سورن هم گریه ش گرفته بود و صداش به وضوح می لرزید:
-دو سه روز کامل گریه و التماس میکردن..حتی یادمه روز اخر پرند جیغ میکشید و خودشو میزد..به زور بردنم کمپ ترک اعتیاد….
صدای گریه ی سوگل بلندتر شد و شونه های سورن هم از گریه لرزید:
-سه ماه تو کمپ بودم..هرروز پرند میومد دیدنم..گاهی خاله هم میومد..انگار واقعا پسرشون بودم..هرروز یه عالمه برام خوراکی و غذا میاوردن..باهام حرف میزدن و بهم دلداری میدادن..بدون اینکه خسته بشن، کلی بهم محبت می کردن و با حرفها و مهربونیاشون تحمل اونجارو برام راحت تر کرده بودن..واسه منه خر..مگه من ارزششو داشتم..نمی دونی برام چه کارهایی کردن سوگل..نمی دونی چقدر اذیتشون کردم..خون به جیگرشون کردم و دقشون دادم تا ترک کردم……
سوگل با دیدن حال سورن، غم خودش رو برای لحظاتی فراموش کرد و با گریه چرخید و سورن گریون رو محکم بغل کرد….
تو بغل هم زار می زدن و سوگل قربون صدقه ش می رفت:
-الهی بمیرم داداشی..چی کشیدی تو..خاک تو سر من که کنارت نبودم..قربونت برم..قربونت برم…
سورن هم دست هاش رو دور سوگل حلقه کرد و پیشونیش رو به شونه ش تکیه داد و عمیق اما بی صدا گریه می کرد….
سوگل دستش رو روی شونه های لرزون سورن کشید و با گریه نالید:
-دردت به جونم..گریه نکن..دیگه تموم شده..خداروشکر که تموم شده..بمیرم برای دردهایی که کشیدی و منِ نفهم کنارت نبودم..بمیرم…..
سورن سرش رو بلند کرد و سوگل رو محکم تر تو اغوشش گرفت و موهاش رو بوسید:
-خدانکنه..به امید دیدن دوباره ی تو سرپا شدم..برای اینکه دوباره ببینمت، اینجوری بغلت کنم و بوت کنم دوباره خودمو ساختم..عشق داداشی….
محکم تر همدیگه رو بغل کردن و زار زدن..
سوگل هق هق می کرد و سورن بی صدا و مردونه اشک می ریخت…
در همون حال نگرانِ سوگل هم بود که حالش بد نشه..
یک دستش رو روی صورتش کشید و اشک های خودش رو پاک کرد و بعد همون دستش رو روی سر سوگل گذاشت و با صدای دو رگه لب زد:
-سوگل جان..عزیزم ببینمت..
سر سوگل رو از روی سینه ش بلند کرد و مهربون به صورت خیسش خیره شد…
اشک های سوگل رو هم پاک کرد و گفت:
-اروم باش عزیزدلم..حالت بد میشه..
سوگل با اینکه حالش به شدت بد بود اما برای اینکه سورن اذیت نشه، باقی اشک هاش رو از روی صورتش پاک کرد و گفت:
-خوبم..نگران نباش..
سورن مشغول نوازش موهای سوگل شد و کمی سکوت کردن و سوگل بود که سکوت بینشون رو شکست:
-پس برای همین پرند اینقدر اصرار میکرد که مراقبت باشم..حتی روز اخر ازم خواهش کرد تنها نذارم جایی بری…
لبخند کمرنگی روی لب های سورن نشست و سرش رو به تایید تکون داد:
-اره..اونجام که بودم خودش نمیذاشت تنها جایی برم..همه جا مثل یه جوجه دنبالم بود..حتی وقتی سرکارم میرفت به خاله می سپرد حواسش باشه من بیرون نرم…..
سوگل هم لبخند زد و از ته دل گفت:
-خدا حفظش کنه..چقدر بهشون مدیون شدم..
و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه با عجله گفت:
-چرا اون اوایل زنگ میزدی حرف نمیزدی؟..چرا زودتر بهم خبر ندادی؟…
سورن نفس عمیقی کشید و گفت:
-از ماجراهای اینجا خبر نداشتم..حتی نمی دونستم شاهین دستگیر شده یا نه..تا اینکه پرند که میدید من خیلی نگرانم، کیان رو فرستاد تهران تا پرس و جو کنه..وقتی فهمیدم شاهین دستگیر و اعدام شده نفسم بالا اومد..خیالم از تو راحت شد..بعدم هنوز تو ترک بودم……
مکثی کرد و اروم ادامه داد:
-نمی خواستم با اون حال منو ببینی..گذاشتم کامل پاک بشم بعد بهت خبر بدم..اما دلم طاقت نمیاورد و خیلی که دلتنگ میشدم، زنگ میزدم صداتو بشنوم…..
سوگل لبخند زد و با لحن شوخی گفت:
-که بیشتر از صدای منم، بد و بیراه های سامیار رو می شنیدی…
سورن هم خنده ش گرفت و گفت:
-اره..قطع که می کردم، اونور منم جوابشو میدادم..
سوگل زد زیر خنده و سورن ادامه داد:
-پرند که یه وقتایی کنارم بود و داد و فریاد سامیارو می شنید کلی می ترسید..ندیده ازش وحشت داشت..همش می گفت خواهرت چه جوری این مرد ترسناک رو تحمل میکنه…..
خنده ی سوگل بیشتر شد و دوتایی کمی خندیدن و اروم که شدن، سوگل سرش رو به شونه ی سورن تکیه داد و با لبخندی که روی لبش مونده بود، به روبه روش خیره شد…..
براش جالب بود که تو هر بحثی سورن از پرند حرف میزد و ازش تعریف می کرد…
می دونست برادرش دلتنگ شده و از دلتنگی زیاد همش درموردش حرف میزنه…
دست سورن رو توی دستش گرفت و بوی تنش رو عمیق نفس کشید و پلک هاش رو بست و زیرلب زمزمه کرد:
-خداروشکر که پیشمی..خداروشکر..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.