رمان ناسپاس پارت 25

2.3
(3)

 

بطری آب معدنی رو ازش گرفتم و بعد چشمامو بستم و همه رو روی صورتم خالی کردم .حالا کم کم داشتم حس میکردن حالم داره جا میاد.
نفس عمیقی کشیدم و تا چشمام رو باز کردم سامی رو مقابل خودم دیدم که زل زده بود به صورتم.
تا چشمم بهش افتاد اشک تو چشمهام حلقه زد.
از پشت پرده ی اشک بهش نگاه کردم و اون تعجب کرد از اون چشمهای لباب از اشک و پرسید:

-مظفر کتکهارو خورده اونوقت تو ناراحتی!

با گریه خندیدم.تا به خودم اومدم گوله گوله اشک از چشمم سرازیر شد.
پشت دستمو روی گونه هام کشیدم وبا صدایی که از بغض می لرزید گفتم:

-تا حالا کسی اینجوری پشتم در نیومده بود!

پوزخند زد و گفت:

-واسه این اینجوری داری گریه میکنی؟ ک*خلی دیگه! چیکارت میشه کرد! حالا حالت جا اومد!؟

بغضمو قورت دادم و گفت:

-تو مسخره کن….ولی این واسه من….واسه من خیلی ارزشمنده!

-اینم از ک*خلیت…بگو دیگه بهتر شد حالت!؟

بلند شدم.سر بطری آب معدنی رو بستم و جواب دادم:

-آره اره من بهترم ولی تو نباید بیای خونه…

بادی در غبغبه انداخت و با قلدری پرسید:

-واس چی نباید بیام!؟

خدایااا! این پسر انگار نه انگار نصف بیشتر عمرشو جایی دور از ایران بوده.عین برو بچ قلدر جنوب شهر رفتار میکرد و غرورش از همون جنس غرورها بود.
با ترس جواب دادم:

-واسه یکی دو شب برو یه جای دیگه…نیا خونه…من عمومو میشناسم.به صبح نکشیده با پسراش و یا حتی مامور میاد دنبال من و تو…

پوزخند زد.رفت سمت موتورش و بعداز اینکه سوار شد گفت:

-به گور آقاش خندیده!

خیلی بیخیال بود و خبر نداشت…خبر نداشت مظفر خیلی ادم کثیف و رذلیه…
من اصلا نمی‌خواستم بیفته توی دردسر و نیومده بخاطرم بیفته بازداشتگاه…
باید هرجور شده راضیش میکردم بره و امشبو هرجایی غیره خونه پیش ما بگذرونه برای همین گفتم:

-من باهات نمیام…یعنی میام ولی شرط دارم واسه اومدنم!

باید راضیش میکردم بره و امشب رو هرجایی غیره خونه وپیش ما بگذرونه برای همین گفتم:

-من باهات نمیام…یعنی میام ولی شرط دارم واسه اومدن!

پاهاشو گذاشت روی زمین و سرش رو خیلی آروم به سمتم برگردوند.
نگاه هاش میر غضبانه و ترسناک بودن اما چیزی جز سلامتیش واسه من مهم و ارزشمند نبود.
ابروشو بالا انداخت و با طعنه پرسید:

-چیشد که باخودت فکر کردی میتونی واسه من شرط بزاری!؟

انگشتامو توهم قفل کردم وبعدبا کلی ترس و خجالت نگاهش کردم و گفتم:

-پس منو همینجا تو دل همین تاریکی رها کن برو…وسط همین جاده!

پووووفی کرد و گفت:

-حیف که نوه ی ننجونی وگرنه سوار موتورت میکردم یکم پایینتر یه پل هست…میبردمت همونجا خودم شخصا پرتت میکردم پایین!

جوری حدف میزد که انگار واقعا قصد انجام همچین کاری رو داشته.
با این حال من سفت و سخت سر حرف خودم موندم و گفتم:

-من واسه خودت میگم…من عموم رو میشناسم.مرسی که زدیش…مرسی که حالمو با کارت جا آوردی…ولی نباید بمونی چون من میدونم کله سحر با مامور میاد دم در خونه پس خواهش میکنم…نمون…منو برسون و برو یه جای دیگه و شیرینی کاری که کردی رو تلخ نکن واسم…

التماس و عجز توی کلامم رو که دید دلش به رحم اومد و گفت:

-باشه! بیا بشین…

خوشحال شدم و با زدن به لبخند به پهنای صورت دویدم سمت موتور و پشتش نشستم و گفتم:

-دمت گرم!!!

بازهم دستامو دور کمرش حلقه کردم و محکم‌گرفتمش و اونم موتور رو رونش کرد…
نفس عمیقی کشیدم.
حالا احساس بهتری داشتم و اگرهم قرار بود اتفاقی بیفته و مظفر تلافی بکنه چه بهتر که باخودم اینکارو بکنه نه با سامی…
درحالی که محکم نگهش داشتم گفتم:

-میگم‌میشه یه چیزی بگم!

-بگو

نگران پرسیدم:

-امشب رو کجا میخوای بمونی؟ میری مسافرخونه!؟ اصلا جایی رو داری بمونی!؟

بدون اینکه نگاهم‌کن گفت:

-میرم‌پیش رفیقم…

سرمو آهسته تکون دادم و لب زدم” آهان”! بازهم خیالم راحت شد.همین که مطمئن شدم قرار نیست سرگردون بشه خودش یه خاطر جمعی درست و حسابی بود….

* امیرسام*

لش کردم روی کاناپه و لنگهامو انداختم روی هم و دستهامو گذاشتم زیر سرم که روی کوسن بود.
به پشت انگشتام که نگاه کردم رد دندون مظفرو دیدم.
وقتی زدم توی دهنش یادگاری برام بجا گذاشت!
آخه اون دختر زدن داشت!؟
اونم دختری که نه بابا داره نه برادر…مرتیکه ی لاشی!
اشکان درحالی که مدام باسنشو قر میداد و آواز میخوند با دوتا لیوان آب هندوونه اومد سراغم و همزمان گفت:

-اگه از پیشم بری شمعدونی ها دق میکنن شکایت تورو به مرغ عاشق میکنن..و به به…داش سامی ببین چی برات آوردم.
بزن بر بدن جیگرت حال بیاد!

یکم تنمو کشیدم بالا و لیوان شیشه ای بلند آب هندونه رو ازش گرفتم.
رو تیکه ی ال کاناپه چهار زانو روبه روم نشست وبا نوشیدن یکم از آب میوه گفت:

-میدونی الان چی حال میده سامی!؟

میدونستم چی میخواد بگه برا همین جواب دادم:

-از نظر تو احتمالا یه دختر که هیچی تنش نباشه و لخت مادر زاد جلوت رژه بره!

شلوارکشو به عادت تیک واری کشید بالا.دستشو دو سه بار روی رون پاش زد و گفت:

-آخ لامصب گفتیااا…سامی تو نمیری یه دختر دیدم جیگررررر…

انگشتاشو جلو لبهای جمع شده اش گذاشت و با ماچ کردنشون گفت:

-آاااا هلو!یه چیزی میگم به چیزی میشنویاااا…وقتی واسه قضیه انبار تالار ،رفتم خونه ی فتاحی اونجا دیدمش….
لعبت بود اونم چه لعبتی…ساق پلهاشو میدیم دلم قیلی ویلی میشد…یه باسن داشت تو بگو ژله…
جنیفر کیلو چند بود جلوش!؟
لبا گوشتی چشما رنگی سگ دار….پوست لامپ مهتابی…مژه ها بهدبزن آقا بادبزن…سینه بزرگ…کمر نیکول کیدمن….خلاصه نگم برات سامی…

وقتی داشت توصیفش میورد ناخواسته ذهنم رفت پی همون عروسی که بی هوا پرید تو ماشین.اون هم‌تقریبا به همین مشخصات میخوند!
تو فکر بودم که حرفهای پراز حسرت اشکان توجه ام رو جلب کرد:

-نمیدونم فتاحی تخم جن از کجا تورش کرد اما وقتی من رسیدم خونه اش قشنگ معلوم بود داره حسابی با دختره حال میکنه…اووووف….خوشا اون لحظه ای که یکبار دیگه ببینمش

جوری از دختر تعریف میکرد انگار حوری بود.پوزخند زدمو گفتم:

-مثل اینکه خیلی تو کفشی!

چشمک زد و گفت:

-کادو پیچش میکنم برات داش سامی…تا اینجایی نمیزارم بی لعبت تو تهرون سر کنی….
هرجور شده واست پیداش میکنم میارمش دست بوست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 3 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…
Screenshot 20221015 143117 scaled

دانلود رمان مارتینگل 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19

دانلود رمان بوسه با طعم خون 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.k
M.k
2 سال قبل

سلام
رمان کانال تلگرامم داره؟؟؟

ارام
ارام
2 سال قبل

ولی من موندم اگه این سلدا همون سلدایی ک این پسره لاشی دنبالشه عاشقشه پس چطوری نشناختش ؟

ادا
ادا
2 سال قبل

خیلی قشنگه ولی من از سلام متنفرم دختره خراب هرزه بی شوهر🤨

ارام
ارام
پاسخ به  ادا
2 سال قبل

بی شوهر 😂😂😂😂😂

ادا
ادا
پاسخ به  ارام
2 سال قبل

والا

ستایش
ستایش
2 سال قبل

باحال شد😀

anisa
anisa
2 سال قبل

سلداست

Negar
Negar
پاسخ به  anisa
2 سال قبل

نه باباااا تنهایی فهمیدی؟ چه با هووووش 😐

Mobin
Mobin
پاسخ به  Negar
2 سال قبل

وااااییییی آرهههه دیدی پروفسور جامعه رووو؟؟؟؟؟

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x