رمان دونی

 

 

 

سورن هم خندید و چیزی نگفت..

 

کمی تو سکوت سپری شد تا اینکه دست بردم داخل کیفم و گوشیم رو دراوردم…

 

وارد پیجم شدم و گفتم:

-سورن من اینطوری طاقت نمیارم..باید این روز خوشگل رو ثبت کنیم…

 

با تعجب نیم نگاهی به گوشی توی دستم انداخت و گفت:

-یعنی چیکار کنیم؟!..

 

گوشی رو توی هوا تکون دادم و با خنده گفتم:

-استوری بذاریم..

 

دوباره خندید و سرش رو به تایید تکون داد..

 

گوشی رو بالا اوردم و از شیشه ی جلو، یک عکس از خیابون گرفتم و شروع کردم به نوشتن روش…

 

“یک روز خوب..یک سورپرایز فوق العاده..و یک دنیا شادی از ته دل”

 

استوری کردم و از چند لحظه بعدش، بچه ها که دائم تو اینستا پلاس بودن، شروع کردن به ریپلای کردن استوریم و تیکه انداختن و سوال پرسیدن….

 

جواب هیچ کدوم رو ندادم و گذاشتم کمی تو خماری بمونن…

 

گوشی رو بستم و به سورن نگاه کردم:

-سورن هیچ اپلیکیشنی روی گوشیت نصب نکردی؟..

 

دست کشید روی پاهاش و بعد روی صندلی زیر پاهاش، جوری که انگار داشت دنبال چیزی میگشت و همزمان گفت:

-گوشیم کجاست؟..

 

منم شروع کردم به گشتن و خودش همینطور که نگاهش به جلوش بود، کمی خم شد و دستش رو برد زیر صندلیش و دید گوشیش اونجا افتاده….

 

خندیدم و گفتم:

-حتما وسط کولی بازی من و هول شدن تو افتاده پایین..ببین چیزیش نشده باشه…

 

 

انگشتش رو روی حسگر گوشیش گذاشت و گفت:

-فدای سرت..

 

قفلش رو با اثر انگشتش باز کرد و گفت:

-نه سالمه..

 

بعد گوشی رو گرفت طرفم و گفت:

-نصب کردم..تقریبا همه رو فکر کنم دارم..بیا خودت ببین…

 

گوشی ازش گرفتم و با خنده گفتم:

-حواست باشه رستوران رو رد نکنی..من یکم کنجکاوی کنم تو گوشیت…

 

با خنده سرش رو تکون داد و من همینطور که گفته بودم، با فضولی تمام وارد گوشیش شدم…

 

اول از همه وارد اینستاگرامش شدم و متوجه شدم یک پیج باز کرده و اتفاقا با اسم و مخفف فامیلیش بود و تعجب اور تر این بود که برای منم درخواست فرستاده بود اما من ندیده بودم…..

 

بی اختیار یک “وای” از دهنم پرید و سورن با تعجب گفت:

-چی شد؟!..

 

با عجله گوشی خودم رو هم توی اون یکی دستم گرفتم و گفتم:

-برای من درخواست فرستادی اما من ندیدم..

 

سورن خنده ش گرفت و گفت:

-اتفاقا تعجب کردم قبول نکردی..

 

وارد پیج خودم شدم و سریع اسم سورن رو سرچ کردم و درخواستش رو قبول کردم و با پیج خودمم براش درخواست دادم و اونم قبول کردم….

 

با خنده شروع کردم به فضولی و دیدم جز سوگل و بچه های خودمون و چندتا پیج پزشکی دیگه هیچ پیجی رو دنبال نمیکنه….

 

بچه های بدجنس..هیچکدوم درمورد اینکه سورن پیج داره بهم حرفی نزده بودن…

 

 

 

با اینکه بهم اعتماد کرده بود و گوشی رو دراختیارم گذاشته بود اما به خودم اجازه ندادم وارد قسمت پیام هاش بشم و ببینم با کی چت کرده….

 

اما کنجکاوی هم بدجور بهم فشار اورده بود..

 

تو دلم شروع کردم به توجیه کردن:

-فقط یه نگاه میندازم ببینم با کی چت کرده..وارد هیچ کدوم نمیشم…

 

سری به توجیه مسخره ی خودم تکون دادم و وارد شدم…

 

جز اسم سوگل و کیان، هیچ اسم دیگه ای نبود..فقط با همین دو نفر چت کرده بود…

 

بی اختیار دستم رفت روی اسم سوگل اما تشری به خودم زدم و سریع برای اینکه وسوسه نشم کلا از اینستاگرامش اومدم بیرون….

 

حتی واتساپ و چندتا اپ دیگه هم داشت..

 

همینطور داشتم توی گوشیش می چرخیدم که با صداش به خودم اومدم:

-غرق نشی..

 

سرم رو بلند کردم و متوجه شدم جلوی رستوران مورد نظرمون ایستاده…

 

با تعجب گفتم:

-اِ..کی رسیدیم..

 

خندید و اشاره کرد پیاده بشم و گفت:

-همون وقتی که شما مشغول فضولی بودی..

 

گوشیش رو گرفتم طرفش و لبخنده دندون نمایی زدم و گفتم:

-فضولی نه..کنجکاوی!..

 

-خانم کنجکاو بپر پایین تا از حال نرفتی..

 

گوشیم رو انداختم توی کیفم و واقعا هم از اون ماشین گنده باید می پریدم پایین…

 

سورن با دیدن پرشم با خنده و نگرانی گفت:

-اروم..

 

با خنده ایستادم و سورن ریموت رو زد و درهای ماشین رو قفل کرد و اومد طرفم…

 

شونه به شونه ی هم و با خنده و خوشحالی راه افتادیم سمت رستوران..الان می تونستم اندازه ی یک گاو بخورم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x