عسل انگار نه انگار که ارایشگر داره چه حرصی می خوره، بدون توجه بهش دوباره به سوگل گفت:
-زنگ بزن..
-خیلی خب..
قبل از اینکه سوگل حرکتی بکنه، صدای ایفون بلند شد…
چشم های عسل گرد شد و از جا پرید:
-وای اومد..اومد..خودشه..
با استرس نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:
-چطورم؟..همه چیم اوکیه؟..نگاه کنین قشنگ..
لبخندی بهش زدم:
-عالی هستی..نگران نباش..
سوگل چشم غره ای بهش رفت:
-حالا شاید سامان نباشه..اروم باش..
-نه خودشه..حس کردم..
دوباره خنده ام گرفت و یکی از شاگردهای ارایشگر که ایفون رو جواب داده بود بلند گفت:
-داماد اومد..
عسل چشم و ابرویی برای سوگل اومد که یعنی دیدی حدسم درست بود…
سوگل با تاسف سری تکون داد و به من اشاره کرد و دوتایی عقب رفتیم و گوشه ی سالن ایستادیم…
عسل هم صاف و خانم وار وسط سالن ایستاد و به در خیره شد…
در اروم باز شد و سامان با سری پایین و دسته گلی به دستش وارد شد…
فیلمبردار هم درحالی که فیلم می گرفت، همراهش اومد داخل…
#پارت1654
سامان کت و شلوار مشکی با پیراهن سفیدی پوشیده بود و کراواتش هم نباتی رنگ و همرنگ لباس عسل بود….
خیلی شیک و خوشتیپ شده بود..
یکی دو روز بعد از اومدنمون، یک شب اومده بودن خونه ی سوگل اینا و باهاش اشنا شده بودم….
برخلاف عسل خیلی شخصیت ارومی داشت و بسیار متشخص و اقا بود…
نگاهم بین عسل و سامان می چرخید که عسل با چشم هایی خیره و پر احساس به سامان نگاه کرد و یهو بلند گفت:
-وووی چه داماد خوشتیپی..
چشم هام گرد شد و یهو همزمان با سوگل ترکیدیم از خنده…
صدای خنده ی بقیه هم از گوشه و کنار سالن بلند شد..
سوگل اروم و زیرلبی، با خنده گفت:
-خاک تو سرت عسل..یکم ادم باش..
سامان با لبخند سرش رو بلند کرد و یهو تو جاش ایستاد و محو عسل شد…
چشم هاش تو صورت عسل می چرخید و از حرکت بی صدای لب هاش متوجه شدم که گفت:
-عزیزم..
عسل اروم و با عشوه پلک زد و حرکت کرد به سمتش که سامان هم به خودش اومد و دو قدم اخر رو برداشت….
با لبخند و چشم هایی خیره، دسته گل رو به دست عسل داد…
#پارت1655
بعد دست هاش رو دور صورت عسل قاب کرد و با مهر و محبت پیشونیش رو بوسید…
چشم های عسل بسته شد و وقتی لب های سامان از پیشونیش جدا شد، چشم هاش رو باز کرد…
سامان همینطور که هنوز دست هاش دور صورت عسل بود، اهسته گفت:
-خیلی خوشگل شدی عزیزدلم..
عسل نگاهش رو از بالا تا پایین روی سامان چرخوند و با شیطونی گفت:
-شما هم خیلی خوشتیپ شدی شاه دوماد..
سامان اروم خندید و شنل نباتی رنگ رو از روی صندلی برداشت و روی سر عسل انداخت…
کمی نگاهش کرد و بعد دوباره بی طاقت خم شد و ایندفعه گوشه ی سر عسل رو بوسید…
لبخندی از مهر و محبت و عشقشون روی لب هام نشست…
با حرف ها و توصیه های فیلمبردار، سامان دست عسل رو گرفت و قبل از اینکه برن، عسل به ما نگاه کرد و گفت:
-پس شما چی؟..
سوگل با خنده گفت:
-برو کارت به ما نباشه میان دنبالمون..برید الان تایم اتلیه تون میگذره..ما مستقیم میریم باغ…
عسل سری تکون داد و سامان به ما نگاه کرد و گفت:
-سامیار و سورن بیرون منتظرتونن..
سوگل سر تکون داد و عسل و سامان دست تو دست، با همراهی فیلمبردار بیرون رفتن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اولاش خوشگل تربود وهیجانی
تنها رمانی که خیلی تکراری شده و ۱۰ پارتم نخونی بعد بخونی هیچی ازدست ندادی خخخخ