محمد گویا دوغ در گلویش ماند، ملورین هیچ وقت تا این حد گیر سه پیچ نمیشد.
ولی شانس او ملورین روی این بحث به شدت تاکید داشت.
با دستمالی دور دهانش را تمیز کرده و پلک زد:
– نه هنوز عزیزم وقت نکردم، درک میکنم خیلی نگرانی ولی واقعا نگرانیت بی مورده ها!
شاید ناراحت میشد ولی واقعیت را گفتم.
– ولی با برادرم حرف زدم.
– اون چی گفت؟!
– گفت کاش قبل از این که عقد میکردی حداقل به مامان میگفتی ولی نمیفهمه مشکل من مامانه!
ملورین از روی صندلی بلند شده و لب زد:
– من خیلی نگران این موضوعم…
محمد با لبخندی دلگرم کننده کمی صندلی را عقب کشید و به رون پایش ضربه زد.
ملورین که منظورش را متوجه شد روی پاهای شوهرش نشست و سرش را به سینه محمد تکیه داد.
– نگران نباش، همیشه معذرت خواهی راحت تر از اجازه گرفتنه!
ملورین ریز ریز از شوخ طبعی محمد خندید.
#پارت237
– نمیخواد زبون بریزی محمد، میدونم درستش میکنی!
محمد محو شده بر خنده ملورین تکه مویی که روی صورت ملورین افتاده بود را پشت گوشش انداخت و با لبخندی عمیق پیشونی اش را بوسید.
ملورین از نگاه زیبای محمد خنده اش قطع شد و خیره شوهرش ماند.
ممکن بود مینو دوباره از اتاقش بیرون بیاید و آن هارا نزدیک بهم ببیند…
ولی دیگر برای ملورین مهم نبود تا کی میخواست وجود شوهرش را پنهان کند؟!
مگر نباید هر زمان و هر ساعتی او را دوست میداشت و به او توجه میکرد.
ملورین آرام آرام فاصله را به صفر رساند و لب های محمد را بوسید، محمد همیشه که نمیتوانست خودش را در حضور دخترک کنترل کند باسن ملورین را گرفت و همین طور که لب هایشان همدیگر را فتح میکردند به سمت اتاق خواب رفت.
به تخت که رسیدند ملورین بوسه ای روی لب هایش زد و کمی از او فاصله گرفت.
– به نظرم بقیش باشه واسه شب، چون الان دلم میخواد برم گردش!!
محمد که حال چشم هایش خمار شده بود ابرویی بالا انداخت.
#پارت238
دستانش را دور تن ملورین محکم کرده و لب زد:
– خانومم میخوای اذیتم کنی؟!
دلش برای صدای مردانه شوهرش رفت ولی سعی کرد کم نیارد.
چشمانش را مظلوم کرد و لب زد:
– دلت میاد اولین روز عقدمون همش خونه باشیم؟!
منتظر جوابی از جانب محمد نشد و از زیر دستانش فرار کرد.
– تا من آماده میشم یه دوش بگیر!
محمد که حسابی توی ذوقش خورده بود پوفی کشید و بالشت را سمتش پرت کرد که ملورین هم با خنده جا خالی داد.
– مگه این که دستم بهت نرسه ملو!
ملورین در حالی که میخندید به سمت حمام رفت و بعد از درآوردن لباس هایش با لباس زیر، زیر آب ایستاد.
با صدای در حمام چشمان بسته اش را باز کرد و با دیدن محمد هینی از ترس کشید.
محمد همین طور که تیشرتش را از سرش در میآورد لب زد:
– چرا ترسیدی بیبی؟!
ملورین آب را تنظیم کرد و گفت:
– اومدی دو تایی حموم کنیم؟!
محمد نیشش باز شد.
– آره گفتم فیض کافی رو از این مروارید دست نیافتنی ببرم!
ملورین انگار که حرف محمد به مزاقش خوش آمده باشد قهقه ای زد و آغوشش را برای محمد باز کرد.
#پارت239
محمد هم از خدا خواسته به آغوشش رفت و آرام دستش را روی غزن لباس زیر دخترک گذاشت.
– اصل کاری رو گذاشته بودی واسه من! نه؟!
ملورین با لذت و شیطنت اهومی زمزمه کرد که محمد طاقت نیاورد و لب هایش را به لب های دخترک چسباند، در همان حالت هم لباس زیرش را در آورد.
– کاش این لحظه ها تموم نمیشد!
محمد این را گفته و لباس زیر ملورین را داخل سبد لباس ها انداخت.
ملورین دستش را روی بدنش کشید و با ناز خدا دادی اش لب زد:
– در جریانی که تا آخر عمر ولت نمیکنم و باهمیم؟!
محمد دستش را نوازش وار لای موهای دخترک کشید.
– باور نمیشه! انگار همه اش خوابه…
– ولی اگه خوابه من یکی که دلم نمیخواد بیدار شم!
– باورش سخته ولی واقعیته…
محمد پیشانی اش را به پیشانی ملورین تکیه داد و خیره چشم های زیبایش شد.
– کاش این پروژه جدید زود حل و فصل شه بیام در دلت بیست چهار ساعت نگات کنم!
ملورین ریز خندید و با نوک انگشتانش خط های فرضی روی کمر محمد کشید.
– پس راضی کردن مامان بابات چی!
#پارت240
سرش را عقب برده و چشم بسته پوفی کشید.
– ملورین! داری کلافم میکنی دختر چند بار باید توضیح بدم بهت؟!
ملورین خندید و دست نم دارش را روی تن و بدن همسرش کشید.
– عصبی نشو داشتم شوخی میکردم!
محمد پوفی کشید و با خشونت کمر ملورین را چنگ زد.
نمیفهمید چرا هر لحظه شوق و هوس این تن بلورین را داشت.
بی طاقت گردنش را بوسید و کم کم بوسه هایش صدا دار شد.
ملورین مطمئن بود جای این بوسه های داغ و خیس کبود میشود!
ولی وقتی خودش هم از لذت بی هوش میشد چگونه جلوی محمد را میگرفت؟!
به سختی دستانش را به کمر محمد رساند و کمر محمد را چنگ زد.
– آی… محمد… آروم تر!
محمد مست شده لب زد:
– الهی قربون اون صدات بشم من! فدای نازت خانومم!
لبش را میان دندان هایش گرفته بود تا لااقل صدای ناله هایش را کنترل کند!
#پارت241
به سختی از محمد جدا شده و دستش را به دیوار گرفت.
محمد میدانست که باید عقب برود ولی نمیتوانست و همین نقطه ضعف تمام این روز هایش شده بود.
ملورین آب دوش سرد را باز کرده و برای این که آرام تر شود زیرش ایستاد.
محمد اخمی کرد، بخاطر زیر بار نرفتن یه رابطه سرپایی حاضر بود چنین کاری کند؟!
دستی داخل موهایش کشید و از ملورین فاصله گرفت.
– همش پنج دقیقه ای آرومت میکردم بیب! لازم به این کارا نبود.
ملورین لبخندی زد و بوسه ای روی گونه اش کاشت.
– میشه ناراحت نشی؟! خودمم داشتم میمردم ولی محمد جونم من اندازه تو توان ندارم بعد هر رابطه مون باید چند ساعت بخوابم…!
راست میگفت! چرا محمد حواسش به این مسئله نبود؟! کلافه اخمی کرد.
– درست میگی ملو، ببخشید اگه اذیت شدی…
ملورین سرش را به دو طرف تکان داد و با چشمکی لب زد:
– اشکال نداره شب جبران کن…
با تمام شدن جمله اش سريع از حمام بیرون زد، محمد مات و هیران وسط حمام ماند..!
#پارت242
محمد از شیطنت دخترک خندید و بعد از دوشی که گرفت سمتِ کمد رفت و لباس هایش را پوشید.
صدای بحث بین ملورین و مینو به گوشش میرسید و همین هم باعث لبخندش شد.
همین طور که دکمه سر آستین پیرهن سفیدش را میبست از در بیرون زد.
– ملو؟ آماده اید؟!
ملورین به زور لباسی را تن مینو کرد و با لبخند بلند شد.
– بله، هم من! هم آبجی خوشگلم…تو چی…؟!
وقتی نگاهش به محمد افتاد، حرفش را ناخواسته قطع کرده و بزاق دهانش را به سختی قورت داد
با این که محمد پیرهن ساده و سفیدی پوشیده بود ولی به شدت روی تنش نشسته بود.
چشمانش پر از عشق بود و لبخند بر لب داشت.
– عشقم این لباسه اوکیه پوشیدم؟!
ملورین با لبخندی از سر دوست داشتن لب زد:
– نه عوضش کن! چون خیلی خوشگل شدی…!
محمد به طرف ملورین رفت و با ذوق نگاهش کرد.
– الهی من قربونت برم که انقدر قشنگ حسودی میکنی!
مینو که این روی محمد و ملورین را ندیده بود با تعجب به هر دو نگاه میکرد، انگار که صحنه عجیبی دیده بود!
#پارت243
نه پدر و مادری داشت که بهم عشق بورزند و نه تا حال چنان صحنه هایی دیده بود.
ملورین اول میخواست جلوی مینو رعایت کند ولی تا کی از شوهرش دوری میکرد؟!
اگر مینو حس میکرد ملورین و محمد چیزی را از او پنهان میکنتد وضع بد تر میشد پس تصمیم گرفت جوری نشان دهد که مینو بفهمد این کار ها زبان عشق و علاقه است!
پس لبخند نازی بر لبانش را نشاند و محمد را کوتاه بغل گرفت، در حضور نگاه پر تعجب آن کودک لب زد:
– بریم مینو جان؟ این لباسه خیلی بهت میاد…
مینو کم کم خودش را جمع کرده و لبخند زد.
آن قلب کوچکش عاشق دیدن لبخند خواهرش بود.
محمد در طول راه دسته گلی برای ملورین خرید و ملورین سر از پا نمیشناخت…!
محمد به سمت ویلایش که خوب میدانست بهترین آب و هوا را دارد حرکت کرد و بعد از مدتی رسیدند.
مینو محو ویلا شده بود و از خوشحالی حتی نمیتوانست روی پاهایش بند شود.
پاهای کوچکش را با ذوق لب استخر گذاشته و زیر آب میزد.
ملورین ظرفی را از داخل ماشین برداشت و رو به مینو لب زد:
– مواظب باشیا خطرناکه!
محمد تک خنده ای زد.
– ولش کن فوقش خودم میپرم تو آب نجاتش میدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان چرتیه،معلوم نیست اصلا”به چه هدفی میخوان برسن یا چیودنبال میکنن،رویه نقطه موندن که بخندن بخندن شام بخورن عشق بازی کنن حالا این وسط مینوهم بیاد یوقتایی پارازیتی بندازه بره خخخ
من موندم اینقدر مینویسی خسته نشی