با دیدنش از جا بلند شدم تا لباس و غذاها را از دستش بگیرم.
_ممنون آقا احسان شرمنده حسابی به زحمت افتادین.
احسان لبخندی زد و لباس و غذاها را به دستم داد.
_خواهش میکنم این چه حرفیه شما هم جای خواهر ما…
لباس را گوشهای آویزان کردم و با غذاها به سوی آشپزخانه به راه افتادم.
نامی چشم و ابرویی برای احسان و نریمان آمد و پشت سرم به راه افتاد.
به سوی کابینتها به راه افتادم تا به دنبال بشقابها بگردم.
چندلحظه جست و جو کردم و بعد به سمت نامی که تکیه داده به دیوار دست به سینه نگاهم میکرد برگشتم.
_خیال کردم اومدی کمکم کنی!
میشه لطف کنی بگی بشقابهات کجاست؟
شانهای بالا انداخت.
_اومدم نگاهت کنم!
طبقهی پایینه!
چشمی براش چرخاندم.
_نترس جهیزیهت رو نمیشکونم!
بیحرف به سرتاپایم خیره شد.
شانهای بالا انداختم و خم شدم تا بشقابها را بردارم.
به این جنی شدنهایش عادت کرده بودم!
زیر نگاه خیرهاش میز را چیدم و صدایم را بلند کردم.
_پسرا بیاین شام!
نریمان و احسان وارد آشپزخانه شدند و پشت سرشان جیمی هم وارد شد!
عکسالعملش انقدر برایم بامزه بود که با خنده خم شدم و سرش را نوازش کردم.
_آی دورت بگردم تو هم خودت رو جزو این پسرا حساب کردی؟
نامی خندید. بیتوجه به او رو به جیمی گفتم: راستی به عمو نریمان سلام کردی عزیزم؟
احسان با شنیدن حرفم تک خندهای کرد و نریمان که همیشه حاضر و آمادهی جواب دادن بود گفت: آره مامانش… ماشالله پسرت رو خوب تربیت کردی!
چپچپی نگاهش کردم.
_من مامانش نیستم!
با خنده روی صندلی نشست و گفت: یادته بچه بودیم موقع خاله خاله بازی لج میکردی نامی با اون قد و هیکل بیاد نقش شوهرت رو بازی کنه؟
هینی کشیدم و چشمهایم را برایش گرد کردم که سریع ادامه داد: یه بارم سیما بهت گفت بیا شوهرامون رو با هم عوض کنیم یه جوری گازش گرفتی بچه غش کرد!
هی جیغ میزدی نامی شوهر خودمه به کسی نمیدمش… گوشت تن طفل معصوم رو کندی چه یزیدی هستی تو شوهر ندیدهی بدبخت!
جیغ خفیفی کشیدم و به سمتش خیز برداشتم و کف دستم را محکم روی دهانش گذاشتم تا جلوی حرف زدنش را بگیرم.
احسان تلاش میکرد جلوی خودش را بگیرد ولی نامی و نریمان بلند بلند میخندید.
هم خندهام گرفته بود و هم حسابی حرصی شده بودم.
#پست_80
نامی از پشت دستش را دور کمرم پیچید و مرا روی صندلی برگرداند.
_بس کن نریمان انقدر اذیتش نکن ایندفعه جدی به حسابت میرسما.
نریمان کف دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد.
_باشه دیگه کاریش ندارم خودش کخ میریزه. یه ریزه وزه از بچهگی دهن مارو سرویس کرده تو هم که نمیذاری بهش بگیم بالا چشمش ابروئه!
ابرویی برایش بالا انداختم و شروع به خوردن غذایم کردم.
نامی لبخند کمرنگی روی لبهایش نشاند و سکوت کرد.
انگار شنیدن این حرفها برایش عادی بود.
بعد از خوردن غذا تشکری کرده و به سمت اتاق خواب به راه افتادم تا لباسم را بپوشم.
رژ لبی که در کیفم بود را بیرون کشیدم تا سر و سامانی به قیافهام بدهم.
امیدوار بودم مامان خواب باشد و از وقایع امشب باخبر نشود.
نگاهی به زیپ لباسم انداخته و آن را تا نصفه بالا کشیدم.
سرم را از در بیرون بردم و نامی را صدا زدم.
_نامی یه لحظه میای؟
نریمان که روی مبل نشسته بود سریع گفت: چیکار داری؟ بگو من انجام میدم!
کمی مکث کردم.
عجیب بهنظر میرسید برخلاف راحتیام با نامی انگار از نریمان خجالت میکشیدم و جلوی او معذب بودم!
_نه با نامی کار دارم بگو اون بیاد!
ابرویی برایم بالا انداخت و از جایش بلند شد.
_خب من و نامی چه فرقی با هم داریم؟
لبم را تر کردم و به قدمهایش که به سمتم آمد خیره شدم.
_با اون راحتترم.
خندید و با قدی برافراشته جلویم ایستاد.
چرا نامی نمیآمد؟
_خب اشتباهت همینجاست فریا کوچولو!
خواستم قدمی به عقب بردارم که سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد.
چشمهایم تا آخرین حد گرد شد.
_چیکار میکنی نریمان؟ ولم کن الان نامی میاد!
چشمهایش میخندید.
_ازش میترسی؟ یا نمیخوای دیدش بهت عوض بشه؟
با شنیدن حرفش نفسم بند آمد.
جوابش را خودم هم نمیدانستم!
_برو عقب نریمان مسخره بازی در نیار!
کمی به سمتم خم شد.
چشمهایش حس نگاه نامی را القا میکرد ولی یکی نبودند. من در کنار نامی دچار ترس و اضطراب نمیشدم.
_چرا؟ فقط نامی حق داره بهت نزدیک بشه؟
نفسهایش روی صورتم پخش شد و کمی به عقب خم شدم.
لبش را تر کرد و با لحن پر وسوسهای گفت: من ازت خوشم میاد فریا…
ضربان قلبم رو به افول رفت و با دستانی عرق کرده و نگاهی لرزان به نگاه براقش خیره شدم.
#پست_81
لبخندش پررنگ شد و با لحن مرموزی ادامه داد: دلم میخواد زنداداشم بشی!
با شنیدن لحن پر خندهاش جیغ خفیفی از حرص کشیدم و با لگد محکمی به زانویش کوبیدم که باعث شد با ناله و خنده خم شود.
_خیلی بیشعوری نریمان منو دست میندازی؟ بهخدا تلافیش رو سرت در میارم!
نامی که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود نگاه متعجبی به ما انداخت.
_چیشده؟
حرصی نگاهش کردم.
_کجایی نیم ساعته دارم صدات میکنم؟
منو با این دلقکمیرزا تنها گذاشتی که گوشت تنم رو آب کنه؟
نریمان با خنده قدمی به عقب برداشت و گفت: باید قیافهت رو میدیدی خیلی بامزه بود فری… واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟
نامی با شنیدن حرف نریمان با اخمهایی درهم پس گردنش را گرفت و جدی نگاهش کرد.
_تو الان چه غلطی کردی؟
سریع غر زدم: ازم خواستگاری کرد!
ضربهی محکمی به پس گردن نریمان کوبید که صدایش در چهارچوب خانه پیچید.
هینی کشیدم و نریمان سریع به جلو خم شد.
_غلط کردم داداش… بهخدا از طرف تو خواستگاریش کردم!
چشمانم را رو به نامی مظلوم کردم.
_کلی مسخرهم کرد نامی!
نامی پوفی کشید و نریمان را به عقب هل داد.
_بیا برو گمشو جلوی چشم من نباش نریمان چوب خطتت به حد کافی پره!
بعد به داخل اتاق هلم داد و در را پشت سرمان بست.
سریع به عقب چرخیدم و نالیدم: زودباش زیپش رو ببند بریم نامی داره دیر میشه!
زیپ لباس را برعکس قبل با رعایت فاصله بالا کشید و قدمی به عقب برداشت.
_از حرفای نریمان ناراحت نشو خودت میشناسیش که!
به سمتش برگشتم و سر تکان دادم.
_مثل این که یادت رفته من بیشتر از تو با اون وقت گذروندم… تازه میفهمم به کی رفته که انقدر رو اعصابه!
خندید و در اتاق را برایم باز کرد.
_راستی نامی…
کنار ایستاد تا از اتاق خارج شوم.
_جان؟
لبم را گزیدم و چندلحظه یادم رفت چه میخواستم بگویم.
_اوممم کی قراره به قولت عمل کنی و واسه انجام پروژهم کمک کنی؟
نامی که انگار تازه یادش افتاده بود کمی مکث کرد و چندبار لبهایش را باز و بسته کرد.
_فردا میتونی بیای شرکت؟
چشمهایم را برایش گرد کردم.
نریمان که حواسش به ما بود سریع بهجای من جواب داد: آره برو یه نمایش آکروباتیک دیگه واسهشون اجرا کن قشنگ همینقدر آبروی باقی موندهی داداشمم ببر!
با اخم غلیظی به خندههای مسخرهاش نگاه کردم.
خودم به اندازهی کافی بابت این موضوع شرمنده بودم و او مدام یادآوریاش میکرد.
نگاه خیرهام را که دید چشمکی زد و با لودگی گفت: اعتراف کن صدای خندههام رو دوست داری!
چشمهایم را ریز کردم و سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
_آره به همون اندازه که صدای خرخر گلوت وقتی یه چاقو توش فرو کردم رو دوست دارم!
صدای خندهی احسان و نامی بیهوا بالا رفت نریمان سرش را به دوطرف تکان داد.
_تو دیگه از وقت داروهات گذشته وحشی شدی… کیش کیش نامی بگیر ببرش تا همین اول کاری خواهرش رو بیوه نکرده!
چندلحظه طول کشید تا منظورش را بفهمم ولی نامی اجازه ادامهی بحث را نداد و با گرفتن کیفم دستش را پشت کمرم گذاشت.
_بریم فریا… مگه نگفتی دیر شده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 127
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نریمان خواهرفریا رو دوست داره ؟؟
چه جالب اون یکی داداش هم خواهر فریا رو میخواد
مرررسی ندا خانم عزیزم.😘