تو رو تو این وضعیت میبینم و تو میگی خوبی میدونی چه بلایی سرم میاری؟؟؟

دستش رو گذاشت روی قلبش و صورتش از درد مچاله شد که نگران صداش زدم

 

بدون حرف اضافه ای رفت بیرون.

دلم میخواست گریه کنم اما اون بغضی که تو گلوم گیر کرده بود شکسته نمیشد و بدتر از همه نفسم رو میبرید، که دست سالمم رو بلند کردم و کشیدم روی گلوم اما تا چهره ی اشکی که از درد مچاله شده بود رو جلوی خودم دیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه.

دکتر اومد تو اتاق که

دکتر:حال دختر خانم ما چطوره که شوهرش اینجا رو ریخته بهم؟

با دیدن اشک هام اخم هاش رو کشید توی هم

دکتر:هنوزم دردت زیاده؟

سرم رو به معنی نه تکون دادم و

_شوهرم حالش خوب نیست اول به اون برسید

با شنیدن حرفم لبخندی زد و

دکتر:چون نگران توئه، وقتی حالت خوب بشه، حال اونم خوب میشه مطمئن باش

سرم رو تکون دادم که یه کمی دیگه حرف زد و گفت که اگه مشکلی نداشته باشم تا شب مرخصم میکنند. رفتن بیرون که صدای اشکی و پرستار رو شنیدم که اشکی میخواست بیاد تو ولی پرستار نمیخواست اجازه بده. بازم زور اشکی زیاد تر بود و اومد تو اتاق. در رو پشت سرش بست و به تختم نزدیک شد که تمام حرکتاش رو زیر نظر گرفتم. روی صندلی کنار تخت نشست.

_حالت خوبه؟

اشکی:این سوال رو من باید بپرسم. خوبی؟

نخواستم دیگه ناراحتش کنم بخاطر همین لب زدم

_یکمی درد دارم اما نسبت به چند ساعت قبل خوبم

اشکی:۲۷ ساعت قبل

با چشمای درشت شده نگاش کردم که

اشکی:ضربه ای که به سرت خورده بود شدید بود بخاطر همین اینقدر خوابیدی و من رو دق دادی اما همین که حالا حالت خوبه خداروشکر

_یعنی سرم زخم شده؟

اشکی:اگه زخم شده بود که همون اول میفهمیدم حالت خوب نیست. خون ریزی نداشتی

_اوه حالا بیخیال مامانم اینا نیومدن؟

اشکی:چرا اومدن اما الان ساعت ۴ صبحه به خاطر همین دیشب با زحمت فرستادمشون که برن استراحت کنند. تازه آرادم با همون لباس دامادیش اومده بود

با شنیدن حرفش چشمام درشت شد

_یعنی چی؟چرا مهشید رو تنها ول کرده بود؟

اشکی:مهشید هم باهاش بود

با حرفی که زد حسابی عذاب وجدان گرفتم که سرم رو برگردوندم به طرف دیگه که چشمم خورد به پسر بچه که هنوزم روی تخت خوابیده بود. موهای سرش فرفری بود و قیافه ی بانمکی داشت و لپ هاش سرخ شده بود. قیافش تو خواب که خیلی مظلوم میزد اما نمیدونم تو بیداریش هم همینقدر مظلومه یا از اون شر و شیطوناست.

برگشتم سمت اشکی

_چرا هنوز اینجاست؟ حالش خوب نیست؟

اشکی:حالش خوبه فقط چند جا از دست هاش زخم های کوچیک برداشته

_پس چرا هنوز اینجاست؟

اشکی:خانوادش رو گم کرده، به خاطر همین سرگردون و ترسیده بوده که دوییده وسط خیابون. پلیس اومده بود ببرتش که خیلی ترسید و گریه کرد. منم باهاشون حرف زدم تا خانوادش رو پیدا میکنند پیش ما بمونه. مشکلی که با این موضوع نداری؟ اگه…

از فکرش لبخندی زدم و پریدم وسط حرفش

_نه چه مشکلی. حتما باید خیلی ترسیده باشه. چه خوب که پیش خودمون نگهش داشتی

اشکی سرش رو تکون داد که نگاهم رو روی جز به جز صورتش چرخوندم که هنوزم نگران بود. موهاش بهم ریخته بود که دست سالمم رو بلند کردم و تا حدودی موهاش رو مرتب کرد اما با دست خالی که نمیشد.

اشکی:چیکار میکنی؟

_موهات رو درست کن اینجوری هستی زیادی جذابی و این حالتت فقط برای منه

اشکی:رو تخت بیمارستان هم به فکر این چیزایی؟

_آره چون تو مال منی

اشکی سرش رو تکون داد و بین موهاش دست کشید.

هوا کاملا روشن شده بود و من خوابم نمی برد. اشکی هم رفته بود خونه تا برام لباس بیاره و تنها بودم.

به ساعت توی اتاق نگاه کردم که ساعت ۸ رو نشون میداد. در اتاق باز شد و اشکی اومد داخل و پشت سرشم آقاجون و مامان و بابا، آراد و مهشید اومدن داخل

با دیدنشون خواستم بشینم که

آقاجون:راحت باش

با همدیگه سلام و احوال پرسی کردیم که مامان خیلی زیاد و بیش از حد نگرانم بود و من، با اراد و مهشید بحث کردم که چرا اومدن و بهتره اول زندگی شون به فکر خودشون باشن که بابا با اخم و عصبانیت به اشکی نگاه میکرد و اشکی سرش رو انداخته بود پایین. آخه چرا اینجوری نگاش میکنی بابا؟

_چیزی شده؟

بابا:چی شده؟؟؟؟؟؟وضع خودت رو نمی بینی و بعد میگی چیزی شده؟

بعد عصبانی برگشت سمت اشکی

بابا:اینجوری مواظبشی؟هاااان؟رو تخت بیمارستان؟اینقدر باید تند بری؟(عصبی تر برگشت سمت آراد)تقصیر تو هم هست. باید اینقدر تند بری که اینا هم بخوان پا به پات بیان؟

بابا عصبی بود که

_بابا…

بابا:تو هیچی نگو. نمیخواد توجیه کنی چون همه چی تقصیر این دو تائه

_اما بابا اشکی اگه به موقع ترمز نکرده بود که زده بود به این بچه(و دست سالمم رو گرفتم سمت پسر بچه که تو این سر و صدا ها هم خوابیده بود)بعدم هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودمه. سرم به خاطر این آسیب دید که کمربند نبسته بودم و دستم هم که، بخاطر این بود که از ماشین برده بودم بیرون پس، از دست اشکی عصبانی نباشید

بابا:دِ همین دیگه داری طرفداریش رو میکنی

_این کار رو نمیکنم چون واقعیته بعدم وقتی که قراره یه اتفاقی بیوفته حتما میوفته حالا ما چه آروم برین چه تند

بابا نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت که مامان برام صبحونه اورده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

ای ول داری نویسنده،،،،
ن خوشم اومد هم کیفیت داشت هم کمیت😂
مخصوووووووصا ک زود گذاشتی،دمت گرم

M.h
M.h
1 سال قبل

وای من عاشق عروس کشونم🤩🤩🤩🤩🤩

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x