رمان دونی

 

 

 

همین که دستش را به‌سوی نریمان گرفت نریمان داد زد: داره میاد منو بکش بالا الان  دنبالچه‌م رو گاز می‌گیره!

 

نامی که بین خنده و عصبانیت مانده بود سریع دستش را گرفت و او را بالا کشید در همین حین فهمید چیزی مانع کشیده شدن نریمان به بالای دیوار می‌شود.

 

قبل از این که عکس‌العملی نشان دهد صدای داد نریمان در کل باغ پیچید: پاچه‌م رو گرفت… شلوارم نامی شلوارم داره میاد پایین زودباش منو بکش بالا مرتیکه!

 

نامی با تمام توانی که در بدنش مانده بود نریمان را بالا کشید حتی صدای پاره شدن پارچه‌ی شلوارش هم باعث نشد که نریمان دست از شکوه و ناله بکشد.

_ذلیل بشید ایشالله بی‌حیثیت شدم. اون کفتار تنبونم رو خورد حالا با این وضع چه‌جوری برگردم خونه؟

 

نامی همان‌طور که از روی دیوار پایین می‌پرید غرید: دهنت رو ببند انقدر سر و صدا نکن نریمان. ببینم می‌تونی عالم و آدم رو خبر‌دار کنی؟

 

نریمان که فهمید راهی برای چفت کردن پارچه‌ی دریده شده‌ی شلوارش نیست آهی کشید و با حالی زار از دیوار پایین پرید.

_به‌خدا اگه اون سلیطه بهم بخنده در رو باز می‌کنم با لگد از ماشین پرتش می‌کنم بیرون یه کامیون از روش رد بشه همه راحت شیم از دستش!

 

نامی که به‌سختی جلوی خندیدنش را گرفته بود ضربه‌ای به سرش کوبید و قدم‌هایش را تندتر کرد.

_تو خیلی غلط می‌کنی!

 

همین که به ماشین رسیدند با احسان و فریا که با رنگی پریده و چشمانی منتظر کنار ماشین ایستاده بودند رو به رو شدند.

 

فریا به محض دیدن نامی به سمتش دوید و نفس راحتی کشید.

_وای بالاخره اومدین؟ دلم هزار راه رفت. کسی که ندیدتون؟

 

نامی از فرصت استفاده کرده و تحت تاثیر آدرنالینی که در بدنش می‌جوشید محکم شانه‌های ظریف فریا را میان آغوشش گرفت.

_خوبم آنا کوچولو. نگران نباش!

 

نریمان غر زد: آره فریا خانوم شما نگران نباش این‌جا فقط نریمان تخماش چسبیده به گلوش!

 

قبل از نامی احسان محکم روی شانه‌اش کوبید به سمت ماشین هلش داد: یه‌کم جلوی اون دهن بی‌چاک و بستت رو بگیر نریم…

 

قبل از به اتمام رساندن حرفش انگار که تازه متوجه چیزی شده باشد با چشمانی گرد شده گفت: تو چرا شلوارت پاره‌ست نریمان؟

 

نریمان با بیچارگی نگاهی به خودش انداخت و بعد به‌سوی نامی چرخید تا از این تنگنا خلاصش کند.

 

نامی همان‌طور که همچنان دستش را دور شانه‌های فریا می‌فشرد با خنده‌ای فرو خورده گفت: توی باغ سگ دنبالمون کرد پاچه‌ی نریمان رو گرفت!

 

قبل از این که بتواند راجع‌به میزان عصبانیت نریمان تذکری بدهد صدای خنده‌ی احسان و فریا بالا رفت.

 

نریمان نگاهی به صورت خندان هرسه‌ی آن‌ها انداخت و درحالیکه زیر لب فحش‌های رکیکی بر زبان می‌آورد در ماشین را محکم پشت سرش کوبید.

 

#پست_140

 

فریا

 

دست‌های مردانه‌ی نامی هنوز دور شانه‌هایم پیچیده شده بود و انگار قصدی برای رها کردنم نداشت.

 

به‌سختی ضربان قلبم را کنترل کردم و تلاش کردم کمی از او فاصله بگیرم.

 

در تمام مدتی که منتظرشان بودیم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و مدام خودم را برای این که نتوانستم جلویش را بگیرم سرزنش می‌کردم.

 

اگر کسی می‌فهمید علاوه بر خودشان آبروی عمو عارف هم حسابی لکه‌دار می‌شد.

 

هرچند راضی کردن نامی کار هرکسی نبود.

 

نامی بی‌توجه به احسان و نریمان کنار من روی صندلی عقب نشست.

 

احسان ماشین را به راه انداخت و نریمان با اخم به بیرون خیره شد.

 

با دیدن صورتش نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم.

 

نامی با چشمانی براق کمی سرش را به گوشم نزدیک کرد.

_نذار بفهمه داری بهش می‌خندی تهدید کرد از ماشین پرتت می‌کنه بیرون!

 

چشم‌هایم را ریز کردم و ناخودآگاه گفتم: پس تو این‌جا چیکاره‌ای؟

 

با دیدن نگاه خیره و پرحرفش لب‌هایم را به‌هم دوختم و سریع نگاهم رو دزدیدم.

_الان داری باهام لاس می‌زنی؟

 

چینی به پیشانی‌ام انداختم و با پوست کلفتی به بیرون خیره ماندم.

 

چنین قصدی نداشتم ولی انگار ناخودآگاهم به‌دنبال این‌کار بود.

 

سکوتم را که دید صدایش را پایین‌تر آورد و لبخند زد.

_به‌عنوان چراغ سبز در نظرش می‌گیرم آنا کوچولو.

 

قبل از این که بتوانم عکس‌العملی نشان بدم سرش را به شانه‌ی چوب شده‌ام تکیه داد و چشمانش را بست.

 

با دیدن چشمان بسته‌اش زیر چشمی نگاهی به صورت جدی و خسته‌اش انداختم.

 

مژه‌هایش بلند بود و پلک‌های لرزانش تمایل به خواب داشت…

 

ریش‌هایش بلند شده بود و صورتش مردانه‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید!

 

به‌سختی نگاهم را از موهای آشفته و چهره‌ی جذابش برداشتم.

 

همین که سرم را بلند کردم متوجه احسانی که با چشمانی پر برق نگاه خیره‌ام به نامی را شکار کرده بود شدم.

 

سریع خودم را به آن راه زدم و با صورتی سرخ شده از خجالت چشمانم را به بیرون دوختم.

 

انگار این‌بار حسابی خودم را به دردسر انداخته بودم!

 

#پست_141

 

 

بعد ار پیاده شدن از ماشین از احسان تشکری کردیم و سریع وارد عمارت شدیم.

 

برقای روشن خبر از بیدار بودن عمه می‌داد و هیچکدام نمی‌دانستیم پارگی شلوار نریمان را چه‌طور پوشش دهیم.

 

من و نامی جلوتر راه افتادیم و نریمان پشت سرمان به‌آرامی قدم بر می‌داشت.

 

عمه که درحال نوشیدن آب پرتقالش بود نگاهی به هرسه‌نفرمان انداخت.

_چرا انقدر دیر کردین؟

 

نامی کلافه نگاهی به اطراف انداحت.

_ترافیک بود…

 

عمه کمی خودش را خم کرد تا نریمانی که پشت سرمان ایستاده را ببیند.

_نریمان اون پشت چیکار می‌کنی؟

از کی تا حالا خجالتی شدی؟

 

نریمان بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش خجالت زده قدمی به جلو برداشت.

_خوبی مامان؟

 

عمه با تعجب نگاهی به سرتاپای نریمان انداخت.

_چی شده نریمان؟ شلوارت چرا پاره‌ست؟

 

قبل از این که من و نریمان سناریویی در ذهن بسازیم نامی که انگار برای دیدن فیلم عجله داشت سریع گفت: توی راه دستشوییش گرفت منم زدم کنار جاده بره یه گوشه به کارش برسه نگو اون اطراف پناهگاه سگا بود!

اونا هم نامردی نکردن یه درس درست و حسابی بهش دادن که تا وقتی خونه‌ست به سرویسش برسه و مثل بچه‌ها تو راه بهونه نگیره.

 

صورت سرخ شده‌ی نریمان موجب شد خنده‌ام را کنترل کنم.

 

اگر باربد بود تا آخر عمر بابت این موضوع از او باج می‌گرفتم ولی نریمان حسابی جوشی بود و نمی‌شد زیاد سر به سرش گذاشت.

 

عمه با خنده و تاسف سر تکان داد.

_تو درست بشو نیستی نریمان… ببینم گازت که نگرفت؟

 

نامی با نیشخندی ادامه داد: اگه گرفته بگو زودتر بریم واکسن هاری بزنیم.

 

نریمان اخمی کرد و همان‌طور که سریع به‌سوی پله‌ها می‌رفت گفت: دیگه نمی‌خوام راجع‌به این قضیه‌ی لعنتی چیزی بشنوم!

 

من و نامی نگاهی به یکدیگر انداخته و چیزی نگفتیم.

_شب بخیر عمه جون.

 

عمه سری برایم تکان داد.

_خوب بخوابی دخترم.

 

همین که از پله‌ها بالا رفتیم سریع پشت سر نامی به سمت اتاق خوابش به راه افتادم.

 

نامی در را باز کرد و همین که خواست پشت سرش ببندد چشمش به من افتاد.

_کجا میای؟

 

چشمانم را برایش گرد کردم.

_دارم میام فیلم رو ببینم. مثل این که قربانی این اقدام به قتلِ وحشیانه منما.

 

با کمی تردید خودش را عقب کشید.

_اذیت نمی‌شی فیلم غرق شدنت رو ببینی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RAHAY
RAHAY
5 ماه قبل

بسیار عالی
ممنون از پارت گذاری منظمتون 💕💕

رهگذر
رهگذر
5 ماه قبل

چقدر نریمان دوست دارم 😂😂

بانو
بانو
5 ماه قبل

وای خدا این رمان عالی

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

یعنی با این همه دادو فریاد نریمان کسی متوجهشون نشده باغ که دوربین داره چی
ممنون فاطمه جان

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x