================================
با حالی بد از اتاق زدم بیرون و رفتم توی سالن پیش مامان…
مشغول تماشای فیلم بود و چای میخورد..
کنارش نشستم و نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت تلویزیون…
اما نمی دونم حالت صورتم چطور بود که دوباره برگشت و گفت:
-چیه مامان؟!..
گوشیم رو توی دستم فشردم و با استرس گفتم:
-اقاجون همش زنگ میزنه مامان..من جواب ندادم اما بی خیال نمیشه هی زنگ میزنه…
اخم هاش رو کشید توی هم:
-چرا پس هیچی نمیگی؟..مگه نگفتم هرموقع زنگ زد بده من جواب بدم…
-چندبار سرکار بودم زنگ زد..الانم گوشیم سایلنت بود که دیدم دو بار تماس گرفته…
-بده من بهش زنگ بزنم ببینم چی میخواد..
مضطرب و نگران گفتم:
-ولش کن مامان..اگه خودش دوباره زنگ زد میدم جواب بده..
متفکرانه نگاهم کرد و با مکث گفت:
-اینطوری که نمیشه..حالتو ببین..چرا به خودت استرس میدی..اونا به هیچ کاری نمیتونن تورو مجبور کنن….
-میدونم مامان اما نگرانم..
-نگران نباش..من فردا با عموت تماس میگیرم، باهاش حرف میزنم..شاید اون بتونه کاری بکنه…
گوشه ی لبم رو جویدم و گفتم:
-شک دارم..اونا روی حرف اقاجون نمیتونن حرف بزنن..از طرفی میدونی که پسرش رو چقدر دوست داره و هرکاری اون بخواد انجام میده….
دستش رو روی دستم گذاشت و اروم فشرد:
-غصه نخور..همه چی رو بسپار به خودم..
لبخنده تلخی زدم و سرم رو تکون دادم:
-باشه..مرسی مامان..
لبخنده مهربونی زد و چند ضربه روی دستم زد و دستش رو عقب کشید…
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف گفتم:
-چرا دست از سرم برنمیدارن..مگه ازدواج زوری هم میشه..چرا متوجه نمیشن من هیچ علاقه ای به پسرشون ندارم….
-اونا کی به خواسته ی ما اهمیت دادن که الان بدن پرند..میدونی که اقاجونت چقدر کاوه رو دوست داره..بخاطرش همه کار میکنن….
-باید چیکار کنم تا بی خیال من بشن..
لبخنده شیرینی زد و با لحن مرموزی گفت:
-شاید اگه ازدواج کنی دیگه بی خیالت بشن..اون موقع دیگه کاری نمیتونن بکنن…
خنده ام گرفت و زدم زیر خنده و گفتم:
-حالا از کجا یکی رو پیدا کنم که بتونم باهاش ازدواج کنم..یه جوری میگی ازدواج کنی، انگار خواستگارها دم در صف بستن و منتظرن من باهاشون ازدواج کنم…..
مامان هم خندید و گفت:
-تو لب تر کن و بخواه، اونوقت خواستگار هم پیدا میشه..
مامان هم خندید و گفت:
-تو لب تر کن و بخواه، اونوقت خواستگار هم پیدا میشه..
ابروهام رو انداختم بالا و با تعجب گفتم:
-خبریه؟!..باز نکنه یکی پیغامی چیزی داده؟..
خنده ش بیشتر شد و سرش رو تکون داد:
-دیگه دختری مثل تو داشتن این مزیت هارو هم داره..هرچند وقت یکبار یکی پیدا میشه…
-حالا کی بوده؟..
لبخند پر ذوقی زد و گفت:
-خانم رضایی امروز صبح اومد..اجازه خواست برای خواهرزاده ش بیان…
چشم هام گرد شد و سوالی گفتم:
-خانم رضایی؟..همین خانم رضایی همسایه امون؟..
سرش رو به تایید تکون داد و کامل چرخید طرفم و با لحن شادی گفت:
-اره همین خانم رضایی همسایه..
-خواهرزاده ش منو از کجا دیده؟..
-انگار چندبار وقتی میومده خونه ی خاله ش تو کوچه تورو دیده..خانم رضایی خیلی اصرار کرد..میگفت وقتی خواهرزاده ش درمورده تو باهاش صحبت کرده خیلی خوشحال شده و از خداشه این وصلت سر بگیره…..
سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم که مامان با خنده گفت:
-خجالت نداره که مامان..دختر خوشگل و مودب و با حجب و حیا همیشه خواهان داره..کلی از این خواستگارها باید بیاد و بره تا قسمتت هرچی هست همون بشه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.