ولی حرفش با بوسه ای که به لبانش خورد متوقف شد.
– بحث جدی باشه واسه بعد! الان دلم میخوادت!
ملورین دستش را تخت سینه همسرش گذاشت و برای این که کمی ناز بیاید به عقب راندش.
– برو اون ور ببینم میخوام یکم بخوابم به اندازه کافی مامانت خسته ام کرده!
محمد او را در آغوشش فشرد:
– چرا نمیای ماساژت بدم خوب؟!
ملورین که متوجه شیطنت درون لحنش شد با خنده تیشرتش را درآورد که عین همیشه چشمان محمد برق زد:
– بفرما ببینم چجوری ماساژ میدی!
#پارت325
روی پای محمد دراز کشید و محمد با دستان گرم و مردانه اش شروع به مالیدن کمرش کرد.
سعی میکرد زیاد فشار به کمرش وارد نکند تا کمرش درد نگیرد!
ملورین خسته گفت: وای خیلی خوابم میاد!
محمد دستانش را داخل موهای ملورین برد.
– بخواب فدات شم من!
ملورین دوست نداشت بخوابد! دلم میخواست تا خود صبح بیدار بماند و خیره صورت محمدش شود! حس میکرد الان که جلوی بقیه از او طرفداری کرده است برایش دوست داشتنی تر شده است!
ولی نوازش آرام محمد این اجازه را به او نمیداد!
محمد ارام دستش را لای موهای ملورین کرد و بدنش را نوازش کرد.
و ملورین هم چقدر از این نوازشش لذت میبرد!
لب های خیس و نم ناک محمد که روی لب های ملورین نشست، ملورین تکانی خورد و خواب و بیدار بوسه اش را جواب داد.
محمد خمار لبان معشوقه اش بود! معشوقه ای که با تمام وحود سختی ها به پای او مانده بود و حتی با او بخاطر مادرش دعوا میکرد که بی احترامی نکند!
چه چیزی از این قشنگ تر؟! احترامی که ملورین به بقیه میگذاشت هم زیبا بود…
#پارت326
و چقدر شیفته او میشد، اویی که با همه بی احترامی هایی که مادرش به او کرد! به تازه عروس آن خانواده باز هم چیزی نگفت…
میدانست که چنین دختری نسیب هر کسی نمیشود و بیشتر قدر او را میدانست!
موهای دلبرش را ارام از صورتش کنار میزد و مجدد صورتش را میبوسید.
میدانست ملورین چقدر این حرکتش را دوست دارد و آرامش میگیرد!
ملورین را سفت در آغوش گرفت و خودش هم خمار خواب بود، با بوسه شیرینی که زیر گوشش خورد تکانی خورد و در خواب لبخند زد.
هر تو در آرامشی خوابیده بودند که ناگهان تلفن همراه محمد زنگ خورد و دل ملورین هم لرزید!
دلشوره ای از سر شب ولش نمیکرد! چون میدانست اگر بلایی سر مینو بیاید به محمد زنگ میزنند نه او…
با شتاب از خواب پرید و نگاهی به تلفن همراه که در حال خودکشی بود نگاه کرد.
محمد هم چند لحظه بعد از او بیدار شد چون خوابش هنوز عمیق نشده بود، نیم نگاه خماری به ملورین انداخت و با خمیازه ای که کشید تلفن همراهش را برداشت.
– کیه این موقع شب آخه؟!
محمد شونه ای بالا انداخت و دل ملورین عین سیر و سرکه میجوشید.
دلش نگران مینو بود، و میدانست هر وقت چنین حسی دارد یعنی مسیبتی در راه است.
دلش میخواست این عادتی که موقع شرایط استرسی ای دلرد از بین ببرد ولی میدانست که نمیتواند این کار را بکند!
نمیتوانست فکر های منفی نکند! نمیتوانست…
#پارت327
از خدا گلگی داشت که چرا نمیتواند یک روز را به خوبی و خوشی زندگی کند.
حال که فرشته ای عین محمد پیشش بود خواهرش را داشت از دست میداد و با هر حرکتی، نگران بود که او را از دست بدهد!
– الو بفرمایید؟!
– از بیمارستان؟!
محمد که حال ملورین و تپش قلب های بی قرار ملورین را دید، سریع بخاطر این که اذیت نشود تماس را روی اسپیکر گذاشت.
– میخواستم بهتون اطلاع بدم که مینو اصلا حالش خوب نیست، من خواهرشون رو دیدم انگار خانم شماست گویا حال و احوال خودشونم زیاد خوب نبود میخواید این حرف من و بهش نگید ولی دیگه از کادر درمان ما دیگه کاری برای مینو بر نمیاد!
محمد هم به اندازه مینو جا خورد، شاید به قول آن پرستار نباید همچین چیزی را به ملورین میگفت ولی او از قبل تماسش را روی بلند گو گذاشته بود!
دستش را با کلافگی محکم روی صورتش کشید. هنوز حتی درست حالش جا نیامده بود و این تماس از کجا آمده بود؟! اصلا مینو چرا یک دفعه حالش بد شده بود؟!
درک نمیکرد که زندگی اش به یک باره بهم ریخته بود.
صدایش را صاف کرد و کمی عصبی شد:
– یعنی چی خانم این حرفتون؟! اگه شما نمیتونید کاری کنید دقیقا کی میتونه اونو درمان کنه؟!
– اقای محترم لطفا آروم باشید و بیاید بیمارستان تا در موردش اطلاعات بیشتری بدیم و این اواخر بیشتر کنار این طفل معصوم بمونید! خداحافظ!
#پارت328
ملورین گویا حتی پلک هم نمیزد، انقدر حالش بد شده بود که فقط محمد درکش میکرد!
محمد گوشی اش را به گوشه ای پرتاب کرد و طرف ملورین رفت.
– ملو حالت خوبه؟!
خواهش میکنم حرف بزن باهام!
ملورین سرش را درون دستش نگه داشت و این چند سال عیت فیلمی از جلوی چشمانش میگذشتند!
کمی بعد به خودش که آمد، محمد مدام او را تکان میداد و صدایش میزد.
بازوی مردانه محمد را چنگ زده و با نفس نفس و حال بد لب زد:
– خواهش… خواهش میکنم…. من و ببر بیمارستان محمد! نمیتونم…. نمیتونم دوریش و تحمل کنم!!
محمد سریع همسرش را در آغوش گرفت و چشم بست، انقد حرف های کسی که زنگ زده بود یک هویی بود که هر دو کنترل خود را از دست داده بودند!
محمد سریع آماده شد و کمک ملورین هم کرد، ملورین انقدر حالش بد بود و بی تابی میکرد که محمد هم دست و پایش را گم کرده بود!
به سرعت به سمت بیمارستان رفتند و ملورین هم با گریه و زاری به سمت اتاق مینو رفت.
– ملو صبر کن خواهش میکنم!
ملورین!
ولی دیر شده بود، صدا کردن های محمد فایده ای نداشت!
ملورین جای خالی و تخت خالی و اتاق خالی مینو را دید و وحشت زده تر شد!
#پارت329
محمد به او رسید و سعی کرد آرامش کند!
– ملو میشه آروم باشی؟! اینطوری میخوای بری مینو رو ببینی؟! جفتتون اذیت میشید…
همان موقع یکی از پرستار ها از راه رسید و به محمد نگاهی انداخت.
-این دختر کوچولو که داخل این اتاق بستری بود دختر شما بود؟! بردنش اورژانس! حالش اصلا خوب نبود…
اشک با شدت بیشتری از چشمان ملورین به پایین ریخت.
– محمد چه بلایی سر خواهر کوچولوم اومده آخه؟!
محمد در حالی که خودش هم با فروپاشی روانی فاصله ای نداشت لب زد:
– بیا بریم پیشش ملو!
***
ملورین با چشم های اشکی و محمد با حالی خراب خیره مینویی بودند که جسم کوچکش زندانی صد ها وسیله برقی شده بود!
محمد با دکتر مینو صحبت کرده بود و گویا از آن ها دیگر کاری بر نمیامد!
لعنت به توده بد خیم که درمانی نداشت.
ملورین که نمیتوانست همچین صحنه هایی را ببیند به سمت نماز خانه رفت…
میدانست بعد از این همه مدت سرش پیش خدایش پایین است ولی مگر کسی را داشت؟!
شاید لازم بود باز هم بگوید مینو تنها کسش بود! شاید لازم بود باز هم بگوید که از او ممنون است که محمد را به او داده بود!
وضو گرفته وارد اتاقک نماز خانه شد و بعد از پوشیدن چادر و برداشت مهری دست به دعا شد.
#پارت330
نفهمید تا چه مدت نماز و دعا خواند و تا چه حد صدای گریه اش بلند شد که نام خود را از زبان محمد شنید…
– ملورین؟ قربونت برم اینجوری گریه نکن!
ملو؟!
ملورین که حالا با حجم زیاد گریه و دعاهایی که خوانده بود آرام تر شده بود دشتش را زیر چشمای خیسش کشید و اشک هایش را پاک کرد، به آرامی گفت:
– بیا تو محمد کسی نیست اینجا!
محمد قدم به داخل گذاشت و برای هزارمین بار بخاطر وضعیت ملورین قلبش درد گرفت.
حاظر بود خودش هر زجری را تحمل کند ولی ملورین آسیب نبیند!
– حالت خوبه فداتشم؟! برات غذا گرفتم هیچی نخوردی تو این مدت! بگیر یه چیزی بخور ضعف میری ها.
ملورین لبخند غمناکی زد و بی مقدمه محمد را بغل کرد.
میدانست که چنین جایی عمومی درست نیست که او را بغل کند حتی اگر شوهرش باشد!
ولی این مدت آن قدر درگیر مینو شده بود که محمد از بادش رفته بود و در این مدت تنها کسی که پشت ملورین بود او بود!
– مرسی که تو این روزای سخت کنارم هستی محمدم! من تورو نداشتم چی کار میکردم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.