رمان عشق با چاشنی خطر پارت 120 - رمان دونی

 

آرام

خسته از دانشگاه برگشتم خونه و رفتم توی اتاق و خواستم مانتوم رو بیرون بیارم که نگاهم خورد به دستم که الان پر از نوشته های مختلف و نقاشی بود که کار بچه ها بود.

عسل هم بخاطر اینکه قبل از اون اشکی روی دستم نوشته بود باهام قهر کرد اما وقتی که دید همه بچه ها خواستار کشیدن یادگاری روی دستم هستن آشتی کرد و دومین نفری شد که یادگاری شو کشید.

لباسام رو عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه و همون جوری که اشکی دیشب گفت براش خورش کرفس بار گذاشتم و برای اینکه سرما خورده بود. سوپ هم درست کردم.

کارم تو آشپزخونه زیاد طول کشید و همین هم زیاد خسته ام کرده بود. از آشپزخونه زدم بیرون و برگشتم توی اتاق. روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.

به خاطر چند روز نرفتنم به دانشگاه، بدجوری سرم شلوغ بود و باید به درسام میرسیدم. یکم که خستگیم در رفت بلند شدم و نشستم سر درسم.

وقتی که کارم با درس هام تموم شد سرم رو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۹ بود. دوباره من نشستم سر درس و غرق شدم ولی چرا اشکی نیومده؟ درسته که قبلا سر ساعت ۹ خونه بود اما از وقتی که به هم اعتراف کردیم زودتر میومد ولی الان ساعت ۹ بود و ازش خبری نبود. کتاب هام رو جمع کردم و گوشیم رو برداشتم. راه افتادم سمت آشپزخونه و همونجوری که شمارش رو می گرفتم وارد آشپزخونه شدم و گاز رو خاموش کردم.

گوشی رو به گوشم نزدیک کردم که هر چی بوق خورد بر نداشت که نداشت و بعد خودش قطع شد. دوباره شمارش رو گرفتم اما بازم جواب نداد.

دلم شور افتاده بود و اشتهام هم کور شده بود که از آشپزخونه رفتم بیرون و لب پنچره وایسادم و به بیرون نگاه کردم اما ازش خبری نبود.

شماره ی شرکت رو که تازگی ها ازش گرفته بودم رو گرفتم ولی کسی جواب نداد.

دوباره زنگ زدم به اشکی اما بازم خبری ازش نبود. یعنی کجاست؟ مگه حالش بد نبود؟

با یادآوری ممد سریع شماره اش رو گرفتم که گوشیش خاموش بود. کم کم داشتم عصبی میشدم و دستمم به هیچ جا بند نبود.

بی حوصله روی نزدیک ترین مبل به در نشستم. یه چشمم به در بود و یه چشم به ساعت. گه گاهی هم به اشکی زنگ میزدم که جوابم رو نمیداد.

نگاهم رو از در گرفتم و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۱۲ بود. کلافه از جام بلند شدم و طول و عرض خونه رو طی کردم. آخه انتظار نداشت اینقدر دیر کنه. مگه نگفت که تا حالا خورشت کرفس هام رو نخورده پس چی شد؟ کجاست؟

اینقدر راه رفتم و حرص خوردم که پاهام گزگز میکرد.

دوباره روی مبل نشستم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ۲:۱۵ بود. خسته شده بودم و چشمام هم سنگین شده بود. عصبی سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم، دهن مغزمم بستم که بیشتر از این برای من دلیل پیدا نکنه که چرا برنگشته که نفهمیدم کی خوابم برد.

با حرکت دستی روی بدنم وحشت زده چشمام رو باز کردم که دست های کسی زیر کمر و پاهام نشست و بلندم کرد. تو آغوشش عطرش رو بو کشیدم و فهمیدم که اشکیه با خیالی که حالا راحت شده بود عمیق تر بو کشیدم که گذاشتم روی تخت. بدجوری خمار خواب بودم ولی تا خواست ازم فاصله بگیره دستام رو بلند کردم و دور گردنش حلقه کردم که زل زد بهم. لای چشمام رو به زور باز گذاشته بودم اما بازم متوجه خسته گیش شدم.

_چرا اینقدر دیر اومدی؟

اشکی:ببخشید

_برات کرفس و سوپ درست کردم و که باهم بخوریم اما نیومدی.

حرفی نزد که سرم رو بهش نزدیک کردم و لبام رو گذاشتم روی لب هاش و بوسیدمش.

ازش فاصله گرفتم و حلقه ی دست هام رو محکم تر کردم و کشیدمش که کنارم دراز کشید. لبخندی زدم که بغلم کرد.

حالا به امنیت رسیده بودم و نوازش دست هاش چشمام رو سنگین تر میکرد که منه احمق دوباره خوابم برد.

^^^^^^^^^^^^^^^^^

یهویی از خواب پریدم و ترسیده به دورو برم نگاه کرد. نمیدونم جم بود اما تمام وجودم پر از ترس و وحشت بود. وقتی کمی خیالم راحت شد و فهمیدم تو اتاقم و هیچ اتفاقی نیوفتاده آروم تر شدم. دقیق به اطرافم نگاه کردم که تازه از نبود اشکی یادم اومد و اینکه من رو تخت نبودم اما…اما اشکی اومد خونه و بغلم کرد اوردم تو اتاق. پس چرا ازش خبری نیست؟

سریع از جام بلند شدم و دوییدم بیرون و همه جا رو نگاه کردم. آخر سر رفتم تو آشپزخونه اما خبری ازش نبود. به ساعت نگاه کردم که تازه ساعت ۵:۴۵ بود. یعنی چی؟ یعنی من دیشب توهم زدم و اصلا نیومده خونه؟ عصبی برگشتم و خواستم، برگردم تو اتاق که چشمم خورد به یادداشتی که چسبیده بود به یخچال و خط خوش اشکی بود که روش جا خوش کرده بود

اشکی:سلام صبح بخیر. از کرفس و سوپ خوردم، خیلی خوشمزه بود. دستت طلا. امشب هم ممکنه یکمی دیر بیام پس شامت رو بخور و منتظرم نباش. مراقب خودت باش فعلا

خیلی نامردی، من دارم از دل شوره میمیرم بعد میگی امشب هم دیر میای و منتظرت نباشم؟؟؟؟؟

 

سریع در قابلمه ها رو برداشتم که از هر کدوم خیلی کم خورده بود.

سریع برگشتم توی اتاق و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم بهش اما گوشیش خاموش بود. به مرز جنون رسیده بودم که خواستم گوشیم رو بکوبم به دیوار که از به یادآوری اینکه این گوشی رو اشکی برام گرفته، دست نگه داشتم و دوباره شماره اش رو گرفتم که خاموش بود.

سریع شماره ی ممد رو گرفتم که گوشیه اونم خاموش بود. یعنی این دو تا باهم هستن که هر دوتاشون گوشیاشون خاموشه؟

دلشوره و اعصاب داغونم، مثل خوره افتاده بود به جونم که تو یه تصمیم ناگهانی بلند شدم و حاضر شدم که برم دانشگاه. چون این جوری همون جوری که اشکی میخواست به درسم میرسیدم و یکمی حواسم رو پرت میکردم.

سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

وارد کلاس شدم و کنار عسل نشستم که حال اونم خوب نبود.

_سلام چه خبر؟

عسل:سلام هیچی

__ممد کجاست؟

عسل با تعجب زل زد بهم

عسل:نمیدونم دو روزه گوشیش خاموشه و هیچ جا پیداش نیست. دارم دق میکنم آرام…..ولی برای چی میپرسی؟اشکان هم نگرانش بود نه؟

_نه؛ دیشب اصلا نیومد خونه. بهش زنگ زدم جواب نمیداد و دم دمای صبح که خوابم برده بود اومد خونه و من تو خواب و بیداری بودم و زیاد باهاش حرف نزدم ولی اینو میدونم که خیلی خسته بود. من احمق خوابم برد و وقتی بیدار شدم ازش خبری نبود فقط یه یادداشت برام گذاشته بود که امشب هم دیر میاد. بهش زنگ زدم ببینم کجاست و داره چیکار میکنه که گوشیش خاموش بود. بعد زنگ زدم به ممد که ازش خبر بگیرم که گوشی اونم خاموش بود.

عسل:پس هر کاری که دارن میکنند با هم دیگه اند

_اوهوم. من خیلی دل شوره دارم

عسل:منم همین طور، حس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیوفته. اونم خیلی بد

_اِ عسل چرا اینقدر منفی بافی تو؟ مثبت فکر کن

عسل:چیکار کنم دست خودم نیست

استاد وارد کلاس شد که بیخیال حرف زدن شدم.

از دانشگاه زدم بیرون و بر خلاف اینکه برم خونه راه افتادم سمت شرکت.

ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.

با اعصابی داغون وارد شرکت شدم و جلوی میز منشی وایسادم که حالا عوض شده بود و این یکی دختر سر سنگینی بود و اصلا مثل قبلیه نبود.

سرش با ورقه هایی که جلوش بود گرم بود

_سلام

دختره سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد

منشی:سلام بفرمایید

_اشکان کجاست؟

با شنیدن حرفم یه تار ابروش رو انداخت بالا و بهم نگاه کرد. بی حوصله از این جواب ندادنش راه افتادم سمت اتاقش که سریع جلوم وایساد

منشی:کجا خانم؟

_میرم اتاقش مشکلیه؟

منشی:من نمیتونم همچین اجازه ای رو بدم. اول شما بگو برای چی اینجا هستید و چیکار دارید تا بگم چیکار کنید.

کلافه چشمام رو روی هم گذاشتم و از کنارش رد شدم و در اتاقش رو باز کردم که با اتاق خالیش رو به رو شدم.

با اخم برگشتم سمت منشی که اخم کرده بود و بهم نگاه میکرد

_کجاست؟

منشی:به شما چه. بفرما بیرون خانم

_اشکان شوهرمه، حالا بگو ببینم کجاست؟

سریع خودش رو جمع کردم و بجای اخم، روی صورتش لبخند نشست.

منشی:ببخشید نشناختم تون

_اشکالی نداره. کجاست؟

منشی:نمیدونم دیروز اصلا نیومدن و امروز هم ازشون خبری نیست

اخم هام بیشتر توی هم گره خورد، اما برای اینکه بیشتر گندش رو در نیارم و نزارم کسی بفهمه که نمیدونم شوهرم کجاست ساختگی یدونه زدم روی پیشونیم و خیلی آروم، اما جوری که دختره بشنوه گفتم

_آخ یادم رفت. خوبه گفت که میره…

بعد از زدن حرفم از دختر رو برگردوندم و از شرکت زدم بیرون. اینجوری دختره فکر میکرد که اشکی بهم گفته کجا میره و من یادم رفته و فکر نمیکنم دیگه موضوع دیگه ای پیش بیاد.

از اشکی و ممد خبری نبود ولی فکر کنم دایی اشکی بدونه این دو تا کجان ولی من هیچ نشونه ای از داییش ندارم.

پس با ناامیدی برگشتم خونه.

بی حال خودم رو پرت کردم روی مبل و گوشیم رو برداشتم. دوباره بهش زنگ زدم که بازم خاموش بود.

همون جوری چشمام رو بستم و به افکارم اجازه ی پیشروی دادم اما هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر گیج میشدم و هیچی درمورد اینکه الان کجاست به ذهنم نمیرسید.

از دیشب هیچی نخورده بودم و بدجوری گشنم بود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومد و رفتم توی آشپزخونه.

غذا های دیشب رو که بهشون لب نزده بودم رو گرم کردم و مشغول شدم اما چیز زیادی از گلوم پایین نرفت و فقط چند تا قاشق خوردم.

همه ظرف ها رو جمع کردم و غذا ها رو چپوندم توی یخچال. یه لیوان آب ریخت و یه نفس سر کشیدم.

روشنی روز در حال فرو رفتن توی تاریکی خوف آور شب بود. برای اینکه مثل دیشب خوابم نبره. برای خودم قهوه درست کردم و خوردم.

دوباره مثل دیشب نشستم روی نزدیک ترین مبل به در و منتظرش شدم. گه گاهی هم زنگ میزد بهش که صدای زن روی اعصابم خط مینداخت.

 

ساعت ۸ شد و ازش خبری نشد.

ساعت ۱۰ بود و بازم ازش خبری نبود و این دل دیوونم دیوونه تر شد.

ساعت ۱۲ رو هم رد کرده بود و من از مالکم بیخبر بودم.

از نشستن خسته شده بودم که بلند شدم و طول و عرض خونه رو طی کردم و زل زدم به ساعت که ساعت ۳ هم رد شده بود ولی از مسکن قلبم خبری نبود.

ضربان تند قلبم و دلشوره ای که داشتم و بدتر از اون اعصابم که از ندیدنش بدجوری ضعیف شده بود ذره ذره روحم رو میمکید و تمام بدنم تحلیل میرفت.

برای بار هزارم یا شاید بیشتر به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷ صبح بود. خوبه گفته بود که شب دیر میاد ولی شب گذشت و هیچ خبری ازش نبود.

چشمام از بیخوابی میسوخت و قهوه، خیلی وقت بود که اثر خودش رو از دست داده بود اما چشمای دلتنگم به هیچ جوره قصد بسته شدن نداشتن و لرزون و نگران منتظر مالک قلبی بودن که یکمی اون طرف تر از خودشون در حال تپیدن بود و بدجوری به مدت چند ساعت خودش رو به در و دیوار کوفته بود وخسته بود اما اونی که باید دلش میسوخت نسوخته بود و به فریادش نرسیده بود.

با شنیدن صدای آسانسور مثل تشنه ای که به آب رسیده سریع از جام بلند شدم و در خونه رو باز کردم که چشمم بهش خورد که تازه از آسانسور بیرون اومده بود. دوییدم سمتش و پریدم توی بغلش و دستام و پاهام رو محکم دورش حلقه کردم که سریع دستاش روی کمرم نشست و وارد خونه شد و در بسته شد.

چشمام رو بستم و محکم تر بغلش کردم و عمیق بوش کردم. اینقدر محکم بغلش کرده بودم که حس میکردم قلبم با قلب اون در تماسه و قلبم هم تونسته قلب اون رو بغل کنه که حالا اینقدر آروم شده بود.

از نبودنش خیلی دلخور بودم اما الان که میدیدمش همه ی اون دلخوری ها از بین رفته بود و حال هوای دلم هم خوب بود. حالا که کمی روحم رو آروم کردم آروم آروم از بغلش بیرون اومدم و زل زدم بهش. چشمام رو توی صورتش چرخوندم که بدجوری خسته بود و ناراحت. اینقدر ناراحت بود که از ناراحتیش قلبم که تازه حال و هواش خوب شده بود آتیش گرفت.

_چیزی شده؟آره عشقم؟ تا الان کجا بودی؟

بدون اینکه جواب سوالم رو بده با صدای آرومی لب زد

اشکی:صبحونه خوردی؟

سرم رو تند تکون دادم و

_نه

اشکی:پس صبحونه رو آماده کن که بدجوری گشنمه

_باشه

سریع وارد آشپزخونه شدم و براش صبحونه رو آماده کردم. خیلی دلم میخواست برام توضیح بده اما یه چیزی که فهمیدم این بود که اون عمق از ناراحتی کم چیزی نبود و حتما یه اتفاق خیلی بد افتاده. پس بهتره اول بزارم یکمی آروم تر بشه و بعد ازش بپرسم.

خیلی آروم برگشتم توی اتاق و به دور و برم نگاه کردم که ازش خبری نبود و از حموم صدای آب میومد.

از اتاق بیرون اومدم و برگشتم توی آشپزخونه چایی که دم کشید دوتا چایی ریختم و نشستم که همون موقع اشکی اومد تو آشپزخونه.

یه هودی مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی، کلاه نقاب دار مشکیش رو هم گذاشت روی اپن و نشست روی صندلی کناریم.

اخم هام از اینکه اینجوری لباس پوشیده بود تو هم رفت. چون این طرز لباس پوشیدن نشون میداد که دوباره میخواد برم. یعنی چشه؟ دیگه طاقت نداشتم که

_اشکی…

اشکی:بخور

به لقمه ای که تو دستش بود نگاه کردم و بعد خواستم از دستش بگیرم که دستم رو پس زد و لقمه رو به دهنم نزدیک تر کرد.

دهنم رو باز کردم که لقمه رو گذاشت توی دهنم

 

لقمه اش رو خوردم و

_کجا بودی؟

چاییش رو خورد و دوباره مشغول لقمه گرفتن شد.

_اشکااان

لقمه رو گرفت جلوی دهنم که سرم رو با شدت تکون دادم

_میگم کجا بودی اشکاااااان؟

نگرانش بودم ولی حرف نمیزد و این باعث میشد که بدجوری عصبی شم و صدام بالا بره که نگاهش رو آروم کشید بالا و خیلی ریلکس بهم نگاه کرد و با لحم خیلی آرومی حرف زد که باعث شد منم آروم بشم

اشکی:فعلا بخوریم بعد حرف میزنیم. من گشنمه

آرومِ آروم شدم و به لقمه ای که تو دستش بود نگاه کردم که گرفته بود جلوی من و مهربون گفتم

_اگه گشنته پس چرا برای من لقمه میگیری؟ خودت بخور

اشکی:میخورم

و بعد لقمه رو بیشتر به دهنم نزدیک کرد که دهنم رو باز کردم و قبل از اینکه دوباره برام لقمه بگیره یه لقمه گرفتم و قبل از اینکه بخوام به دهنش نزدیک کنم زودتر یه لقمه گذاشت توی دهنش که اون لقمه رو گذاشتم توی دهن خودم.

بدون هیچ حرف دیگه ای صبحونه رو خوردیم و اشکی یدونه لقمه هم از من نگرفت و فقط خودش برام لقمه گرفت و من رو مجبور به خوردن کرد.

از جاش بلند شد و کلاهش رو برداشت که سریع از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و

_حرف بزنیم؟

برگشت سمتم و بدون هیچ حسی بهم نگاه کرد که خشکم زد.

اشکی:چی بگیم؟

_کجا بودی؟ چیکار میکنی؟ چرا دیروز شرکت نبودی؟

اشکی:باید بهت جواب پس بدم؟

حس کردم اشتباه شنیدم که

_چی؟

اشکی:فکر میکنی کی هستی که از من سوال میپرسی هان؟

حرفش خنجری شد و توی قلبم فرو رفت اما فکر کردم که حتما یه اتفاق خیلی بدی افتاده که یهویی بهم ریخت وگرنه که تا همین الان مواظبم بود و برام لقمه میگرفت. لبخندی زدم و

_از چیزی ناراحتی نه؟راحت باش عشقم حرف بزن تا راحت بشی

پوزخندی زد و دستش رو از زیر دستم بیرون کشید که گیج و مبهوت به رفتار هاش نگاه کردم

اشکی:آره از یه چیزی ناراحتم میدونی اون چیه؟

_چیه؟

اشکی:توووو……میفهمی؟ وجود تو ناراحتم میکنه. اینکه فکر میکنی خیلی آدم مهمی هستی اعصابم رو خورد میکنه

طاقت این یکی حرفش رو اصلا نداشتم. جونم به جونش وصل بود بعد اون بخاطر وجود من ناراحت بود.دو تا دست نامرئی روی گلوم نشست و نمیزاشت نفس بکشم و نفس هام بلند شد

_چی؟؟؟؟

اشکی:اِاِاِ تو که خنگ نبودی. میگم از وجود تو ناراحتم، میدونی….یه جوراهی دست و پاهامو بستی

نم اشک نشست توی چشمام که حالت چشماش عوض شد ولی دوباره برگشت به همون حالت بی حسش شایدم من توهم زدم و اصلا حالت چشماش عوض نشد

اشکی:فکر کنم از بقیه شنیده باشی اونور هم یه شرکت دارم نه؟

از فکر اینکه حتما میخواد بره اونجا و کار هاش رو انجام بده و چون داریم از هم دور میشیم این رفتار ها رو میکنه تند تند سرم رو تکون دادم که گفت

اشکی:خب دروغه البته بقیه نمیدوننا فقط من میدونم و دایی

به سختی لب زدم

_پس کجا میری؟

یهو با سرخوشی خندید و جوری که انگار داره به یه چه چیز خیلی خوب و عالی فکر میکنه نگام کرد و با آرامشی که برای من از هر طوفانی بدتر بود لب زد

اشکی:میرم پیش دخترایی که بهشون قول دادم و خوب، از اونجایی که تعدادشون زیاده باید چند ماهی پیششون بمونم. بخاطر همین طول میکشه تا از همشون دیدن کنم. خب از یه طرف دیگه ام نمیتونم ذهنیتی که دیگران درموردم تو ذهنشون دارن رو خراب کنم بخاطر همین بهشون میگم میرم اونور که کار کنم

و بعد بلند و سر خوشانه خندید که روح از تنم جدا شد. نه این امکان نداره اشکان من اینجوری نیست. بالاخره اشک هایی که توی چشمام جمع شده بودن ریختن که خنده اش قطع شد و بهم نگاه کرد. صدای حق حقم بلند شد که اخم کرد یه اخم وحشتناک. یعنی باور کنم که گریه هام برات مهمه؟ اخم هاش بدجوری تو هم بود که سرش رو اورد جلو و با چشمایی که حالا بدجوری کنجکاو بودن زل زد بهم و با چیزی که گفت جوابم رو گرفتم. گریه های من به هیچ جاش نبوده و نیست

اشکی:یعنی باور کنم که واقعا عاشقم شدی؟ و مثل من فیلم بازی نمیکردی؟

یعنی همه اش فیلم بود؟ جیغی کشیدم و

_اینقدر دروغ نگو

سرشو با کلافگی تکون داد و

اشکی:از وقتی که وارد زندگیم شدی بهت دروغ گفتم و تو همش رو باور کردی ولی حالا که دارم راست میگم باورم نمیکنی؟؟؟ ببین…ببین همش تقصیر خودته و گرنه من از همون اول بهت راست میگفتم اما چه کنم که تو با دروغ هام خوش حال تر بودی

یعنی همش دروغ بود؟حتی قضیه میکائیل؟ امکان نداره من خانوادش رو دیدم و شنیدم از مرگش، امکان نداااااااره. اگه ازت بپرسم و بگی قضیه میکائیل هم دروغ بوده پس تمام حرف های امروزت دروغه و تو یه مرگت میشه. اشکام رو پس زدم و جدی لب زدم

_پس میکائیل چی؟هر چی درمورد اونم گفتی دروغ بود؟

اشکی:نه معلومه که نه. تنها حرف راستی که بهت زدم همون بود و بس

نقشه هام نقشه بر آب شد. با درموندگی به اپن تکیه دادم و سعی کردم که صدای حق حقم رو بیارم پایین اما بلند تر شد

 

_این که از همه ی دخترا هم متنفری راسته؟

اشکی:آره

سریع سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم

_پس چرا دروغ میگی میخوای بری پیش دخترا؟

اشکی با لبخند سرش رو تکون داد و

اشکی:ببین عشقم من از همه ی دخترا متنفرم اونم بخاطر مرگ میکائیل…پس با بدترین روش ازشون انتقام میگیرم. وضعیت خودت رو ببین با چهار تا حرف عاشق خودم کردمت که خیلی راحت خودت رو در اختیار من گذاشتی امااا حالا که دیگه ازت سیر شدم ولت میکنه. رفتارم با بقیه دخترا هم همینه و هیچ وقت نمیفهمن منی که مثلااااا اینقدر عاشقشون بودم یهویی چی شدم؟ و زندگیشون از این رو به اون رو میشه و این بهترین انتقام نیست؟ چرا هست، اما خب از اونجایی که تو مثلاااا زنمی دارم برات توضیح میدم و گرنه بقیه مثل تو خوش شانس نیستن خانمم

از شنیدن حرف هاش به جنون رسیدم. دستم رو عصبی بلند کردم و محکم کوبیدم تو گوشش که سرش کج شد و همون جوری موند و پوزخند روی لبش پر رنگ تر شد که با عصبانیتی که تا حالا از خودم سراغ نداشتم لب زدم

_هیچ وقت هیچ وقت خودت رو جلوی من خراب نکن. شاید خودت رو نشناسی اما من بدجوری میشناسمت و تو همچین آدم لجنی نیستی. تو آدمی یه انسان با شرافت پس زر مفت نزن و درست بنال بگو چه مرگته که اولش ناپدید شدی و حالا هم این رفتارته. من شاید به خودم شک کنم اما به تو شک نمیکنم پس تموم کن این بازی مسخره رو

این قدر جدی گفتم که با ابرو های بالا رفته زل رد بهم و بعد با شرمندگی نگام کرد که نگاه منم نرم شد

اشکی:چشم عشقم

و لبخند مهربونی زد و دستش رو گذاشت پشت سرم و لب هاش رو گذاشت روی پیشونیم و بوسیدم. شاید خیلی خرم که بخاطر این بازی مسخره اش ناراحت نیستم و با یه حرکتش تونست اینقدر راحت آرومم کنه.

ازم جدا شد و زل زد بهم، لبخندی زدم که بلند زد زیر خنده و هیستریک خندید که لبخند از روی لب هام محو شد و با ترس زل زدم بهش

با صدای پر از خنده لب زد

اشکی:دیدی؟ دیدی؟ نه دیدی چقدر فیلم بازی کردنم خوبه؟ با کوچکترین حرکتم آروم شدی و برام لبخند میزی؟ خب همینه دیگه من آدم با استعدادیم اما شما ها من رو دست کم گرفتین

قلبم و غرورم رو بدجوری تیکه پاره کرد ک زانو هام خم شدن و با زانو هام محکم فرود اومدم روی زمین که زانوهام درد گرفتن اما درد زانوهام که پیش درد قلبم مثل یه قطره تو اقیانوس بود.

اشکی جلوم نشست و

اشکی:چیشد؟ باورت شد یا هنوز باید توضیح بدم

با تمام وجودم لب زدم

 

_خفه شو

اشکی:چشم

و بعد با شیطنت نگام کرد و ادامه داد

اشکی:عشششقم حالا که همه چیز رو فهمیدی پس نقشت رو خوب بازی کن و به همه بگو که من رفتم اونور برای کار و از اونجایی که منم باید نقشم رو خوب بازی کنم به مامان اینا میگم خیلی خوب مواظب زنم باشین و بعد از اینکه برگشتم نقشه مون رو کامل میکنیم و با یه دعوای ساختگی طلاق میگیریم. با طلاقمونم که هر کسی میره سر زندگیه خودش و دست و پای منم بازِ باز میشه، درست مثل قبل

با شنیدن کلمه طلاق روح از تنم جدا شد. بیا من و بکش ولی هیچ وقت حرف از طلاق نزن. اما اون بی رحم تر از این حرف ها بود و با خوشی ادامه داد

اشکی:البته میخواستم قبل از اینکه برم طلاقت بدم و خودم رو راحت کنم، ولی چه کنم که صبر خوشگلا تموم شده

با ترس آب دهنم رو قورت دادم که از جاش بلند شد که سریع از جام بلند شدم که از آشپزخونه رفت بیرون و کلاهش رو گذاشت روی سرش که سریع دوییدم و جلوش وایسادم.

_حق نداری بری.حق نداری حرف از طلاق بزنی

پوزخند زد و جدی لب زد

اشکی:اونوقت چرا؟

_چون….

اشکی:حتما چون تو میگی؟هان؟ بیا برو بابا همینجورم زیادی وقتم رو حروم تو کردم

از کنارم رد شد که قلبم تیر کشید اما بازم توجه نکردم و سریع برگشتم و از پشت محکم بغلش کردم

_یعنی دیگه هیچ وقت اشکیه من برنمیگرده؟

ساکت بود که منه احمق دوباره امیدوار شدم. ناگهان یهویی گره دستام رو از دورش باز کرد که افتادم روی زمین

اشکی:نه

و با قدم های بلند راه افتاد سمت در. در خونه رو باز کرد و رفت بیرون. با محو شدنش از جلوی چشمام صدای گریه ام بلند شد و جنین وار در خودم جمع شدم و اشک هام از یکریگر سبقت میگرفتن.

آخه چرا؟ چرا اینجوری شد؟ یعنی همش فیلم بازی کرده بود؟ اگه اینقدر بازیگریش خوبه پس چرا بازیگر نشد؟ آخه چرا اینقدر بی رحمی شدی که حتی یه ذره هم برام دل نسوزوندی؟ تو که بی رحم نبودی بودی؟

اینقدر گریه کردم و به افکارم اجازه ی پیشروی دادم که نزدیک بود روانی بشم. اینقدر چرا های تو ذهنم زیاد بود که نمیدونستم به کدومش جواب بدم. اصلا من باید جواب میدادم یا اون بی معرفت؟ نه.. نه اون هیچوقت بی معرفت نیست.

این حرف قلبم بود که با سیلی که مغزم بهش زد دهنش بسته شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره
زهره
1 سال قبل

احتمالا آرام خواب میبینه یا اشکان یه بازیگر حرفه ای هس 

ARMY
ARMY
1 سال قبل

کاش خواب باشه

مهتاب
مهتاب
1 سال قبل

لطفا پات ۱۲۱ رو زودتر بزار

M.h
M.h
1 سال قبل

😰 😰 😰 😰 😰 😰 این چه کاری بود اشکی کرد

رضا
رضا
1 سال قبل

ممنون از پارت گذاریت

رضا
رضا
1 سال قبل

حتما میخواد بره جای ماموریت یا خطرناک میخواد آماده ش کنه

هلنا
هلنا
1 سال قبل

حالا باید دختره حامله باشه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x